بر اساس یک داستان واقعی 2
جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ
حاج میرزا،بزرگ محل بود.همون کسی که منو برای پسر ناخدا خواستگاری کرد.همون کسی که رو حرفش نه نمیومد.همه رو اسمش قسم میخوردن.برا همین وقتی منو برای ابراهیم خواستگاری کرد بابام قبول کرد.راستش ابراهیم مثل پسرای شهر قشنگ نبود.شبیه اکثر پسرای جنوبی سبزه رو بود اما برعکس پسرای شهر قلبش صاف بود.اینو همون روزای اول فهمیدم.روزای اولی که زنش شدم جنگ شد.ابراهیم بهم گفت میخواد بره جنگ.میرزا رو دوباره واسطه قرار داد بیاد با من حرف بزنه.گفته بودم روی حرف میرزا نمیشد نه آورد؟!ولی من نه اوردم.من گریه کردم.من تازه عروس.ابراهیم راضیم کرد.رفت جنگ.کی میگه جنگ تموم شده؟!جنگ تموم نشده.وگرنه ابراهیم الان برگشته بود.جالا خودش هم نه!خبرش!پلاکش!اسمش!حلقه ی ازدواجش!رسیده بود بهم.کی گفت جنگ تموم شده؟!
پ.ن:ادامه دارد....
۹۵/۱۱/۲۹