امشب حالم خیلی خوبه. چون توی اتاق تمیزم نشستم، کارام رو انجام میدم و از پایین صدای مامانم رو میشنوم که داره آواز میخونه.
امشب حالم خیلی خوبه. چون توی اتاق تمیزم نشستم، کارام رو انجام میدم و از پایین صدای مامانم رو میشنوم که داره آواز میخونه.
دیروز وقتی از در تحریریه بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود و صدای اذان از آن دورترها خودش را از پنجره بیرون پرت کرده بود بیرون. صدای اذان مغرب یادم انداخت که نماز ظهرم را نخواندهام. چند ثانیه متوقف شدم همان جایی که ایستاده بودم و به این فکر کردم چرا؟ سوالی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی این روزها از خودم میپرسم. چرا؟ چرا باید فراموش کنم؟ این سوال را تنها تا وقتی که پا به خیابان گذاشتم از خودم پرسیدم. از خیابان تا مسیری که اکثر روزها آن را پیاده میروم از خودم میپرسیدم چرا نمیشود؟ هزار جواب برای خودم ردیف کردم. هزاربار در ذهنم دعوا شد. هزار مدل در دلم گریه کردم تا اینکه صدای جیغی فکرم را انداخت روی زمین. زن از ماشین پیاده شده بود و بیوقفه جیغ میکشید. نمیتوانستم بفهمم که جیغش ناشی از چیست؟ جیغِ فقدان است؟ جیغ خشم است؟ جیغ اعتراض است؟ جیغ توضیح است؟ بههرحال جیغها هم برای خودشان نام و نشانی دارند. جیغ زن هیچ نام و نشانی نداشت. چادرش از سرش افتاده بود. موهای حناییاش با گره کوری از روسری بیرون زده بودند، تنش را روی آسفالتهای پیادهرو انداخته بود و لابهلای شیونش چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم. در این میان گریه پسر بچهای که تا آن موقع لابهلای دست و پای زن قایم شده بود، توجهم را به سمت خودش برد. پسر بچه 5 ساله اما گریهاش نه از روی خشم بود و نه نیاز. تنها استیصال بود و بس. گریه میکرد و مادرش را با دستان کوچک و قلب کوچکترش که لابهلای گریههایش هویدا بود، به داخل ماشین هدایت میکرد. مادر زورش زیاد بود. زور دستان و فریادش. با فریاد خودش به فریاد بچه سیلی میزد که از یک جایی به بعد بچه ساکت شد. نگاهش را انداخت به من که نگاهش میکردم. قفل شدیم به هم. شاید چون هردو نگاه آشنایی بهم داشتیم. نگاهی از سر استیصال.
پ.ن: همان عصری که نشدن دوباره خودش را به من نشان داده بود.
بیشترین ضربههایی که به شکمِ روحم میخورد، وقتهایی است که دروغ گفتن به خودم لباس امید و امیدواری میپوشد و من را فریب میدهد. میفهمی تیتی؟
چیزی که الان و در این لحظه میخواهم این است که تحمل ماندن در این داستان طولانی را به من بدهد. باری تعالی را میگویم و از قصه صبر حرف میزنم.
یک هفته سرکار نرفتم و دورکاری کردم. تمام آن یک هفته فقط یک بار برای یک کار مهم پایم را از خانه بیرون گذاشتم. دوهفته قبلتر یک شب ساعت دو نیمه شب، حس کردم گلو درد دارم. با منگی ناشی از خواب تلوتلو خوران خودم را به نمک و آب رساندم تا آب نمک قرقره کنم. تمام این روزها غذاهای سرد نخوردم. آب زیاد خوردم. ورزش کردم. با موی خیس توی حیاط تردد نکردم. بیشتر از هروقت دیگری مراقب سلامتیام بودم و و و. نه اینکه کرونا باشد. یادم آمد چهار سال پیش هم وقتی ساعت ده شب کنار پاسپورت و چمدانم خوابیده بودم تا صبحش به فرودگاه بروم تا تولد چند سالگیام را در یک جای دور بگیرم، بساط همین بود. بساط همین بود که من بیشتر از هروقت سال، ناخواسته از خودم مراقبت میکردم تا روز تولدم جایی باشم که هیچوقت نبودهام. شاید برای همین است که تولد در سفر را دوست دارم. مثل یک منسک خصوصی به آن نگاه میکنم و باید برپا دارمش. به خاطر همین تشریفات قبل و در حینش است. این مراقبهی ناخواسته از خودم که در روزهای دیگر سال از آن غافل هستم. این تشریفاتی که ادا میکنم تا سلامت بمانم و بتوانم آیین هرسالهام را بهجا آورم. شاید این سفر کردن در روز تولدم نیست که حال من را خوب میکند، این مراقبههای قبلش، این اشتیاق به نگهبانی از حال خوبم، این پاسداری از سلامت روح و روانم برای رفتن به سفر است که حال من را خوب نگه میدارد و باعث میشود من به آیین کوچک خصوصی خودم پابند باشم.
