یا محب المتوکلین
يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ
آدمی که ساعت سه و نیم شب میخوابد،طبیعی ست که صبح سر ِ کلاس از شدت ِ خواب،تمام بدنش ضعف برود.چشمانش بسوزد و سرش تیر بکشد...بعد از کلاس بدون هیچ حرفی راهم را کشیدم به سمت نمازخانه...نمازخانه ی دانشگاه،با تمام کوچکی اش پر از گلدان هایِ کوچکِ گل است.مسئولش خانم میانسالی ست که موقع حرف زدن لهجه ی ترکی اش ناخوداگاه لبخند ب صورتت می آورد.بار ِ اولی که دیدمش مشغول ِ بافتنی بود.گفتم من عاشق بافتنی ام و وسایلِ بافتنی ام را همراهِ خودم به خوابگاه آورده ام.از من خواست اگر مشکلی داشتم تعارف نکنم و از او بپرسم تا کمکم کند...نمازخانه ی دانشگاه،از آن نمازخانه های تمیز است که هیچ وقت بوی پا در آن نمی آید.خانم مسئول راه میرود و غر میزند که خوراکی نخورید.آشغال نریزید.حتی یکبار شنیدم به کسی که داشت جزوه هایش را پاک میکرد تذکر داد که خرده پاکن هایش را روی زمین نریزد...حمام خوابگاه و نمازخانه ی دانشگاه مامن تنهایی من هستند...مامن غمگینی ام...مثل امروز...همینطور که روی زمین دراز کشیده بودم دختر کاپشن گلبهی یی وارد شد و کنار دوستانش-که نزدیک من بودند-نشست.با حداکثر پتانسیل ِ وجودی اش از سفر کربلایی میگفت که قرار است دانشگاه در اسفند ماه،دانشجویان را ببرد.چنان با هیجان میگفت که من مات ِ حرف زدنش شده بودم.آخر طاقت نیاورد.گفت میرم اسم بنویسم.کاپشن ِ گلبهی اش را پوشید و رفت.دو دقیقه بعد که آمد گفتم چی شد؟گفت:"فعلن اسمم رو نوشتم.هزینه ش زیاده.پاسپورت هم ندارم.هزینه ی پاسپورت هم هست.منم تنها دانشجوی ِ خانواده م که نیستم.باید خودم یه جوری هزینه ش رو جور کنم.البته اگه قرارِ دعوت بشم پولش هم خود به خود از یه جایی جور میشه.میدونی خیلی دلم میخواد برم.خیلی هوایی ام.باید برم"بعد اشک تا نزدیک ِ لب ِ های رژ زده اش آمد.میخواستم بزنم سر شانه اش و بگویم:"این حال و هواتو میخرم.چقدر؟"...آنقدر نگاهش کردم که خوابم برد...باید دنبالش برگردم و بگویم رفتی برا من هم ازین حس ُ حال ها بخواه کاپشن گلبهی...
۹۴/۰۹/۲۹