بقیه زیاد مهم نیستند...ولی تو که منو دوست داری رفیق؟مگه نه؟
چند تا لیوان آب دیگه بخورم،تا بغضم محو بشه؟!بره پایین؟
بقیه زیاد مهم نیستند...ولی تو که منو دوست داری رفیق؟مگه نه؟
چند تا لیوان آب دیگه بخورم،تا بغضم محو بشه؟!بره پایین؟
خوابگاه جای شگفتی ست...بماند که دردسر دارد...بماند که یکدفعه دلت چنان تنگ میشود و آنقدر دردت میگیرد که انگار دستت را با تیزیِ درب کنسرو بریده ای،بماند که هیچکس دوستت نیست ولی با همه دوستی،بماند که تنهایی را درک میکنی و میفهمی تنهایی کسی را نمیکُشد،بماند که تنها زیر پتو؛در دستشویی و حمام میتوانی گریه کنی،بماند که خودت تنها خودت باید روی پای خودت باشی،بماند که غربت در عصرها برایت یک پرفورمنس اصیل است،بماند که خودت هستی و خودت،با تمام دردسرها و دلگیری هایش من دوستش دارد...زیاد دوستش دارم...همین بغض هایی که پشت خنده های روزانه و شبانه است،همین که با چندین و چند لهجه روبرو میشوی،همین که میتوانی چندین غذای محلی را بخوری،همین که میتوانی هروقت از روز ک دلت گرفت بزنی بیرون و به کسی نگویی کجا،چرا؛همین که میتوانی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی،همین که برای خودت مادری،برای خودت پدری،برای خودت دوستی،همه ی این ها فوق العاده است.برای من حکم قشنگترین لحظات را دارند.برای من شگفت اند.برایِ منی که حتی توی شهر خودم،توی خانه ی خودم هم آزاد بودم و در مضیقه نبودم.اما زندگی تنهایی آدم را بزرگ میکند.آدم را قدردان میکند...همین الان رویا،دخترک سال ِ آخر ِ ارشدِ درگیر پایان نامه،برای اتاقمان یک ظرف آش آورد...گفت نذری ست...این حرکت قشنگ نیست؟اینکه از صبح بوی آش رشته تمام سوئیت را در بر گرفته و الان تو هم در خوردن آن شریکی...زندگی در اینجا شبیه یک جعبه مداد رنگی ِشش تایی ست...
درهم برهم؛بین هجوم کارهای تمام نشده:
تو سریع الرضایی.این را بارها به من ثابت کرده ای و من بارها و بارها و بارها فراموش کرده ام...تو نزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن.نزدیک تر از نفس هایی که میخورد به سقف دهانم.این ها را بارها برایم روشن کرده ای و من بارها و بارهاتر آن را از یاد برده ام.مهربانی ساعت 9 و نیم شبت را،حتی زمین خوردنم و زخمی شدن صورتم را،لرزش و کبودی دستم را،تمام آن نفس های عمیقِ توی هوای آزاد با نگین،بالا بردن سرم و دیدن ماه در آن حالت،جیغ هایی که توی بغل جیم کشیدم،تمام اشک هایی که از مرزداران تا ولنجک توی گلو خفه کردم،تمام یخی ِ صورتم که به پنجره بود،تمام شعر خواندن های ژینو برایم،تمام وقتی که دست هایم توی دست اسرین بود،تمام تمام تمامش را فراموش نمیکنم . این ها را مدیون توام...تویی که نه تنها زبان فارسی که زبان دل را بلدی و برایم کامنتی دادی با زبان دلم...ممنونم رفیق...ممنونم که دست رفاقت به من دادی...به منی که داشتم فراموش میکردم نزدیکی ات را،سریع الرضایی ات را..میبینی من با چه شادی های کوچکی لبخند میزنم و بعد از مدت ها برای بچه های توی ماشین دست تکان میدهم؟...دستت روی سرم رفیق...
موضوع ارائه ی یکی از درسای این ترمم درباره اختلالات جنسی توی بچه هاست.اینکه ریسک کردم و همچین موضوعی رو انتخاب کردم یک طرف و اینکه دارم به چه یافته ها و مقاله ها و اطلاعات وحشتناکی دست پیدا میکنم یه طرف دیگه ی قضیه ست...خدا صبرم بده...