زیاد به این موضوع فکر کردم، اما به نتیجه قابل قبولی نرسیدم. در مورد موضوع «هرسال روز تولد، در سفر» حرف میزنم. از کِی و کجا این ایده به ذهنم اومد؟ شاید از وقتی مستقل شدم. هم از نظر مالی و هم از نظر روحی. از وقتی رفتم تهران برای درس و زندگی. حالا امسال تقریبا سال سومی میشود که برای تولدم میخواهم جمع کنم و بروم یک طرفی. روزی چندبار خدا را به تمام مقدسات و بندههای سوگلیاش قسم میدهم که تا دوشنبه حالم خوب باشد. بعد هم تا پنجشنبهاش و بعد هی این حال خوب را تمدید میکنم. امیدوارم خدا در این مورد شنوندهی بینا باشد و این چند روز دلش نخوhهد رئیس بازی درآورد. سالم باشم و بدون ویروس. میخواهم دوشب جایی باشم که شهر خودم نیست و همینطور که از نظر جسمی به جایی تعلق ندارم، ذهنم را هم آزاد کنم تا روشنتر بتوانم به سالی که پشت سر گذاشتم، فکر کنم.
همین وسواس برای سلامت جسمیام باعث شده دائم وضعیت خودم را چک کنم. چند شب پیش وسط خواب حس کردم گلوم دچار التهاب شده. از رختخواب به زور پاشدم و دوان دوان سمت دستشویی رفتم تا آب نمک قِرقِره کنم. بگذریم. سهشنبه اولین روز 28 سالگیم هست. بچه که بودم نهایت سن جوانی کسی، 27 سالگی بود توی ذهنم. الان یک سال بزرگتر از سن بزرگسالی ِ ذهنِ بچگیم میشوم. و فکر کنم تاحدودی خوشحال و راضیتر از سال قبلم.
کتاب "کلمههای آبی تیره" رو که چند وقت پیش خوندمش، توی سایت وینش معرفی کردم. کتابی که مناسب سری نوجوان تا بزرگساله. اگه به رمانهای عاشقانه علاقه دارید، گزینه خوبیه براتون. خوندن معرفی من هم برای خریدن و خوندنش کمکتون میکنه.
رئیسم از طبقه بالا بهم زنگ زد و گفت فلان مطلب روی سایت بارگزاری شده؟ گفتم نه. گفت سریع بذارش روی سایت. دیدم این مطلب هزاران جدول داره. شروع کردم با فتوشاپ ور رفتن. با فتوشاپی که بلد نبودم. توی یه عالمه گِل گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. خوشمم نمیاد توی دفتر به کسی رو بزنم. به عین گفتم تو بلدی چیکار میشه کرد با این همه گِلی که توش فرو رفتم؟ عین تقریبا دوست نزدیک منه توی روزنامه. برای همین بهش گفتم که گیر کردم. اظهار ندونستن کرد و پاشد رفت به یکی از بچههای طراح گفت که کمکم کنه. طراح در عرض یک ربع کاری که من داشتم تو نیم ساعت تو سروکلهش میزدم و نشده بود رو درست کرد برام. مطلب رو گذاشتم روی سایت، با جدول و عکسایی که داشت و بعد لینکش رو توی واتزاپ برای رئیسم فرستادم.
تمام این 40 دقیقهای که درگیر کاری بودم، درگیر جسمی و ذهنی و روانی، تمام این دقیقهها آرامش داشتم. گیر کردن توی کار، گیر کردنی که آخرش موفقیت باشه، گیر کردنی که تمام و کمالش مال یه کار باشه و مثمر ثمر باشه، گیر کردنی که فکرای اضافی رو کنار بزنه، گیر کردنی که وظیفم باشه، تمام اینا حالم رو خوب میکنه. دلم میخواد از گیر کردن ذهنی الانم نجات پیدا کنم. دلم میخواد بدونم تکلیفم توی این گِلی که الان هستم چیه؟ کاش آخرش از محبت گِلها هم گُل میشدند!
