پس گرفتن هویتم
از نوشتههای بدون فکر:
حالا خوشحالم که زندهام و فرصت زندگی کردن داشتهام. چون بلاخره بلند شدهام. کمی خاکی هستم و اضطراب دوباره افتادن دارم. اما خوبم. همین که به خودم امید بستهام و میدانم آنی که دستگیرم است و بلندم میکند خودم هستم، شادم میکند. قوی بودن را در گوش قلبم نجوا میکند و همین حالم را خوب میکند.
در اواسط بیکاری جایی از کرختی، گریه و ناامیدی خسته شدم. تراپیستم هم هین را همیشه میگوید. اینکه کمک کننده خودم هستم و از حال بد حوصلهام سر میرود. دست خودم را جایی گرفتم و گفتم یا کاری مییابم یا کاری میسازم. کاری نیافتم و شروع کردم به جان بخشی ایدههای قبلیام. سعی کردم نترسم اما ترسیدم. سعی کردم ترس از پا درم نیارد و اعتماد کنم به خودم. برای اولین بار اعتماد کردم به خودم. حالا در جای خوبی هستم. لااقل از اعتماد به خودم تا اینجای کار راضیام. مراجع آنلاین میبینم. پاتوقی برای نوجوانان در دست احداث دارم. دوستانم کمک و تشویقم میکنند. و از آن مهمتر دارم با عنوان شغلیای شناخته میشوم که همیشه دوست و آرزویش را داشتم: روانشناس کودک و نوجوان.