اگه هرکسی نسبت به بیشترین علاقه و خصلتی که داشت باید یه مغازه میزد، من مغازهی «امید فروشی» میزدم.
- Do you think you have a good life?
+ Yeah. I think so.
- good. I hope you always have a good life.
But as you get older, you might start to find that things get harder.
The world isn't always a kind place.
This is us/2016
مواقعی که به شناختی از خودم میرسم (شناختی که مربوط به یک رفتار کلیشهایوارم که همواره از کودکی همراهم بوده) انگار یکی از تیغهای ضخیم و قدیمی و سفتی که درون قلبم فرو رفته، آزاد میشود و در چاه میافتد.
دیشب یکی از رفتارهای عجیبم را سر سفره و موقع بحث با خانوادهام شناسایی کردم. دستکش دستم کردم و شبیه پلیسهایی که سر صحنهی جرم نشانهها را با دقت و وسواس به درون پلاستیکی پلمب میکنند، رفتار را درون یک جعبه انداختم و امروز برای استادم بازش کردم.
جواب یک کلمهای استاد همان منقاشی بود که آن تیغ ضخیم و قدیمی را از درونم کند و انداخت دور.
چیزی که میخواهم بگویم این است که چقدر این «شناخت»، چقدر این «رو در رو شدن آدمی با خودش»، چقدر این «صراحت داشتن با وجودش و رفتارهایش» میتواند حال آدم را خوب کند. هرچند اولش در آوردن آن تیغ قدیمی، جانکاه و همراه با درد و خونریزی باشد. اما بلاخره آدمی را سبک و از وزن روحش کم میکند...
ترم دوی ارشد، درس آمار ۲ را با نمرهی ۵ افتادم. روزی که امتحانش را دادم، بعد از ۳ ساعت سر و کله زدن با برگهی جلوی رویم، با وجود کتاب باز بودن امتحان، فقط یک سوال را توانستم حل کنم. بعد از امتحان دم در منتظر همکلاسیهایم بودم که دیدم استادم از بیرون آمد و همکلاسیهایم از سر و گردنش بالا میرفتند و فریاد العفوشان بالا بود تا استاد حداقل نمرهها را روی نمودار ببرد و ما را نیندازد. در هجوم زر زر بچههای کلاس، این من بودم که گوشهای ایستاده بودم و نه اعتراضی میکردم و نه التماسی. استاد با تمام بیمحلیاش به شاگردهای ملتمس در جواب سکون و سکوتم رو کرد به من و گفت: لعنت بهت میرزاامیری!
نفهمیدم چرا. نخواستم که بفهمم. شاید انتظار داشت تمام برگه را پر میکردم یا شاید دلش میخواست من هم با همین لهجهی اصفهانی بنای زاری و التماس را به پا گیرم.
نمرهها روی نمودار نرفت و شبیه دومینو همهی ما از این درس افتادیم.
تمام آن روزی که از امتحان برگشتم خوابگاه به بدخلقی و خاموش کردن گوشیام گذشت. سوسول بازی است اگر بگویم که این اولین بار در زندگیام بود که درسی را میافتادم. اما خب شاید کج خلقیام بابت همین تجربهی اولیهام در مردود شدن، بود.
دیروز وقتی داشتم گوشیام را به شارژ میزدم، خیلی اتفاقی یاد این خاطره افتادم. یاد حس تلخ زور زدن به مخ و ارور دادن. یاد وقتی که نمرهام را دیدم و ترسیدم از این عدد یک رقمی. یاد دوباره برداشتن درسی تکراری.
تمام این وقایع در زمان خودش برایم زهرمار بود. اما «گذشت». دیروز یادم آمد گذشت. از آن گندهتر و گندترش هم گذشت. تمام تب کردنهایم برای پایان نامه هم گذشت.
همه چیز تمام میشود. همه چیز.
غمها. خندهها. حرفها. راهها. پولها. سفرها. روزها. شبها. عمرها. بستنیها. آلبالوها و و و و.
اما خب من تنها چیزی که از این دنیا میخواهم که ته نداشته باشد، «ریشهی سبز امید» است.
سه روز مستمر است در حال نوشتنم. صبح با استرس تعویق کارهایم از خواب بیدار میشوم. همین طور که چشمانم را باز میکنم، کیف لپ تاپ را با دستم جلو میکشم و سرم را از روی بالشت برمیدارم و به جایش لپ تاپ را میگذارم. تق تق تق چیزهایی که ته ذهنم شناور هستند را روی صفحه میآورم و یکی یکی جلوی پروژههایی که باید بنویسم و ایمیل کنم را خط میزنم.
شبها با چشمانی دردآلود و دستانی که سر انگشتانش پینه بسته پتو را روی خودم میکشم و میخوابم و حتی در خواب هم استرس تعویق کارهایم را دارم.
تنها صدایی که این چند روز زیاد شنیدم، صدای تق تق کیبورد لپ تاپم بوده و خب دروغ چرا یک آهنگ ترکی.
کدام نویسندهی زن بود که گفته بود، زنان باید کار کنند تا عشق و دردها را از یاد ببرند؟
خسته اما خوشحالم. که شلوغم. که این شلوغی به معنای سردرگمیام نیست. یه خط پروپیچ خم را گرفتهام و بدون چک کردن باک بنزین و تایرهایم دارم گاز میدهم تا بروم. بروم. بروم...
همیشه در مناسبتهایی که همهی اعضای خانواده مجبور و گاهی محکوم به دور هم جمع شدنند، به کسانی فکر میکنم که مهجور از خانواده هستند. به خانوادههایی که جمعشان کسی را کم دارد. به کسانی که خانوادهشان را ندارند.
به سربازهایی که بالای برجک، نگهبانی میدهند.
به عکسهای قاب شدهی گوشهی سفره هفت سین که حکایت یک مفقود شدن، یک نبودن و نیامدن از جنگ است.
به مهاجران اجباری و انتخابی که لابهلای کلمات و فرهنگی بیگانه باید آیین کشوری که رهایش کردهاند، را جشن بگیرند. با بغض. با حب. با خشم. با نفرت و با دلتنگی عمیق.
به بیمارهایی که بدن ضعیفشان روی تخت است و نگاهشان به تلویزیون، به در، به پنجره، به حرکت قطرات جاری در سرم.
به کسانیکه سالهاست چیزی جز یادشان کنارمان نیست و تنشان مدتهاست خاک را گرم کرده.
به کسانیکه ماموریتند، کشیکند، در آسمانند، پیش خدا هستند. نیستند. کم هستند. وقتی که باید باشند، نیستند.