دکتر نون در این چند جلسه کمک عجیبی بهم کرده. اینکه جلوی فکر کردنم رو نگیرم. تا جایی که دوست دارم به موضوعی که دوست دارم بدون عذاب وجدان فکر کنم. همین باعث میشه فکرام سرازیر بشه و راحت بیاد. برای همین اگه قبلا روزی 415 بار توی روز به فلان موضع فکر میکردم الان شده 300 بار. چون هرچی بخوای به چیزی فکر نکنی، صدبرابر ازت انرژی گرفته میشه و تازه باشدت بیشتری فکرت میره و میاد. مثل وقتی که جلوی شلنگ رو بگیری و نذاری آب جریان داخلش بیاد بیرون. ولی خب فشار اون آب، باعث میشه شلنگ از یه جایی درز پیدا کنه و آب ازش خارج بشه. فکر کردن به حرفای دکتر نون آرومم میکنه. پذیرشم رو برده بالا. با این حال استرسم تموم نشده ولی همین که میدونم رخ دادن یه سری حس و حالات طبیعیه و گیر نمیدم به بهوجود اومدنشون، خوبه. راضیم میکنه و گاهیهای زیادی آروم.
میز و دفتر و دستکم پشت به در ورودی تحریریهست. باید حواسم باشه چی مینویسم، چه صفحهای روی دسکتاپه، چی میخونم و چیکار میکنم. حالا چیز خاصی نمیبینم ولی همین نوشتههای اینجا، همین چک کردن وبلاگ بقیه رو هم دوست ندارم کسی ببینه. به کسی چه که من برای خودم گاهی مینویسم و وسط مسخرهترین کارایی که وظیفهمه میام اینجا و مینویسم؟ به هیچکس هیچ چی!
میخواستم بیام اینجا و بنویسم که گاهی حالم از کارم بهم میخوره. دیدم خب اینو نوشتم. بعد خواستم بیام بنویسم که گاهی چنان ارتباط با آدما و البته کسایی که بهم نزدیک هستند، حالم رو میگیره و انرژیم رو تخیله میکنه که دوست دارم برم تو قوطی! ولی اینم نمینویسم.
بهجاش دوست دارم بیام بهتون بگم امروز بعد از حدود 14 روز اتاقم رنگ شد. 14 روز از زمانی که تصمیم گرفتم رنگ کنم و شروع کردم رنگای قبلی که الیافی بودند رو بِکَنم و رنگ جدید جایگزین کنم و حدود 10 سال از آخرین باری که دیوار اتاقم رو رنگ بلکا زدم، میگذره. به این که فکر میکنم شخصیترین فضای جهانم تغییر کرده، خوشحال میشم. اشتیاق دارم قابهام رو بزنم بهش، کتابام رو بچینم و بعد از چند ماه توی اتاق خودم بخوابم. اتفاق خوب دیگهی این روزام اینه که بعد از مدتها روانشناس عوض کردن، روانشناسی که باید، روانشناسی که میتونه حالم رو خوب کنه رو پیدا کردم. هرروز منتظر اون روزی هستم که برم پیشش و با تمام توان حرف بزنم. از همه چیز. از همه همه چیز. ولی هنوز اونقدر حس امنیت ازش نگرفتم که گریم کنم جلوش. یعنی حس امنیت گرفتم، حس "ندار شدن" ندارم هنوز! من جلوی خودمم به زور گریه میکنم. منظورم گریه ممتد و با خیال راحته. نبینید هی میگم و مینویسم گریه گریه. من سرکوبکنندهترین آدم برای گریههایی هستم که نمود بیرونی داره. منظورم گریههای اشک خیزه. اگه گریه گریه نوشتم جایی، یعنی واقعا دارم توی دلم گریه میکنم.
جدیدا خیلی این جا مینویسم. شاید یکی از دلایلش اینه که میخوام اینجا حرفام رو بزنم و دیگه اشتیاقی به حرف زدن با آدمای اطرافم نداشته باشم. نمیدونم. هنوز دارم میگردم دنبال خودم. دنبال تیکه تیکههای خودم تا بچسبونمشون بهم. با آرامش. با صلح.