یهویی:
هی خدا
آنقدری تنها شده ام،آنقدری دیگر همه برایم نچسب شده اند،آنقدر دلم دوست نمیخواهد که فکر میکنم میتوانیم دوست های خوبی برای هم باشیم...
من و تو باهم...
من دستم به تو نمیرسد...آنقدرها هم رمق ندارم که بیایم...دست و پاهایم خیلی وقت است ضعف دارند.شب ها نمیتوانم بخوابم...صبح ها سر کلاس انقدر پاهایم را بهم میزنم ک امروز هم کلاسی ام با چشم های گرد شده مرا میدید.آنقدری دست هایم بی حس میشوند و یکدفعه چشم هایم تار که میترسم بروم دکتر و تشخیص ام اس بدهد...این ها دلایلی ست که بگویم تو بیا جلوتر.من ناتوان تر از ناتوانم...
اگر تو هم موافقی یک نشانه نشانم بده...مثلا اینکه من کامنت های اینجا را باز میگذارم...تو برایم کامنت بگذار...سواد که بلدی؟!خدایی دیگه...سوره ی قلم داری...منتظرتم...
از سوییت ده خوابگاه شماره ی یک...بین هجوم پی در پی بغض ها...
فعلا
چرا اینقدر پای چشمت گود شده؟
این سوالی ست که اکثر آدم ها این روزها از من میپرسند.و خب هیچ کدام شان ضعف های شبانه روزی ام که توی دست و پایم وول میخورند را نمیبنند...
در میان مقاله نوشتن:
دوم،سوم راهنمایی،بچه های تین ایجری بودیم که فکر میکردیم وقتی پسری به ما بخندد عاشقمان شده.در کثری از چند دقیقه با همان لبخند و نگاهِ نه چندان خاص و بلکه هم چندش،عاشق میشدیم.فکر میکردیم دوست پسر داشتن اوج ِ شیک بودن است.اگر پسری با دختری دوست میشد اعتماد به نفس دختر آنقدری بالا میرفت که به لیدی گاگا هم بگوید زکی!من این وسط با همان سن و شرط عقلی ِ تین ایجری ام هیچوقت نفهمیدم چرا آدم باید با کسی دوست شود و از پدر و مادرش مخفی کند؟چرا باید یواشکی بیرون بروند؟چرا دخترهای کلاس بعد از مدتی با همان پسری که روزها سرکلاس چنان با هیجان از او تعریف میکردند که اگر آن را ندیده بودی فکر میکردی ورژن دوی عابدزاده است(آن روزها عابدزاده و شادمهر عقیلی و حمید گودرزی سمبل پسرهای آن روز بودند)؛یکدفعه بهم بزنند و مِن بعد آنچنان خشم و شیطانی از او حرف بزنند...یکبار هم وسط کلاس پرسیده بودم:مهسا!تیمور دوست پسرت از ارمنستان برگشت؟!و نفهمیدم چرا مهسا با من قهر کرد.چرا دخترها و پسرها باید یواشکی برای هم نامه مینوشتند و از آن یواشکی تر دائم برای هم نامه ها را می فرستادند؟!..این وسط ولنتاین قوز بالا قوز بود.هدیه های یواشکی.دزدی از جیب پدرها برای خرید.قرارهای کوتاه مدت ِمخفیانه.اشک هایی برای بهم زدن دوستی با پسری که دیگر تو را دوست نداشت...آن وقت ها کافه ها زیاد روی بورس نبودند.کمتر بودند.کم و بیش محل اراذل اوباش بودند.کافه رفتن ها هم مخفیانه بود.روزهای ولنتاین بچه ها کلاس را میپیچاندند و با دوست پسرهای تین ایجرترشان یا میرفتند وسط شمشادهای پارک ها مخفی میشدند یا اگر زیادی شیک بودند و بی مبالا میرفتند کافه...یکباری هم وسط فلان کلاس کسی پرسید برنامه ات برای ولنتاین چیست؟!خواستم قپی بیایم و بگویم که خب من هم آره.گفتم ولنتاین نه ،ولنتایم!و خب حق هم باید با منی باشد که کلاس زبان میروم و سطح شعور و سواد ِ زبان انگلسی ام بیشتر از بقیه است.دعوا شد.کشمکش بین ولنتاین یا ولنتایم...کنار کشیدم...مثل الان هم که 23 سالگی ام دارد تمام میشود.کنار کشیده ام.سه بار هدیه گرفته ام.دوبار از کسی که در دوران دبیرستان دوست صمیمی ام بود.و یکبار هم از همکلاسی یی که در دوم دبیرستان،عشق های هورمونی به او هجوم اورده بودند و مرا زیاد دوست داشت...این وسط هیچوقت نفهمیدم چرا دختر پسرها باید یواشکی باهم بیرون بروند؟!چرا نباید دیگران بفهمند دو نفر هم راا دوست دارند؟!چرا باید بعد از مدتی،بعد از آن همه دل و قلوه دادن بهم فحش و لعنت بفرستند؟چرا،چرا باید فقط یک روز فقط یک روز را جشن بگیرند،برای هم هدیه بگیرند و این ادا و اصول ها؟!هرروز نمیتواند ولنتاین باشد؟هر روز هم که نه،هفته ای یک روز،ماهی یک روز،دوماه یکبار حتی نمیشود هم دیگر را فقط کمی،کمی بیشتر از قبل دوست داشت؟!
