تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

تو از رنج‌های من برایِ فراموش کردنت چیزی نمی‌دانی
هیچ کس نمی‌‌داند
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می‌کنم
خودم با خودم حرف می‌‌زنم
می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.
 
شب‌ها،
 این شب‌هایِ تاریکِ طولانیِ بی‌ پدر،
حرف‌های تو،
آخرین حرف‌های تو،
شکلِ یک سگِ هار می‌‌شوند
سگی‌ که وحشی تر از قبل وجودِ نازکِ مرا می‌‌درد
و می‌‌درد
و می‌‌درد...
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم.
 
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می‌‌شوم
هنوز آرزو می‌کنم فراموشت کنم.
چنگ می‌‌زنم به ته مانده ی اراده‌ای که دارم
به آخرین قطره‌های غرورم التماس می‌کنم
التماس،
التماس،
التماس...
 
کسی، چیزی، نیرویی، باید مرا از مراجعه
از تکرارِ یک اشتباه باز دارد.
کسی‌ باید مَنع‌م کند از این عشق
از این حس ِ مسموم
از این حقارتِ پی‌ در پی‌ که تو دچارم می‌کنی‌
کسی‌ باید مرا از این وابستگی
از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهد
... آه بیزارم از خودم
بیزااار
بیزاااار.
+نیکی فیروز کوهی

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۵۷
.

گفتم:

دلم میخواد یکی ک فکرشم نمیکنم بهم پیام بده،هرکی،فقط من هیجانی بشم...هیجانی بشم از بودن یهویی ش

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۶
.

عشق،با خودش معحزه می آورد.لبخند می آورد.حال ِ آدم را خوب میکند.عشق حتی باعث میشود تو با وجود یک پای مصنوعی و یا سرطان ریه تمام پله های یک ساختمان بزرگ را بالا روی و در انتها،کسی را که دوست داری،یکدفعه ببوسی...عشق حال آدم را خوب میکند.حتی اگر بدانی فقط یک روز دیگر زنده ای...عشق تو را سرپا نگه میدارد،با لبخندی روی صورت اشکی ات،حتی اگر دنیا انطور که میخواهی پیش نرود...

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۴
.
+بسه دبگه.سرم درد گرفت.تروخدا تمومش کنید.
این دیالوگ نه از روی عصبانیت است نه از روی بی حوصلگی...من را تصور کنید که از شدت خنده ی متوالی،روی زمین پخش شده ام و دستم بر سرم است و دیالوگ بالا را با جیغ،جیغی ناشی از خنده میگویم...بعد از اینکه از نفس افتادم،بیحال پخش زمین میشوم و تا مدتی بصورت ریتمیک و بیحال به خندیدن ادامه میدهم...بعد از خستگی و تبادل اینچنین انرژی یی،چشمم بسته میشود...
سه دخترِ دیگر ِ هم اتاقی ام را هم،با همین پوزیشن تصور کنید...
۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۴
.

یک نشست ِ خیلی بیخود توی نمازخانه ی خوابگاه بود.از قبلش هی آمدند در ِ اتاق را زدند و گفتند بیایید.مرا به دادن خوراکی در حین برگزاری مراسم ،ترغیب کردند.با تمام خستگی و دردی که در ناحیه ی شکم و کمر داشتم،با تمام ضعفی که در دست و پایم داشتم،با تمام عربده هایی که نگهبان خوابگاه توی بلندگو کشید که ایهاالناس،به نمازخانه بروید و در نشست شرکت کنید،با تمام ِ تمام این ها به نمازخانه رفتم...از بحث مزخرف ِ شناخت قبل از ازدواج نمیخواهم بگویم،فقط شما تصور کنید ده پونزده دختر که گِرد هم نشسته اند.لباس های دخترانه پوشیده اند،موهای هرکدام یک مدل و یک رنگ است...نه نه .این ها هم اصلِ حرفم نیستند...تصور کنید همین ده پونزده دختر،هر کدام یک لهجه و گویش دارند...ده پونزده لهجه ی متفاوت و شیرین و قشنگ از هرکجای ایران...از کرمانشاه تا شیراز...از تبریز تا یزد...از اصفهان تا مشهد...از رشت تا کرمان...این شگفت انگیز نیست؟زیبایی دورتا دور نمازخانه برایمان خودنمایی میکرد...بیخیال بحث های مزخرف و تخمیِ پیش از ازدواج...

