نامه ی شماره ی 2
یهویی:
هی خدا
آنقدری تنها شده ام،آنقدری دیگر همه برایم نچسب شده اند،آنقدر دلم دوست نمیخواهد که فکر میکنم میتوانیم دوست های خوبی برای هم باشیم...
من و تو باهم...
من دستم به تو نمیرسد...آنقدرها هم رمق ندارم که بیایم...دست و پاهایم خیلی وقت است ضعف دارند.شب ها نمیتوانم بخوابم...صبح ها سر کلاس انقدر پاهایم را بهم میزنم ک امروز هم کلاسی ام با چشم های گرد شده مرا میدید.آنقدری دست هایم بی حس میشوند و یکدفعه چشم هایم تار که میترسم بروم دکتر و تشخیص ام اس بدهد...این ها دلایلی ست که بگویم تو بیا جلوتر.من ناتوان تر از ناتوانم...
اگر تو هم موافقی یک نشانه نشانم بده...مثلا اینکه من کامنت های اینجا را باز میگذارم...تو برایم کامنت بگذار...سواد که بلدی؟!خدایی دیگه...سوره ی قلم داری...منتظرتم...
از سوییت ده خوابگاه شماره ی یک...بین هجوم پی در پی بغض ها...
فعلا