بی فکرِ بی فکر:
خب میدانی خودآ،این یک مکالمه ی خیلی جدی ست.یک مکالمه چدیِ یک طرفه که فقط من حرف میزنم.حرف میزنم و بعدش از تختم پایین می آیم و به سراغ کارهای دیگرم میروم.و بعد تو را میگذارم تا فکر کنی.روی تک تک کلماتی که روی ِ دلم است و نه به زبان می آورم و نه به روی کاغذ...حرف هایی که الان هم میزنم،حرف نیستند،غر ند.تو خدایی و ظرفیت شنیدن غرها را داری.ظرفیت شنیدن و خواندن حرف هایی که روی دل تلنبار شده اند اما خودِ حرف های دل نیستند و بدون فکر به زبان می آیند...میدانی رفیق همین الان هم،از آنجایی که هیچ حریم شخصی یی در خوابگاه ندارم،هیچ مامنی برای دادها و اشک هایم ندارم،هیچ پناهی برای بغض هایم ندارم،باید مواظب باشم اشک هایم بی اختیار روی صورتم نریزند...درد؟نه ندارم.آدم که حتمن نباید دردی به دلش باشد که حرف بزند،گریه کند،و غر بزند.اما خب راستش خسته ام.نه از درس و غربت و سختی و تنهایی.از زندگی ِ پوچی خسته ام که هرروز که از خواب بیدار میشوم به این فکر میکنم که اگر امروز عمرم تمام میشد،به هیچ جای دنیا برنمیخورد.وقتی به مرگم فکر میکنم تنم نمی لرزد که ای وای من کارهای ناتمامی دارم.از زندگی ِ خوبی خسته ام که معلق است.که نمیخواهم بزرگ شوم.مقاومت میکنم در برابر فهمیدن تو...بله.در برابر تو مقاومت میکنم.ببخش رفیق من آدم بی ادبی هستم و الان لازم دیدم بگویم:فاک به من و فهم من.که هرروز تو به من سلام میکنی و من جواب سلامت را نمیدهم.نشنیده ات میگیرم.خب مقصر همه جانبه من نیستم.آنقدری هم گستاخ هستم که تو را هم مقصر بدانم.بله!تو هم مقصری.چرا ان الانسان لفی خسر؟!چرا هورمون های زنانه؟!چرا ژنتیک؟چرا خشم؟چرا حسد؟خدایا چرا من باید...شنیدی؟!این نقطه چین ها را توی گوشت گفتم.ینی با چشمانم گفتم.لازم نیست همه چیز گفته شود.اسمت لطیف است؟لطافت داری؟خب کمی هم لطافت روح مرا بگیر برای خودت.خیلی ممنون.من به اندازه ی کافی صرف کرده ام.لطیف جان زندگی ام به مویی بند است و میخواهم تو به دادم برسی.اصلا اصل ماجرا را بگویم:نازم را بکش.خود خودت نازم را بکش.من خیلی وقت است دیگر نه دختر بابایم،نه نازکشم مامان است.بزرگ شده ام و دلبری هایم گندیده...اصل قضیه این است که تنهایم.لطفا تو نازکشم باش...بلند شوم بروم.اشک هایم پرروگی کردند و بی اجازه ریختند پایین.هم اتاقی ام نباید اشک های دختری را که دیشب یک ساعت ترکی رقصید،دختری که همیشه میخندد،را ببیند...بلند شوم بروم...بیا دنبالم...