۶ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۱
.

شکوه مرد...جمعه مامان صدایم کرد که بروم پائین.شروع کرد از خاطرات قدیمی گفتن و ربطش داد به شکوه و آخر سر گفت که او دانشجوی یزد بوده و دو سه شب پیش بر اثر تصادف مرگ مغزی شده و تا یک زمان محدودی میتوانند اعضایش را اهدا کنند وگرنه ممکن است خیلی زود علائم هشیاری اش را از دست دهد و...پارسال اینها توی عقد مجید دیده بودمش.بعد از قرنی.یعنی ندیده بودمش،نشناخته بودمش تا اینکه بلند شد رقص چاقو برود که همه گفتند این شکوهه...ده پونزده سال پیش توی اتاق پشتیِ خانه یِ عمویِ مامان،باهم بازی کرده بودیم و شده بودیم دوست...بزرگ شده بودیم و یادمان رفته بود باهم دوست بودیم...چند بار توی خیابان با یک تخته شاسی بزرگ،از دور دیده بودمش...قبلتر ها آدم هایی که روی دوش شان خط کش های نقشه کشی و یا زیر بغل هایشان تخته شاسی های بزرگ بود،یعنی آدم های باکلاسی بودند.من هیچ وقت خط کش یا تخته شاسی نداشتم،پس آدم با کلاسی محسوب نمیشدم...فاصله پشت فاصله...دیگر حتی قیافه ی بچگی های هم را فراموش کرده بودیم...شکوه مرد...آخر هفته وقتی توی یکی از خیابان های یزد داشته با دوستانش میخندیده،یک ماشین می آید و شکوه میرود...میرود توی کما...آمدم توی اتاقم و خواستم فکر نکنم...فکر نکنم به اینکه یک دختر در حین خنده،در نقطه اوج جوانی اش،در حالیکه شاید داشته سروقت یکی از آرزوهایش میرفته مرده...سعی کردم فکر نکنم به اینکه یکدفعه بدون هیچ سابقه ای،بدون هیچ چشم انتظاری،بدون هیچ مرضی،زنگ بزنند و بگویند:خانم فلانی؟!دخترتان تصادف کرده.حالش خوبه فقط توی کماست!!!...نشد...به همه ی اینها فکر کردم...فکر کردم بیچاره کسیکه یواشکی دوستش داشته...باید برود یک کنجی،زانوهایش را بغل کند و گریه کند...باید از دور شاهد تشییع جنازه اش باشد...دردش را باید توی خودش جمع کند...باید ریش هایش هی بلند شود،هی بلند شود و به روی خودش نیاورد که چرا؟!برای چه؟!برای کی؟!تا کِی؟!باید هی توی خودش جمع شود،هی جمع شود،هی جمع شود تا بلاخره یک روزی،یکجوری با یک معجزه ای از درون یا بیرون خوب شود...حالم؟!حالم شبیه دوست پسر داشته یا نداشته ی شکوه است...با این تفاوت که هیچ معشوقه ی زنده و مرده ای در کار نیست...

+سالگرد فوت شکوه همین چند روزه بود

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
.

