تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند ساله‌ام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بی‌خبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب می‌دادم و وقتی با نمره‌ی افتضاحش روبرو می‌شدم نمی‌دانستم چه کار کنم.
امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.
زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمی‌دیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت می‌کردیم و می‌گفتیم انگار سال‌هاست از هم بی‌خبریم و همدیگر را درست ندیده‌ایم.
ظهر مادرم زنگ زد و گفت که شب  از راه محل کارم بروم خانه عمه.
انگار از امروز قرار است زندگی روی روال عادی‌اش بچرخد. البته روال عادی‌ای که همه ما را از طوفان درآورده. که به قول موراکامی:از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی!
 

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۱
.

برام نوشته:
«من فکر می‌کنم اسمت می‌توانست "پرستو" باشد. که ابروهایت مثل پرستوهایی‌ست که بچه‌ها توی نقاشی‌شان می‌کشند!»

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۳:۳۰
.

مادر خواست نوشته‌ام را ببیند. دفترچه را به طرف شعله‌های آتش گرفتم تا بهتر آن را ببیند.
گفت: «از کجا این به ذهنت رسید؟»
«از باد!»
«هان!»
آخر صفحه را خواند. جایی که سیل کلمه‌ها به فضایی خالی ختم می‌شد.
گفت: «بعدش چی می‌شه؟»
«نمی‌دونم»
«مثل زندگی!»


بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان
 

۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۴:۵۲
.

واقعیت اینه من زیاد سورپرایز شدم، اما هیچ‌وقت سورپرایز نشده بودم! یه بار تو خوابگاه نشسته بودم تو سر لپ‌تاپم می‌زدم که یهو هم‌اتاقیم با یه کیک تولد وارد شد و برام نقلی‌ترین جشن تولد دنیا رو گرفت. یه جشن تولد دونفره با یه کیک کوچیک. اون شب مجال شگفت‌زدگی نداشتم. چون حجم خوشحالیم به حس دیگه‌ای اجازه ورود نمی‌داد.
اما هیچ‌وقت خوشحالیم با شگفتی مخلوط نشده بود. اونجوری که با دست راستم جلوی دهن باز شده‌م رو بگیرم و همزمان دست چپم رو بذارم روی قلبم. ولی دیشب همینجور شد. یادم نیست دست راستم روی قلبم بود یا  اینکه دهنم باز شده بود یا نه. ولی مدام انگشتم رو فرو می‌کردم تو پهلوی کسایی که کنارم بودند تا ببینم واقعی‌ند یا نه؟ خوابم یا بیدار؟ زنده‌م؟ مرده‌م؟ اینجا کجاست؟ شما مگه تهران نبودید؟
پریشب در حالی‌که توی دلم داشتم گریه می‌کردم، یه گوشه نوشتم: «این روزا چیزی خوشحالم نمی‌کنه. فقط یه سری اتفاقا باعث میشه غمگین نباشم. چقدر مبتذله چنین حالی.»
ولی دیشب بعد از مدت‌ها خوشحال شدم. از ته دلم. اون ته تهی که این خوشحالی توش گم شد و چسبید یه گوشه‌ش.

۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۱۳
.

یک:دارم به شرایطم عادت می‌کنم. دوستش دارم ولی سردرگمم. نمی‌دونم تا کی می‌خوام ادامه بدم. نمی‌دونم می‌خوام اصلا همین حوزه رو برم جلو و ازش پول در بیارم یا برگردم سر تخصص دانشگاهیم و تمرکزم رو بذارم روی کار کلینیکی!

نمی‌دونم و اگر هم بدونم صبر ندارم. صبر اینکه کلی برم تو صف کار و هزینه بدم برای کارورزی. دلم می‌خواد فعلا همه چیز بره رو اون غلطتکی که تو فکرمه. همون کاری که دارم استارتش رو می‌زنم و امید دارم بشه.

