تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی سرزمین تر از باد» ثبت شده است

یه لحظه وارد سالن مطالعه شدم.ی نگاه کلی انداختم دیدم همه شون آشنا هستند و سرشون گرم ِ درس خوندنه...چیکار کردم؟!ی جیغ خفیف کشیدم...چیکار کردند؟!با چشمای گرد شده پریدند بالا.بهشون گفتم:من یکی از آرزوهام همیشه این بود که توی ی سالن مطالعه که ساکته و همه سرگرم درس ند جیغ بزنم...درحالی که از خنده قهقهه میزدند گفتند:دیوووووونه...همین...این دیوونه گفتن ِ از ته ِ دل ِ شادشون هزار برابرِ عشقم ُ عزیزمای حال بهم زن بهم چسبید...

۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
.

از حموم اومدم و وارد اتاق شدم.تنها توی اتاق نشسته بود و انگشتش رو میپیچوند دور موهاش و فقط خیره بود.بهش گفتم چیه؟دلت گرفته؟گفت خیلی...گفتم تا عصر جمعه خیلی نمونده.پاشو الان شادی کن این پُزیشِن رو نگه دار برا فردا عصر....

۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
.

هر باری که میخوام برم دستشویی و از اتاق میزنم بیرون،ی لحظه دم اتاق شماره ی 3 وایمیسم.اتاق 6 نفری شون...تِق میزنم به در و در رو باز میکنم.همینطوری که دمِ در وایسادم میگم:هیچی خواستم بهتون سلام کنم.سلام....بعد هر کی تو اتاقه سرش رو از توی کتاب یا لپ تابش اورده بالا و بهم نگاه میکنه و میخنده و میگه سلام به روی ماهت...اوایل شوکه میشدند و فقط میخندیدند.یه چند بارم هی گفتند حالت خوبه؟!منم هی تکرار میکنم میخواستم فقط سلام کنم...برم دیگه...و میرم...ی بار.دو بار.سه بار این حرکت تکرار میشه...امروز که از صبح نبودم و شب اومدم خوابگاه:ی دفعه یادم اومد که امروز درشون رو نزدم...درشون رو زدم.همینطور ک دم در وایساده بودم گفتم:هیچی خواستم سلام کنم...داشتند شام میخوردند.سه نفر بودند تو اتاق...سرشون رو اوردند بالا و گفتند سلام به روی ماهت.امروز منتظرت بودیم.نبودی...همین...همین کافی بود ک بفهمم اتاق شش نفره ی شماره ی 3 امروز منتظرم بودند.حتی با یک سلام...

۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
.

به این فکر میکنم که اگر بچه های اتاق بفهمند؛ دفتر دومی که در طبقه ی کتابخانه ی من است؛دفتر خاطراتم است و من با خیال راحت وقت هایی که به اصفهان بر میگردم آنرا آنجا رها میکنم؛آیا باز هم به آن دست نمیزدند؟!!!

۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۴
.

وقتی بچه های خوابگاه،یا دانشگاه به محض دیدن هم وطن،یا هم زبان شان،ک کردی ست،شروع میکنند با همان گویش و لهجه و زبان باهم حرف بزنند،من در حالیکه هیچ چیز از حرف هایشان را نمیفهمم می ایستم و با لبخندی طویل نگاه شان میکنم.الان که دو نفرشان دم در سوئیت ایستاده اند و با هم حرف میزنند من مثل دیوونه ها نشستم با لبخندی خل طور(!!!)نگاهشان میکنم.و جلوی خودم را میگیرم ک نروم دهانشان را تا آخرین حد ممکن باز کنم و ببینم چه چیزی در دهانشان هست ک این چنین قشنگ واژه ها را ادا میکنند...

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
.

هوا خیلی سرده.از یکی از سوئیت ها بوی شلغم میاد...بوی شلغم برای من از اون بوهای دوست داشتنی ِ...مثل بوی ِ پوست ِ لیمو ترش...

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۳
.

یکی از خوش شانسی های شگفت ِ اخیر زندگی ام این است که هم اتاقی ها و هم سوئیتی هایم مرتضی پاشایی و تتلو گوش نمیکنند.نهایت شوکه شدن موزیکالی ام در سوئیت این است که یکدفعه بصورت خود جوش از سر درس پا میشوند و آهنگ کردی میگذارند و می رقصند و یا عربده میکشند و با ادل میخوانند...من؟!هم خوان شان میشوم...

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۳
.