یک هفته مامان نبود و من شده بودم،نه نه من مامان خانه نشده بودم،من تنها شده بودم کسی که جایگزین مامان در بعضی کارها بود...سر و سامان دادن به نظم خانه،نظافت،آشپزی،و...حتی و غیره هم ندارد،من تنها توانسته بودم همین سه کار را،آن هم یکی در میان و ناقص انجام دهم...هیچ صبحی برای نماز صبح کسی را صدا نکردم.هیچ شبی مطمئن از خواب بقیه نشدم و بعد خودم به رختخواب نرفتم...هیچ زمانی وقتی بابا ب خانه آمد،به استقبالش نرفتم و خسته نباشید نگفتم...شب ها یکی در میان برایشان چایی و میوه آوردم...پنجشنبه اعلام نکردم:لباسای کثیف تون رو بریزید تو سبد میخوام بشورم...جمعه عصر برای اینکه دلشان نگیرد به هیچ بهانه ای برایشان شادی نیاوردم...برایشان شادی آفرین نبودم.برایشان خستگی در کن نبودم.برایشان مرهم؟نه نبودم...من، تنها بودم که آن یکی دو روزی که عرفان خانه بود برایش ناهار درست کنم،و دو سه شب شام...بقیه اش را چمباتمه زده بودم توی اتاقم.کز کرده بودم و حتی وحشتناک تر اینکه با آنها دعوا میکردم...داد میزدم که ظرف میوه ات را بشور عرفان.غر میزدم که تو ما را بیرون نمی بری بابا...محلشان نمیدادم...در نهایت دوستشان داشتم اما بلد نبودم مثل مامان این عشق را حتی توی فنجان چایی ئی بریزم و بدهم دستشان...مامان نبود و من حتی نتوانسته بودم خواهر خانه باشم.حتی نتوانسته بودم دختر خانه باشم...من تنها وجود فیزیکی ام در خانه بود و مسئولیت ها را یکی یکی هل میدادم زیر تخت...نمیدانم بغض های شبانه روزی ام بابت چه چیزی بود.از نبود مامان یا از نتوانستن ِ از عهده ی مسئولیت های روانی و ظاهری خانه بر آمدن...مامان بودن سخت است.زن بودن سخت است.شما ظاهر کار را نبینید.خانه های تر گل ورگل را نبینید.لباس های تمیز به تنِ اهالی ِ خانه را نبینید.ظروف و چینی ها و سینک دشستویی و توالت های برق افتاده را نبینید...موهای شانه زده و مرتب بچه ها را نبینید...آرامش درونی شان،امنیت درونی شان را ،روحیه های شادشان را،منبع درونی محبت شان را ببینید...نمیگویم پدرها سهمی ندارند.اما بی شک،بی شک،بی شک مادرها سهم شان در این امر چندین برابر است...چندین ُچند برابر...


۹ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۸
.

میدونی حنانه
به محض ورودم ب تهران اینو یاد گرفتم:
رو آدما حساب نکنم
هنوز دارم همینو هضم میکنم...

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۱
.

از نوشته های قدیمی:

پلان یک:

رو پشت بوم نشسته بودم.سرمم پایین بود.سه تارم تو دستم بود و همینطور میزدم:دو سل سل فا.سل فا می رِ دو... و همینطور میخوندم:ذلیل و بیچاره تر از من نیست در کوی تو...خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو...

باد میزد لای موهام و من همینطور میخوندم.موهام تو هوا میرفت و من اشک میریختم.یهو به خودم اومدم روی پام خیس شده بود.درست همونجا که برای وضو مسح میکشم...

پلان دو:

سرم رو زانوهام بود.نشسته بودم تو ایوون و بلند با خودم فکر میکردم.با خودم حرف میزدم.با خودم میخندیدم.میگفتم.از خواب دیشبم.از کابوس پریشبم.از بغض صبحم.از اشک الانم.رعد و برق زد.توجهی نکردم.بلند تر زد.توجهی نکردم.بارون گرفت.اولین جایی که خیس شد فرق سرم بود.قطره هاش اومدند تا همونجایی موهام رشد کرده بودند.درست همونجا که برا وضو مسح میکشم...

پلان سه:

بی قراری میکرد.همینطور اروم اروم از چشمای کوچیکش اشک میریخت.رفتم بغلش کردم.سر کوچیشو گذاشت روی شونه م.کمرشو مالیدم.آروم شد.نازم کرد.گذاشتمش تو بغل مامانش تا شیرشو بخوره و بخوابه.همین که گذاشتمش پایین سرشو اورد جلو و به جای اینکه صورتمو ببوسه انگشتمو بوسید.درست همونجایی که تو اخرین مرحله ی وضو گرفتن،تو دست،باید دست کشیده بشه.باید خیس بشه...

