اینجا.ساختمان شماره ی یک...نرسیده به تقاطع حکیم
خوابگاه جای شگفتی ست...بماند که دردسر دارد...بماند که یکدفعه دلت چنان تنگ میشود و آنقدر دردت میگیرد که انگار دستت را با تیزیِ درب کنسرو بریده ای،بماند که هیچکس دوستت نیست ولی با همه دوستی،بماند که تنهایی را درک میکنی و میفهمی تنهایی کسی را نمیکُشد،بماند که تنها زیر پتو؛در دستشویی و حمام میتوانی گریه کنی،بماند که خودت تنها خودت باید روی پای خودت باشی،بماند که غربت در عصرها برایت یک پرفورمنس اصیل است،بماند که خودت هستی و خودت،با تمام دردسرها و دلگیری هایش من دوستش دارد...زیاد دوستش دارم...همین بغض هایی که پشت خنده های روزانه و شبانه است،همین که با چندین و چند لهجه روبرو میشوی،همین که میتوانی چندین غذای محلی را بخوری،همین که میتوانی هروقت از روز ک دلت گرفت بزنی بیرون و به کسی نگویی کجا،چرا؛همین که میتوانی گلیم خودت را از آب بیرون بکشی،همین که برای خودت مادری،برای خودت پدری،برای خودت دوستی،همه ی این ها فوق العاده است.برای من حکم قشنگترین لحظات را دارند.برای من شگفت اند.برایِ منی که حتی توی شهر خودم،توی خانه ی خودم هم آزاد بودم و در مضیقه نبودم.اما زندگی تنهایی آدم را بزرگ میکند.آدم را قدردان میکند...همین الان رویا،دخترک سال ِ آخر ِ ارشدِ درگیر پایان نامه،برای اتاقمان یک ظرف آش آورد...گفت نذری ست...این حرکت قشنگ نیست؟اینکه از صبح بوی آش رشته تمام سوئیت را در بر گرفته و الان تو هم در خوردن آن شریکی...زندگی در اینجا شبیه یک جعبه مداد رنگی ِشش تایی ست...