تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

به نظر من ما آدم‌ها، وقتی توضیحی برای تمام چیزهای وحشتناک دنیا مثل جنگ، قتل و تومورهای مغزی نداریم، وقتی چاره‌ای پیدا نمی‌کنیم، متوجه چیزهای وحشتناکی می‌شویم که به ما نزدیک‌ترند و تا زمانی‌که از بین نرفته‌اند در مورد آنها بزرگ نمایی می‌کنیم. درون تمام این چیزهای وحشتناک چیزی وجود دارد که باعث قوت قلب انسان می‌شود و آن چیز کشف این نکته است: گرچه دنیا پر از قتل و آدم ربایی است، اما بیشتر انسان‌ها شبیه به هم هستند. بعضی وقت‌ها می‌ترسند و بعضی وقت‌ها شجاع‌اند، بعضی وقت‌ها بی رحم و بعضی وقت‌ها هم مهربان‌اند.


با کفش‌های دیگران راه برو/ شارون کریچ/ مترجم کیوان عبیدی آشتیانی
 

۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۳
.

مادربزرگ گفت: «مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا_یا بیشتر_ بچه داری، انگار داری توی یک ماهی‌تابه‌ی داغ می‌رقصی، نمی‌توانی به هیچ‌چیزی فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سخت‌تر است، چون نمی‌دانی اتاق‌های خالی‌ات را چه‌طور پُر کنی.»


با کفش‌های دیگران راه برو/ شارون کریچ/ مترجم کیوان عبیدی آشتیانی
 

۲۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۳
.

انسان نمی‌تواند از پرواز پرنده‌های اندوه در بالای سرش جلوگیری کند، اما می‌تواند جلو آنها را بگیرد تا در موهایش آشیانه نکنند.

 

با کفش‌های دیگران راه برو/ شارون کریچ/ مترجم کیوان عبیدی آشتیانی
 

۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۳
.

به هرحال دیر یا زود به ما می‌رسند. امیدها، آرزوها، امیال، معجزه‌ها، جادوها، تمام آنچه می‌خواهیم و گهگاهی امید به دست آوردن‌شان یا یأس از دست دادن‌شان  باعث خارش روح‌مان می‌شود.
همه‌شان مثل راننده اتوبوس‌های وراج در همان ایستگاه اول ایستاده‌اند و حواسشان به مسافران منتظر در ایستگاه‌ها نیست.
اما آخرش که چه؟
به هرحال باید حرکت کنند و مسافران‌شان را سوار کنند!
 
 

۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۵:۵۲
.

مادرم آدم بی‌هیاهویی‌ست. مثال همان حدیثی‌ست که نمی‌دانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادی‌اش در چهره‌اش! مادرم همین است. از همان آدم‌هایی که می‌توانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدم‌هایی که دشمنش را با خوبی‌اش شرمنده می‌کند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریال‌های بریتانیایی دیده می‌شوند. مهربان، رقیق، شیرینی‌پزی ماهر که همیشه خانه‌اش بوی وانیل می‌دهد و مینی‌مالیستی زندگی می‌کنند. با همان قد و جثه‌ی لاغر مادرهای انگلیسی در سریال‌های تین‌ایجری. مادرم ساکت است. در مقابل عصیان‌ها و عصبانیت‌هایم. در مقابل اینکه پشت در بایستم و بپرم توی دلش تا بترسد و هرهر بخندم. در مقابل اشک و آه و داد و ناله‌هایم. سال‌ها پیش می‌خواستم رابطه‌ای که گمان می‌کردم عمیق‌ترین رابطه‌ی دنیاست را تمام کنم. به مادرم گفتم و او گفت هرکاری می‌خواهی بکن. همین. راه افتادم به سمت پارکی که محل قرارم بود. با صلح و گفتگو می‌خواستم بگویم از اینجا به بعد من نیستم. ترسوترین آدم دنیا بودم. خشمگین هم بودم. از دنیا. از دوستم و بیشتر از همه، از سکوت همیشگی مادرم. حرف‌هایم را زدم. با ترس. با خشم. با اخم. تمام که شد کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم. کمی جلوتر مادرم را دیدم. او هم از روی نیمکت بلند شد و به طرفم آمد. در سکوت دستم را گرفت و راهی خانه شدیم. هیچ چیزی نگفتیم. هیچ چیز. حتی وقتی با سر آستین آن یکی دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم، دستم را محکم‌تر می‌گرفت... مادرم مینیمالیست‌ترین زن دنیاست. در بیرونش. در درونش.

۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۵
.

من این پست رو مینویسم تا این بار اونی که حرف میزنه تو باشی، نه من.

حتی اگه سال هاست حرف نزدی باهام. حتی اگه هیچوقت حرف نزدی باهام. حتی اگه میترسی یا دلت نمیخواد حرف بزنی باهام.

حالا بیا جلوتر و باهام حرف بزن. هرچقدر. هرچی. از هر کجا.

۹ نظر ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۲
.

کاری مفیدتر و سرگرم‌کننده‌تر از این نیست که بگذاری حواست از چیزی پرت چیز دیگر شود.
نابغه ناشناس/ شاید از خوانندگان آثار بلز پاسکال

 

اگر به خودم برگردم/ والریا لوئیزلی/ ترجمه کیوان سررشته
 

۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۶:۵۷
.

پدر من پارسال مرد. مادرم می‌گه بهترین کار اینه که وانمود کنم هیچ وقت دوستش نداشتم و اون هم هیچوقت دوستم نداشته. اون وقت دیگه حالم بد نمیشه.
گفتم: این کار رو میکنی؟
آره.
فایده‌ای داره؟
فکر کنم آره.
مادرم میگه باید وانمود کنیم اصلا نبوده، باید فکر کنم چیزهایی که ازش یادم میاد همه‌اش خواب و خیاله.
فایده‌ای داره؟
فکر کنم آره. گاهی مطمئن نیستم چیزی که ازش یادمه واقعیته یا خیال. تو هم باید امتحان کنی. ضرر نداره که.


بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان
 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۱:۳۸
.

ما بزرگ می‌شیم تا خودمون رو کشف کنیم. اما شاید فقط کشف می‌کنیم از چه راه‌هایی خودمون رو قایم کنیم.


بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان

۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۶:۰۳
.

کله‌ام بوی قرمه سبزی می‌داد. بوی قلیه با ماهی‌های آزاد خلیج فارس. بوی پلو مکزیکی‌ای که لابه‌لایش میگو هم پیدا می‌شود. بوی پلو عدس‌های مامان بزرگم. بوی برنج و مرغ‌های مادرِ مامان بزرگم. بوی کباب‌های ظهر جمعه‌ای که بابایم درست می‌کند. بوی ترشه تره‌ی رِشتی. بوی کوفته‌های سلف دانشگاه. با همین کله‌ی هفت خطِ هشت بو می‌ایستادم به بحث. به اینکه خودتان را جمع کنید و کار راه بیندازید. به اینکه فکر کردی چه خری هستی. با کارمندان اداره. با گشت ارشاد. با حراست دانشگاه. با ناظم. با مدیر. با هرکه نگاه از بالا به پایین داشت. با هرکسی که می‌خواست بگوید بیایید و همه‌تان شبیه من شوید. با آنهایی که خط و نشان می‌کشیدند. شده بودم ناجی مملکت کوچکم از ظلم. ناجی جامعه‌های کوچکم از پررویی. همان دستمالی شده بودم که می‌خواستم روی گه و گند بِکِشم اما خودم کثیف می‌شدم و هیچ جا تمیز نمی‌شد. جنگ با خوک‌ها را دوست داشتم اما نمی‌دانستم بُرد و باخت این جنگ نتیجه‌ای جز نجسی ندارد. یک جایی بین همین جنگ‌ها خزیدم یک گوشه. نفسم که چاق شد، از آن گوشه بلند شدم و راه رفتم. مثل فارست گامپ. آنقدر راه رفتم که یک جایی گفتم بس است. برگردم. میان تمام این روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که راه رفتم، با پایم، با فکرم، با چشمم، با ذهن و عقل داشته و نداشته‌ام به این فکر کردم که آدمی از پس تغییر خودش هم به سختی برمی‌آید. این همه دست و پا زدن، این همه خنجر را از رو بستن، این همه شاخ و شانه، این همه بلدرم بلدرم برای تغییر بقیه بی‌فایده است. ناجی‌ها هم در گور خفته‌اند. اما یک نفرشان زنده است. روبروی آینه. که برای خودم ایستاده. برای خود خود خود خودم. حالا کله‌ی بی‌بویم فقط گهگاهی صدای تیتراژ پایانی گیم آف ترونز را می‌دهد.

۳ نظر ۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۹
.