پلان چهار:

گذاشتم خوب حرفاشو بزنه.گذاشتم خوب مسخره کنه.گذاشتم کنایه بزنه.گذاشتم حرفای جدی شو تو شوخی هاش بگه.دیگه زبونم دراز نیست.دیگه حرفام تلخ نیست.دیگه کلماتم نیش نداره.دیگه آرومم.دیگه مثل نبض مرده بودم.دیگه شکسته شدم.رفتم به سجده.اومدم ی چی بگم زدم زیر گریه.وقتی با ناله گریه میکنم،وقتی تو گریه صدام بلند میشه یعنی حجم بار روی سینه م سنگین تر از همین آسمان خراش روبروی خونمونه.اشکام میچکیدند.به زمین نمیرسیدند.درست همونجایی که موقع وضو تو صورت باید دست کشید.تا سر چونه...

پلان آخر:

قال لا تخافا.اننی معکما اسمع و اری."خدا فرمود:هیچ نترسید.که من با شمایم.می شنوم.می بینم" سوره ی طه/ایه ی 46


۲ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۶
.

از نوشته های یهویی ِ همراه با اشک:


اولش گذاشتم به پای خستگی ِ امتحانات.خستگی که نه،همان استرس.استرس هزار و یک کاری ک باید در طول ترم انجام میدادم و از زیرش در رفتم،خوابیدم و گشتم...بعد لعن و نفرین کردم به زبان انگلیسی.که گسترده است،که بلد نیستیم و کارمان لنگ آن است.به اینکه باید آن را بخوانیم اما از ابتدا از زیرش در رفته ایم...بعد گذاشتم به پای آن روز و آن خنده ها و آن بیداری های نصفه شبی....بیداری های نصفه شبی که همه خواب بودند و چراغ های خاموش بود و همه جا تاریک و من کرم شب تابی بودم که ساعت سه شب نور موبایل توی صورتم بود و تق تق تق پیام میفرستادم...بعد هم گذاشتم به پای لغزیدنم،شیطنت های نا به جایم،حتی حرام کردن پول هایم...به پای الکی هات چاکلت خوردن و بستنی ِ نسکافه خوردن...به پای سریال برکینگ بد،دیدن...بعد هی گناه کردم.هی گناه کردم.هی گناه کردم...صبح ها با لیوان چایی میپریدم پایین و منتظر سرویس می ماندم...شب ها سریال دیدم و چت کردم و ترجمه و ساعت سه خوابیدم.عصرها هی راه رفتم و راه رفتم.ظهر ها هم توی سلف یک کتاب دستم گرفته بودم و بی تفاوت به تمام آنچه پیرامون میگذرد،میخواندم و میخواندم...خب میدانی آمدم اینجا،پیش صد و خرده ای نفر که مرا از طریق همین بلاگ دنبال میکنند،پیش آن چند نفری که مرا میشناسند و اینجا را میخوانند،پیش چندین و چند نفر بگویم؛در میان تمام گیر و دادها،در میان تمام خستگی ها و کوفتگی ها و بدبیاری ها و زجه ها و دلتنگی ها و کم آوردن ها و دیدن آدم های بیمار،در میان تمام صبح هایی ک چای نخورده و دهان خشک روزم را به ظهر میرساندم،در میان قارچ خرد کردن ها برای ناهارم،در میان تمام شب های بیداری ام و تمام لعنت های فرستاده شده به درس و زبان و مقاله و این و آن،در میان تمام خنده های بیجا و الخ ،در جای جای روزهایم همه چیز بود و نبود....همه چیز دیدم و ندیدم...آمدم اینجا که بگویم:مرا ببخش که تو را جا گذاشته ام...شاید لا به لای دستانی که خیلی وقت پیش برای خواندنت بلند شد...مرا ب ب خ ش...

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۰
.