ماجرای دوستی ِ شگف انگیز من و مو خرمایی طولانی ست و باید حتمن بنشینید جلوی رویم تا با تمام هیجان دستانم را تکان بدهم و برایتان بگویم...تنها وسط کتابخانه کشیده شدم به اینجا تا بگویم:

پله ی سوم ِ منتهی به کتابخانه برایم مقدس شد...پناهگاهی دو نفره که رویش مینشینیم و برای هم میگوییم..آنقدر میگویم که ناگهان دستانم را محکم میگیرد...و آنقدر میگوید که ناگهان حس میکنم باید از پهلو بغلش کنم...دستانم را میگیرد و من از پهلو بغلش میکنم...و فکر میکنم نشستن روی پله های سرد را برای اولین بار است که دوست دارم...

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۱
.

اولین شبی که وارد اتاقی شدم که الان در آن نشسته ام،هم اتاقی هایم برای خواب تخت بالاییِ تختی را نشانم دادند که چسبیده بود به پنجره...تنها پنجره ی سوئیت که جلویش حفاظ های فلزی نکشیده بودند و تو را مستقیم به دنیای بیرون وصل میکرد...پنجره ای که یک تخت ِ دو طبقه جلویش را گرفته بود و تنها زمانی میشد نمای بیرونی را دید،که بالای تخت میرفتی و خانه های آپارتمانی ِ نبش ِ خوابگاه را دید میزدی...شب های زیادی موقع خواب به چراغ های روشن شده ی خانه ها و پنجره هایشان خیره میشدم.به آشپزخانه ی طبقه ی هم کف ساختمان اولی که پرده های پنجره اش کنار رفته بود و خانواده ای چاهار نفره در آن غذا میخوردند...باران که می بارید من اولین نفری بودم که قطراتش را زیر نور چراغ ِ کوچه میدیدم...شب های زیادی دو نفری ای هایی را دیدم که باهم قدم میزدند...طبقاتی که چراغ هایش یکی یکی خاموش میشدند و منی که با خاموشی تمام شان چشمانم را می بستم...پنجره ی چسبیده به تختم تنها به اندازه ای باز میشد که فقط ضلع غربی کوچه را میشد دید...یک روز صبح گفتم دکوراسیون را بهم بزنیم و تخت ها را به دیوار ها بچسبانیم...پنجره...حیف این پنجره که نصفه باز باشد و تنها من شب ها از آن استفاده کنم...دکوراسیون عوض شد و تخت ها کنار رفت و پنجره کامل تر باز شد.دید بیشتر شد.ضلع غربی را واضح تر دیدیم و ضلع شرقی را کامل تر...به محض دید کامل متوجه شدیم برج میلاد با آن ابهتش برایمان چشمک میزند...حالا برج میلاد در شب،برای من نماد روشنی ست.نماد زندگی ست.نماد دید کامل به پیرامون است.نماد روندگی ِ روزها و رسیدنش به شب ها...نماد تند گذشتن شب ها و شب ها...که شب ها زمانیکه حوصله ام سر میرود،زمانی که خسته هستم،زمانیکه نیاز به رفرش شدن دارم اول پنجره را باز میکنم...مثلن همین امروز صبح.ساعت پنج به محض رسیدنم به تهران،نگاهش کردم و نا خوداگاه لبخند زدم...انگار در گوشم میگفت:این نیز بگذرد...

به هر حال هرکسی در زندگی اش پنجره ای داشته باشد و در بیرون پنجره دلخوشی یی در آن بیابد...


۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۱
.
از نوشته های بدون فکر:
هدفم چه بود؟!اینکه اسم ِ دانشگاه های تهران را میشندیم و آب از دهانم سرازیر میشد...اینکه هی میگفتم زندگی در تهران نه اما درس خواندن در آنجا را دوست دارم...اینکه سال تحویل به امامزاده صالح چشمک زدم و گفتم مهر میبینمت دیگه؟!...اینکه ظفر را پیاده میرفتم و میگفتم اینجا،اینجا باید پیاده روی در پاییزش عالی باشد...اینکه هرروزِ نمایشگاه های کتاب را  میخواستم...اینکه توی ِ دفتر آرزوهایم نوشته بودم:زندگی در خوابگاه باید عجیب باشد و من دوست دارم عجیب ها را تجربه کنم...اینکه موقع انتخاب رشته یکدفعه و بی مقدمه و ناباورانه بابا راضی شد اولین انتخابم تهران باشد و من ذوق میکردم،..اینکه...حالا که دارم رکورد ِ مدت زمانِ دوری از مهربانی های حضوری بابا،محروم شدن ِ از آغوش مامان و خل بازی های عرفان،را میزنم میگویم دوری سخت است.دوری حتی اگر پنج ، شش ساعت هم باشد سخت است.آنقدر سخت که میروی زیر دوش حمام و از حزن آهنگی که دختر ِ حمام بغلی زیر لب میخواند،ناگهان بدون هماهنگیِ قبلی به گریه میفتی...


*این آهنگ را با صدای محسن نامجو گوش کنید...
۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۵
.