به عمه مهین که همیشه بوده حتی اگر نبوده
عمه مهینم بین بچههای دانشگاه اصفهان معروف بود. حتی بین بچههای خوابگاه یا شاید بین بچههای تحریریه. هرکدامشان با یک نشانه. بچههای دانشگاه همینجور با هویت اصلیاش میشناختندش: «عمه مهین.» در خوابگاه معروف بود به همان عمهای که گاهی از او حرف میزدم. با نقشی که برایم داشت تعریف میشد: «عمه». انگار که فقط یک عمه داشتم و آن هم فقط او بود. یک سری هم با محل زندگیاش میشناسدنش: «همون عمهت که خونهش هتل پله؟» یک سری دیگر هم میدانستند روزهای تعطیلم مختص به رفتن به خانهاش است. خانه عمهام حکم همان شهربازی، حکم سفر، حکم پناهگاه را داشته و دارد. از بچگی تا الان. از بچگیای که انتظار روزهای پنجشنبه را میکشیدم تا با مادرم پیاده برویم، از روی سیوسه پل رد شویم، بستنی قیفی بخوریم و بعد به خانهی او برویم. از دانشجویی که بعد از کلاس به آنجا میرفتم، از قرارها و رابطههایم برایش میگفتم. از سه سالِ تهران که به من زنگ میزد که به او زنگ میزدم. در کنار تمام تراپیهای خود ساخته و خودخواسته خودم، مدیتیشنی به اسم «عمه تراپی» دارم. عمهتراپیای که نه در معنای رایج و طعنهزن به تراپیستهای زرد که یک عمه درمانی واقعی است. او از فروپاشیهای کوتاه مدتم، از قهر و آشتیهای کوچکم، از شادی و سفرهایم، از بیاعتقادیها و اعتقاداتم خبر دارد. هرچند که از هر منظری او غرب است، من شرق. من زمینم و او آسمان. اما چیزی که ما را به هم وصل میکند «مدارا»ی اوست و چیزی که من را به او گره میزند، یاد گرفتن از صبر اوست.
پایان مکالمه امروزم به او با این جمله تمام شد: «خدافظ. غصه نخوریا!»