مثل زندگی
سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۵۲ ب.ظ
مادر خواست نوشتهام را ببیند. دفترچه را به طرف شعلههای آتش گرفتم تا بهتر آن را ببیند.
گفت: «از کجا این به ذهنت رسید؟»
«از باد!»
«هان!»
آخر صفحه را خواند. جایی که سیل کلمهها به فضایی خالی ختم میشد.
گفت: «بعدش چی میشه؟»
«نمیدونم»
«مثل زندگی!»
بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان
۹۸/۰۷/۱۶