دو: مرگ یهویی و غیرمنتظره دختر عموم بهم این رو یاد داد که باید بیخیال و بدون گاردگیری زندگی کنم. زیاد درگیر غصه و شادی نشم. زیاد درگیر ثابت شدن معرفت آدما به خودم نشم. زیاد درگیر دنیا و آدماش نشم. اونقدر گیر ندم به بقیه، به زمونه و به خودم. بگذرم و بگذارم. مرگ الف تو گوشی محکمی بود. به خانوادش. به خانواده من. به خود من. هنوز توی شوکیم. هنوز یهویی نشستم و می‌بینم که مدت‌هاست دارم به این فکر می‌کنم که جدی جدی نیستش؟ مُرد؟ یعنی دیگه نمی‌بینمش؟ اما قبل از همه اینا دردناک‌ترین چیز اندوه و سوگ دخترک 5 ساله‌ست که...

سه: شش روزه که وارد 27 سالگی شدم. 27 سالگی نزدیک‌ترین عدد به 30 سالگی هست و من وحشت این سن به بعد رو دارم. حدود یک سال بود که دلم می‌خواست تولدم رو توی رشت بگیرم. گرفتم. با یه کلوچه محلی که وسطش شمع علامت سوال داشت. تنها و با یکی از همین دوستای وبلاگی. تانزانیا. آروزی امسالم خیلی عجیب بود. نمی‌دونم چرا. شاید چون دیگه دارم یاد می‌گیرم نچسبم به چیزایی که دست خودم نیست. شاید چون اون خلاء درونیم کمتر شده. چسبیدم به خودم و موقعیتام. چسبیدم به شناسایی خودم به خودم. یه منقاش دستم گرفتم و دارم ضعفام رو دونه دونه می‌کشم بیرون و جلوی چشمم می‌گیرم تا ببینم باید باهاش چیکار کرد. خیلی سخته و دردم میاد. اما خب آدم نباید فقط بزرگ بشه که باید عاقل و بالغ هم بشه.

چهار: جواب زنده بودنم مرگ نبود. مردن من مردن یک برگ نبود. اون همه افسانه و افسون ولش. این دل پر خون ولش. دلهره گم کردن گدار مادون ولش. تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش. خیابونا سوت زدنا شپ شپ باورن ولش.

اینا رو چاووشی داره توی گوشم می‌خونه. سردمه. دلم خواست بداهه نویسی کنم. به یاد قدیم. به یاد وبلاگ نویسی‌های پررونق گذشته.

پنجم: عمم میاد وبلاگم رو می‌خونه. دوستت دارم عمه مهین. با هزارتا اختلاف و کل‌کلی که باهم داریم. اما تو خوب منو بلدی. بیشتر از همه همه همه.

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۷:۱۱
.

۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۹
.

وقتی خبر مرگ عزیزی را می‌شنوی اول خودت را به نفهمی می‌زنی. می‌گذاری به پای بزرگنمایی آدم بزرگ‌ها. می‌گویی خب یک تصادف بوده است دیگر، چرا شلوغش می‌کنید؟ می‌گویی دست بردارید از این همه سیاه‌نمایی. بعد با امید سوار ماشین می‌شوی و می‌ری به خانه‌ای که همه آنجا جمع شده‌اند تا داغ روی دلشان را باهم شریک شوند. ترسناک‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ام تا همین امروز همین رساندن خودم به آن خانه بود. که همه روی زمین نشسته بودند و با لباس مشکی گریه می‌کردند. باز هم به خودم دلداری می‌دادم که سیاهی لباسشان بابت محرم است. گریه‌شان هم از بی‌اطلاعی‌شان از آن مسافر که گفته‌اند تصادف کرده. خب تصادف کرده. مگر هر تصادفی به مرگ منتهی می‌شود. داری تمام امید را به زور توی مغزت جا می‌دهی که دیگر هیچ چیز نمی‌فهمی. به خودت می‌آیی و می‌بینی وسط همان سالن نقش زمین شده‌ای و داری التماس می‌کنی که بیایید به دروغ‌تان اعتراف کنید. ولی سرهای تکان خورده از روی تاسف و حزن به تو می‌گوید باورش کن... گاهی امید زورش کم است. نمی‌تواند در جنگ بین حقیقت مرگ خودش را نجات دهد. می‌خورد روی زمین. مغلوب می‌شود. مرگ زورش زیاد است.‌ آنقدر زیاد که تا مدت‌ها چشمت را به در خشک می‌کند، قلبت را منتظر می‌گذارد تا باور کنی فقط آدم پیرها نمی‌میرند. مرده‌ی امروز، طعمه عزرائیل، می‌تواند دختر عموی جوان تو باشد که هشت صبح با برادرش حرف زده و نه صبح دخترک پنج ساله‌اش سر نعش بی‌جانش زار زار گریه می‌کرده.
پ.ن: برامون دعا کنید. برای طفل معصومش. برای مادرش. برای هضم این حزن. برای درک این مرگ.

۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۵
.

۱.
در حالی‌که از بی‌پولی می‌خواستم پارچه‌ای سبز بخرم و به عابر بانک‌های محله‌مان دخیل ببندم، تصمیم گرفتم شاخ غول را بشکنم، تهدید را تبدیل به فرصت کنم و از دل بی‌پولی میخ اراده‌ام را بکوبم و بعد بیایم از قهرمانی خودم برایتان بگویم. چه کار کردم؟ خرد خرد از همان بی‌پولی، پول کنار گذاشتم تا بتوانم سر ماه باشگاه ثبت‌نام کنم. پول سینمایی که نرفتم، پول تاکسی‌ای که نگرفتم، پول پیتزایی که نخریدم، ضدآفتابی که آب قاطی‌اش کردم تا دیر تمام شود و پول نخریدنش و نخریدن‌های قبلی را ریختم در یک عابر بانک تا بشود شنبه اول ماه و سرصبح بروم باشگاه. سلام بر زیبایی. سلام بر چربی‌های دود شده. سلام بر دردهای ناشی از دمبل بلند کردن. سلام بر عرق‌های درخشان روی صورت.
۲.
دیرم شده بود و برای اینکه اخم و تخم اول کاری دبیر و سردبیر و مدیر و رئیس و آبدارچی و نگهبان رو نبینم، پناه بردم به اسنپ. از همان خرده پول‌ها کمی برداشتم تا اسنپم را شارژ کنم. همزمان با شارژ اسنپ، پیامک برداشت از حساب برایم آمد. خدای بی‌پول‌ها، خدای جیب‌های خالی، خدای گاوصندوق‌ها، خدای خاوری‌ها و زنجانی‌ها، کاش هیچ بشری را پیش خودش با خنگ بازی‌اش امتحان و شرمنده نکنی. سوتی اعظم سال را دادم. به جای یک صفر ریال، دو صفر زدم و تمام پول ذخیره برای باشگاهم دود شد. آن‌قدر دود و دور که با شارژی که در اسنپم هست می‌توانم ادعا کنم یکی از سهامداران اسنپ هستم!

۸ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۶
.

سلام.
حالا یاد گرفته‌ام همه‌جا با تو وارد مکالمه شوم. مکالمه‌ای یک نفره. وقتی توی اتوبوس در حال له شدنم. وقتی توی یک جلسه نشسته‌ام. وقتی روی تردمیل می‌دوم. وقتی دمبل‌ها را با مکافات بلند می‌کنم. وقتی توی صف تاکسی ایستاده‌ام. وقتی نصفه شب با چشمان خواب آلود کنار یخچال می‌ایستم و بطری آب را قلپ قلپ بالا می‌کشم. وقتی توی اتاق پرو روبروی یک آینه هستم. وقتی آرایشگر ابروهایم را برمی‌دارد. وقتی روی تخت خواب دراز کشیده‌ام و به سقف نگاه می‌کنم. وقتی غذا می‌خورم. وقتی توی حمام گریه می‌کنم. وقتی با دوستانم می‌خندم. همه‌جا با تو حرف می‌زنم و شاید برای همین است که این روزها عینک آفتابی‌ام بیشتر از وقت‌های دیگر روی چشمم است. آدم وقتی با تو حرف می‌زند دوست دارد بزند زیر گریه. گریه کردن دلت را نرم می‌کند. شاید. شاید. من از گریه کردن بدم می‌آید. فکر می‌کنم وقت گریه آدم ضعیف می‌شود. شکننده می‌شود. من از ضعیف و شکننده بودن بدم می‌آید. اما خب از هرچه بدت آید، سرت آید. سرم آمده. همین ضعیف و شکنندگی. همین گریه کردن. دلت به رحم نمی‌آید؟
داشتم می‌گفتم با تو این روزها همه‌جا حرف می‌زنم. الان توی اتوبوس در حال له شدنم و دارم با تو حرف می‌زنم. با همان شکنندگی. با همان ضعف. با همان گریه. دلت به رحم نمی‌آید؟
روی لبه‌ی خوف و رجاء دائم در حال رفت و شدم. الان اما مدتی‌ست نشسته‌ام روی همان لبه‌ی خوف. چرا دستم را نمی‌گیری و جهان را برایم امن نمی‌کنی؟
خدایا من باید از اتوبوس پیاده شوم.
چند دقیقه دیگر که پشت میزم نشسته‌ام برایت حرف می‌زنم. منتها بدون کلمه. توی دلم.
لطفاً به آنجا هم سری بزن. دلم را می‌گویم.
قربانت عطیه میرزاامیری.

