سبز و طوسی یخی
میز و دفتر و دستکم پشت به در ورودی تحریریهست. باید حواسم باشه چی مینویسم، چه صفحهای روی دسکتاپه، چی میخونم و چیکار میکنم. حالا چیز خاصی نمیبینم ولی همین نوشتههای اینجا، همین چک کردن وبلاگ بقیه رو هم دوست ندارم کسی ببینه. به کسی چه که من برای خودم گاهی مینویسم و وسط مسخرهترین کارایی که وظیفهمه میام اینجا و مینویسم؟ به هیچکس هیچ چی!
میخواستم بیام اینجا و بنویسم که گاهی حالم از کارم بهم میخوره. دیدم خب اینو نوشتم. بعد خواستم بیام بنویسم که گاهی چنان ارتباط با آدما و البته کسایی که بهم نزدیک هستند، حالم رو میگیره و انرژیم رو تخیله میکنه که دوست دارم برم تو قوطی! ولی اینم نمینویسم.
بهجاش دوست دارم بیام بهتون بگم امروز بعد از حدود 14 روز اتاقم رنگ شد. 14 روز از زمانی که تصمیم گرفتم رنگ کنم و شروع کردم رنگای قبلی که الیافی بودند رو بِکَنم و رنگ جدید جایگزین کنم و حدود 10 سال از آخرین باری که دیوار اتاقم رو رنگ بلکا زدم، میگذره. به این که فکر میکنم شخصیترین فضای جهانم تغییر کرده، خوشحال میشم. اشتیاق دارم قابهام رو بزنم بهش، کتابام رو بچینم و بعد از چند ماه توی اتاق خودم بخوابم. اتفاق خوب دیگهی این روزام اینه که بعد از مدتها روانشناس عوض کردن، روانشناسی که باید، روانشناسی که میتونه حالم رو خوب کنه رو پیدا کردم. هرروز منتظر اون روزی هستم که برم پیشش و با تمام توان حرف بزنم. از همه چیز. از همه همه چیز. ولی هنوز اونقدر حس امنیت ازش نگرفتم که گریم کنم جلوش. یعنی حس امنیت گرفتم، حس "ندار شدن" ندارم هنوز! من جلوی خودمم به زور گریه میکنم. منظورم گریه ممتد و با خیال راحته. نبینید هی میگم و مینویسم گریه گریه. من سرکوبکنندهترین آدم برای گریههایی هستم که نمود بیرونی داره. منظورم گریههای اشک خیزه. اگه گریه گریه نوشتم جایی، یعنی واقعا دارم توی دلم گریه میکنم.
جدیدا خیلی این جا مینویسم. شاید یکی از دلایلش اینه که میخوام اینجا حرفام رو بزنم و دیگه اشتیاقی به حرف زدن با آدمای اطرافم نداشته باشم. نمیدونم. هنوز دارم میگردم دنبال خودم. دنبال تیکه تیکههای خودم تا بچسبونمشون بهم. با آرامش. با صلح.