تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه ی بی تمبر» ثبت شده است

مرگ یک عزیز...پیری...مهاجرت...اینها در راس لیست ترس های من هستند...ترس.غم.اندوهی ابدی.زاییدن فکرهای باطل.گوشه گیری.حتی مریضی...این سه تمام ِ اینها را و چه بسا بیشتر از اینها را برای من به دنبال خود می آورد...اما تمام حرف من سر ِ سومی ست...مهاجرت...مهاجرت میتواند پیری و حتی مرگ عزیزت را به دنیال خود بیاورد...اولین باری که با واژه ی مهاجرت روبرو شدم،هفت ساله بودم.بابا برای سفری دو هفته خانه نبود.میدانم اسم ِ این سفر است و مهاجرت نیست.اما برای ِ من ِ هفت ساله،چاهارده روز ینی مهاجرت.ینی نکند برود و نیاید.ینی شب ها را شمردن و روزشمار معکوس گذاشتن برای تمام شدن،ینی کِی برمیگردد.ینی همه ی مردهای کم مویِ خندان، بابا...بعدها فهمیدم مهاجرت یعنی ترک کردن...اولین درسِ کتاب 504 هم همین است...abandon...ینی رفتن و برنگشتن.ینی به قصد دیگر نیامدن رفتن...ما خانه ی بابا بزرگ بودیم که بهرام آمد خداحافظی کرد...سه روز بعدش رفت...مهاجرت گسترده تر شد...گسترده و گسترده...بین تمام مسافرت ها از او یاد میکردیم...هر پزشک فیزیوتراپی که میدیدیم یاد ِ درد زانویش میفتادیم...بهرام رفته بود اما نرفته بود...یک ردپای بزرگی در زندگی همه مان،در قلب مان و حتی در خانه ها و مهمانی ها و حال و آینده مان داشت...آدم ها دیر یا زود ما را ترک میکنند...یا بصورت abandon و یا به هر نحوی...سخت است.درد دارد...یکبار دیگر هم گفته بودم غمگین تر از محو شدن ِ تصویر ِ کسی که دوستش داری در پشت گیت پروازهای خارجی،صحنه ای ست که خانه ای درهم است.فرش ها روی کارتن های چینی هایی ست که جمع شده اند.پیانو وسط اتاقی ست که پرده اش را درآورده اند...کمدها درشان باز است و دلال مشتری می آورد برای دیدن و خرید خانه...خواستم بگویم جمله ی "وطن جایی ست که دل آدم در آن شاد است"معلق ترین جمله ایست که شنیده ام.نمیدانم منطقش درست است یا غلط...خوردن نان و سبزی در خانه ی خودمان شرافت دارد به خوردن نان و کباب در خانه ی غریبه ای؟نمیدانم فکرم را برای راحتی و آسایش قانع کنم یا قلبم را برای ذلتنگی و خنده و لمس دست های مامان...خواستم بگویم شب های رفتن ِ کسی که دوستش داری،کسی که روزهای بچگی و بزرگی ات را با آن پر کرده ای،شب نیست...تا ساعت ها و روزها عصر جمعه است...خواستم بگویم به واژه ها اعتماد نکن...به رفتن ها و abandonها...بهرام بعد از شش سال برگشت...برنمیگشت هم ما با تکه ای از قلبمان که با نبودنش گود و گود و گودتر شده بود،عادت کرده بودیم...
۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۵
.

از نوشته های بدون فکر:

لباس ها را توی کمد میچیدم و به او فکر میکردم.کتری را روی گاز گذاشتم،فندک زدم و ظرف ها را شستم.دست هایم را خشک کردم و روسری هایم را آویزان کردم و به او فکر میکردم.ظرف ها را سرجایشان گذاشتم،آهنگ پِلی کردم،قرص هایم را خوردم و به او فکر میکردم.گوشی ام را به شارژرش وصل کردم،لپ تاب را روشن کردم،توی اینستاگرام چرخیدم و به او فکر کردم.فلشم گم شد،دنبالش گشتم،پیدا شد و تمام مدت به او فکر میکردم.ساکم را بستم.پنجره را باز کردم.صدای ویلون می آمد.پنجره را باز تر کردم و پایین را دیدم.ویلون زن دوره گرد را دیدم و سوز آهنگش را شنیدم و به او فکر کردم.تقویمم را برداشتم،جلوی تاریخ های امتحانم علامت زدم.جلوی ده بهمن نوشته بودم:"اخرین فرصت ارائه ی مقاله".جلوی بیست و هشتم نوشته بودم:"صبح تا شب خیابان گردی"و به او فکر میکردم.جواب عرفان را دادم.برای بابا عکس ها را فرستادم.از پشت تلفن برای مامان چشمک زدم و به او فکر کردم.آهنگ ِ کردی ِ این چند روز را گذاشتم،فولدرهای"مقاله های دکتر ع"را فقط چک کردم و به او فکر کردم.پستِ آخر وبم را خواندم و حتی دلم برای بهرام هم تنگ شد،برای عمو "ر"که چند سالی ست نیست.برای ننه حاجی که او هم نیست.برای بابایرزگ و غم ش.برای خاله و حفره های دلش.برای دایی و اشک هایش.برای مامان و بغضش.برای بابا و خنده هایش.برای عرفان وقت هایی که طراحی میکرد.حتی برای"ن"که قرار است از ایران برود.دلم حتی برای آن شب ِ سردی که دم در ِخانه ی هنرمندان از تهمینه جدا شده بودم و تا دم ِ مترو توی تاریکی و سرما راه رفته بودم تنگ شد...برای عطر معلم اول دبستانم.برای لیوانی که شکست و اولین جایزه ی داستان نویسی ام بود...برای دلی که شکست و سفت تر شد...و در این میان به او فکر میکردم...پیاز خورد کردم و به او فکر کردم...چراغ گوشی ام روشن شد...جزیره:"حالت چطوره؟"...دستم را بریدم...

۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۸
.

از نوشته های ِ بدون ِ فکرِ یهویی ِ حاصل از دل گرفتگی:

من هروقت ِ خدا تو را میبینم دهانم بسته،اشکم خشک و چشمم بر چشمت قفل،میشود.از کِی؟از بچگی...از بچگی ک به عشق ِ آب خوری ِ آن صحنی می آمدم که وقتی دستمان را میگرفتیم زیر ِ شیرهایش،آب خود به خود می آمد.صحن قدس بود...همین که دستم را میگرفتم زیرش و آب ریخته میشد روی دستانم،توی لیوانم،روی سنگ ها من ذوق زده میشدم.میخندیدم و تا جایی این کار را تکرار میکردم که یک نفر از آن طرف داد میزد:شیطونی نکن دختر خانم!و من متوقف میشدم...روزها کارم این بود.به صحن ها که میرسیدم یا روی سنگ های ِ نرمش سُر میخوردم یا با آن شیرهای جادویی که دست را تشخیص میدادند بازی میکردم و یا مهرهایی که روی فرش ها ریخته بود را جمع میکردم و به جا مُهری میبردم...یک سالی که بزرگتر از آن سال هایی شده بودم که روی سنگ ها سُر میخوردم و با شیر آب بازی میکردم،داخل حرم شدم.فقط یک چیز گفتم:می شود من امسال تجدید نشوم!؟و بعد زده بودم زیر گریه.تابستان ِ کلاس ِچهارم دبستانم بود و من فوبیای این را داشتم که درس علوم و ریاضی را می افتم...آن چند روزی که آنجا بودیم دعایم این بود:میشود من قبول شوم؟!میشود من تجدید نشوم؟!...رسیده بودیم خانه و زنگ زده بودم مدرسه.گفته بودم بیایم کارنامه ام را بگیرم؟!گفتند بیا بگیر...پرسیدم:من فلانی ام.کدام درس ها را افتاده ام؟!که ناظم از پشت تلفن بلند خندیده بود و گفته بود:میرزاامیری دیوانه شدی؟!شاگرد زرنگ مدرسه که نباید این سوالو بپرسه.بیا فردا کارنامه رو بگیر...فردا کارنامه را گرفته بودم خندیده بودم.هی خندیده بودم.به آفتاب نگاه کرده بودم و گفته بودم ممنون آقای آفتاب.لطف شما بوده...سال های بعد تمام شیرهای آب آن خاصیت جادویی را گرفتند.سنگ ها نرم تر شده بودند.من آرزوهایم قد کشیدند و دیگر تجدیدی و قبولی در راس دعاهایم نبود...اما آقای خورشید؛میشود برایم دعا کنی؟!میشود تجدید نشوم؟!میشود توی این سرازیری ِ زندگی زمین نخورم؟!میشود دستم را بگیری؟!میشود به من لبخند بزنی؟!میشود کمک کنی رفوزه نشوم؟!...



۱۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۵
.

کافیه یه جوری به یه زن فهمونده بشه دوستش داری.با لبخند زدن بی مقدمه بهش،با یهو خیره شدن،با پیام دادن به وقت ِ سحر که پاشو نمازت قضا نشه،با چتر گرفتن زیر سرش که بیا این زیر خیس نشی،با صدا کردن اسمش با یه لحن خاص،با فرستادن یه آهنگ حتی...گور خودتو کندی...اون باور کرده تو دوستش داری و تو حتی توی خیالت هم نمیره که بتونی اون زن را دوست داشته باشی...تو دلش یه حفره ی عمیق به وجود میاد...تشنه میشه.صدات میکنه.صدات میکنه.صدات میکنه...باور ِ کج ِ اون زن،حامله ی یه عشق میشه.به عشقش آب میده.بزرگ میشه.با فکرت میخوابه.با فکرت بیدار میشه.با فکرت غذا میپزه.با فکرت جلوی آینه وایمیسه...عطش میکنه.صدات میکنه.صدات میکنه.صدات میکنه...ی روزی هم میاد که میفهمی پاتو کج گذاشتی...اون وقت تصمیم میگیری عشق ِ اون زن رو سِقط کنی.باور ریشه دارش رو بشکنی. باورش میشکنه.استخوان هاش میشکنه.تمام استخوان هاش میشکنه...غضروف هاش تبدیل به استخوان میشه و میشکنه.پوست بدنش تبدیل به استخوان میشه و میشکنه...ذره ذره میشکنه...نیست میشه...دیلیت میشه...زن ها قبل از اینکه شکم شان بالا بیاد و بچه ای را حامله شوند،قابلیت این را دارند که نه تنها 9 ماه،که نود سال حامله ی عشقی شوند که جگرشان بزرگ شود و باد کند...

۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۲
.

نم نم بارون

بوی چوب سوخته

بوی سیب گاز زده

بوی کرم مرطوب کننده

باد یخ و نرم و مرطوبی که میخوره به پوستت

جانِ مریم ِسارا نایینی

نم نم بارون

درختای عظیمی که همه یه دست زرد و نارنجی ند

بوی بربری داغ

کوهی که توی مه فرو رفته

لبخند

نم نم بارون

هولد مای هَند

لوک ات می

هولد مای هَند

آی وانا هولد مای هَندز

hold my hand while life cut me down

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۱
.