از نوشته های بی فکر،از وسط سوئیت ده:
چند سال پیش که بهرام ایران نبود و وایبر نبود و تلگرام ُ اسکایپ ُ اینستاگرام ُ ازین قبیل چیزها نبود و ما صبر میکردیم راس ساعت 9 به وقت ایران چراغ آیدی ِ یاهو یش سبز شود و هی حرف میزدیم و هی دانه دانه دنبال حروفِ روی کیبورد میگشتیم این را فهمیدم...اینکه موقع کریسمس،جشن شکرگذاری،هالووین وحتی روزهای معمولی دلش تنگ نمیشود.وقتی وسط میدان ِ سرخ ایستاده دلش نمیخواهد کنارِ ما باشد و شاید در خوشبینانه ترین حالتِ ممکن شاید دلش میخواهد ما کنارش باشیم...مواقعی که در پارک ودنخا پیاده روی میکرد دلش تنگ نمیشد.آن وقت ها که وسط مترو میدوید و محو زیبایی متروی بزرگ مسکو میشد دلش برای خط های اتوبوس رانی پر نمیکشید...اما گاهی،یک وقت های خاصی حتی اگر وسط میدان سرخ یا پارک ودنخا بود،دلش میتپید برای ِ یک لحظه بودن کنار ما.تنهایی میرسید به بیخ گلویش و اگر حتی داشت نوشابه های مک دونالد را با غذایش پایین میداد باز هم بغض ته گلویش را قلقلک میداد.ماه رمضان ها،شب های عید،تاسوعا عاشورا،یلدا،سیزده به در حتی تایپش غم داشت.لحن ِ زدن روی کیبوردش غم داشت.دلش میخواست این وقت ها کنار ِ ما باشد.ما کنارش باشیم.تنهایی میرسید به بیخ ِ استخوانش...این همه حرف زدم که بگویم آدم اگه در بالاترین درجه ی خوشبختی و خوشحالی باشد؛اگر همان روزش امید ادامه تحصیل در جایی دیگر،کشوری دیگر را به او داده باشند،اگر یلدای متفاوتی را برای بار ِ اول قرار است تجربه کند،اگر موهایش را بافته باشد و لب هایش را سرخ کرده باشد،اگر حتی قرار به این باشد فردا توی خانه ی خودش باشد،یکدفعه یک جا وسط ِ رقص های مضحکه اش دلش میپرد پیش خانه اش.پیش سال های قبلی که داشته انار دون میکرده و صدای مامانش توی گوشش میپیچید که :"روی اون فرش نشین انار دون کن"...یک وقت هایی هست که تو تنها ،بودن کنار آنهایی را میخواهی که دوستشان داری.که سالیان سال است دوستشان داری...حتی اگر آن شب یک دقیقه طولانی تر باشد...قدر بودن ها را بدانیم...نه یلدا که تمام زمستان تان مبارک و گرم...