یک نفر از جمعمان تفریق شد
همین پریشبها گفته بودم دیگر این ارتباط دورادور با دوستانم مرا خسته کرده. اینکه دائم دل تنگیام را با تماس تصویری، وویس، تایپ و مسیج ابراز کنم. گفته بودم میترسم از بیخبریشان. ازینکه روزگاری در دسترس نباشند و این مسافت دلشوره به جانم بیندازد که چه شده؟ چرا نیستند؟ کجایند؟
نگین میگفت چیزی از جسمت باقی نمانده. میگفت از حادثه تو تفریق شدهای و یک کودک. برای همین برایت مینویسم چون میدانم میخوانی و بعد مسیج میزنی: «بیا ببینمت بابا. دلم برات تنگه» و من نیامدم چرا؟ کمی زود نبود؟ بود ندا. جوانیات هیچ. انگیزههای طول و درازت چه؟ زدی زیر قولت ندا. تو مربی خصوصی من در یاد دادن زبان کوردی بودی. برایمان قورمه سبزی درست میکردی. خورشت گل کلم. از دست شلختگیات حرص میخوردیم و میخندیدی و به کوردی جواب میدادی.
خوب شد که رفتی ندا. بگذار ما بمانیم و این دنیای لجنمان. مال بد بیخ ریش صاحبش.
راستی ندا: واشنی؟ خواسنی؟
دلم برایت تنگ میشود. سلام مرا به بارانهای رنگی دنیای جدیدت برسان...
پ.ن: اگه میشه برای شادی روح دوستم یه ذکری بگید.