دردهای پوسته گردویی
از نوشته های قدیمی که بلاگفا قورتشان داد:
مثلن در حال خوردن غذای مورد علاقه ات هستی.میجوی.ملچ ملوچ میکنی.میجوی.در بین خوردن نفس عمیق میکشی و همینطور لذت پشت سر لذت.یکدفعه،یک آن یک ریگ کوچک میرود زیر دندانت.تا چند ثانیه دست از جویدن بر میداری و اگر موقعیتش باشد میدوی در دست شور و هرآنچه توی دهانت بوده را خالی میکنی.تف میکنی.دندانت اما تا چند ساعت درد میکند.درد،جای لذت خوردن غذای مورد علاقه ات را میگیرد...یا بیاییم نزدیک تر...صبح لقمه ی نان و پنیر و گردو میگیری.در بین هجوم گرسنگی،لقمه را گاز میزنی.یک گاز.دو گاز.گاز سوم را که میزنی پوسته گردویی که در لقمه ات جا خوش کرده فرو میرود تو دندانت...حالا اینها،همه ی این ها مثال همان خوشی ها و شادی های ماست...داری روی خوشبختی و شادی راه میروی که یکدفعه پایت به سنگی گیر میکند و میخوری زمین.ممکن است دهنت خون بیاید.ممکن است پایت رگ ب رگ شود.حتی ممکن است سرت بشکند.بعد خوشی را تف میکنی همان کنار و درد پایت را در آغوش میگیری...رابطه با آدم ها هم همینطور است...فکر میکنی که اوه.چقدر خوب.چقدر عالی.چقدر خوشبختی.میجوی.میجوی.میجوی.یک آن ،که خوشی اش،خوشمزگی اش رفته زیر دهانت،همان پوسته گردوهه فرو میرود توی دهانت و آخ...درد پوسته گردویی یک ساعت است،دو روز است،نهایت یک هفته است،اما دردهای سقوط از بدی آدم ها،دردهای سنگ های درشت ِ خوشی ها،دردهای مسخره ی تهمت ها،دردهای بیماری ِ روانی ِ آدم ها،دردهای خالی شدن و سررفتن ِ عقده ی دیگران تا کجا،تا کی ادامه دارد؟...