براساس یک داستان واقعی
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ق.ظ
از کنار روسری فروشی رد شوی.روسری پشت ویترین چشمت را بگیرد و مرا داخل آن فرض کنی.بالفور روسری را برایم بخری.فردا به یک بهانه ای مرا ببینی.آخر سر دل دل کنی و روسری کادو پیچ شده را بگذاری در دستم.کادو را با ذوق باز کنم.روسری را ببینم و چشمانم برق بزند.خواهش کنی روسری را همانجا سر کنم.توجه نکنم.بیشتر التماس کنی.قبول نکنم.چشمانت را ریز کنی و بیشتر پافشاری کنی.با احتیاط روسری را عوض کنم و روی سرم بندازم.سریع موهای کنار گوشم را ببرم داخل روسری جدید.لبخند از لبت نیفتد.لبخند از لبم نیفتد...روسری بوی تو را بدهد.شانه هایت بوی موهایم را...
۹۵/۱۱/۲۰