 

۲ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۷
.

یک نفری آمد و از فوبیای گم‌شده یا همان چالش در حال فرار و تاخیر «با تلفن حرف زدن» نوشت. بعدتر همه آمدند و شبیه بازی قطار دو دو چی‌چی، پشت سرش ایستادند و اعتراف کردند که بله! ما هم با چنین چالشی درگیریم. ما هم از تلفنی حرف زدن بدم می‌آید. در مواجهه با چنین چیزی یا فرار می‌کنیم یا طفره می‌رویم یا اگر هم با آن روبرو شویم، تا پایان آن مکالمه تلفنی جانمان به لبمان می‌رسید. خواستم بگویم: «من هم». همین‌قدر مختصر و مفید. اما یک پی‌نوشت اضافه می‌کنم و می‌گویم:

امروز دبیرم برای تهیه یک گزارشی شماره چند نفری را فرستاد و گفت: «با اینا حرف بزن برای تهیه گزارشت!» تهیه گزارش و مصاحبه از طریق تلفن، می‌تواند جزء شکنجه‌آمیزترین تنبیهات روحی باشد. در جواب این دستور، دستم را بالا بردم و گفتم: «باشه!» سه ساعت بعدش توی تلگرام پیام داد: «مصاحبه یادت نره!»

یک ساعت بعد از آن سه ساعت، آمد بالای سرم ایستاد و گفت: «پاشو زنگ بزن دیگه!» گفتم: «می‌رم تو خونه زنگ می‌زنم!» گفت: «نه. پاشو برو با تلفن دفتر زنگ بزن. با گوشی خودت نمی‌شه!» بعد دستم را گرفت و بلندم کرد. دیگر اجازه نداد توضیح دهم: «بابا من باید برم تو اتاقم! در رو ببندم. روی تختم مودب بشینم، چند بار اون مکالمه رو با چشمای بسته مرور کنم، صدام رو صاف کنم و بعد با لرز و استرس شماره رو بگیرم و حرف بزنم. اینا مناسک با تلفن حرف زدنه و از اون مهم‌تر با توکل به خدا و 14معصومش، دعا کنم که یا اون شماره در دسترس نباشه یا برنداره. »

دستم را گرفت، از پله‌ها بالا رفتیم، در یک اتاق را برایم باز کرد، مرا هل داد در اتاق شکنجه یک تلفن گذاشت جلویم و گفت: «زنگ بزن!» یعنی اینکه خودت با دست خودت انبر بگیر دستت و ناخن‌هایت را بکش. طناب بگیر دستت و خودت را آویزان کن. با اره مویی بکش روی رگ دستت. بشین روی صندلی مشعل دار. راه برو روی استخر میخ و سوزن. تلفن را برداشتم و نگاه کردم به شماره‌ای که باید به آن زنگ می‌زدم. گاوم زایید. حبیب رضایی. کراش شیک آن دوران و این دوران. شماره را با ترس و لرز گرفتم. اشغال. این اشغال عزیز دوست داشتنی همیشه کمک دهنده. این اشغال درد و بلایش بخورد بر سر بوق آزاد و بله گفتن مخاطب پشت خط. این اشغال که به سلامتی‌اش بروم لیوانم را بکوبم به گلدان روی میز و چایی یخم را هورت بکشم!

۵ نظر ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۳
.