تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

دخترهایی که در سوئیت اند،کم و بیش نماز نمیخوانند...وقت هایی؛مثل الان،وقتی صدای اذان از بلندگوی ِ سوئیت پخش میشود و نگهبان اعلام میکند نماز جماعت در نمازخانه برپا میشود،ناگهان از جایشان بلند میشوند و میگویند:"بریم نماز جماعت؟"...همان وقت است که حس میکنم چقدر دلم میخواهد بهشان بگویم:برایم دعا کنند...چون بوی یک سیب سرخ تمام سوئیت را پر میکند...

۳ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۱
.

در دقیقه ی نود از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و فکر کردم:"کوکو!بله کوکو میتواند بهترین گزینه باشد"شروع کردم به درست کردن کوکو و باز فکر کردم:"زرررشک!زرشک داخل کوکو بهترین چاشنی ست"مو خرمایی زرشک داشت و از آنجایی که من و مو خرمایی ندارد(ینی اجازه دارم بی اجازه از وسایلش استفاده کنم)یک مشت زرشک ریختم داخل کوکو ها و خیلی شیک یکی یکی درستشان کردم و گذاشتم در ماهی تابه...در این حین قابلمه ای بزرگ رویِ گاز به من چشمک زد...آرزو(کدبانوی اتاق سه-اتاق روبرویمان-)از صبح مشغول آشپزی بود.و این قابلمه متعلق به او بود...درش را برداشتم...قابلمه غرق در ماکارانی بود.بله ماکارانی...آب از دهانم آویزان شد.در را گذاشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم...چند دقیقه بعد آرزو با بشقاب ماکارانی در دست روبرویم بود...مثل همسایه های قدیمی برایم کمی از ناهارش را آورده بود...چند دقیقه بعد من هم با تکه ای کوکو با تزئین لیموترش و سالاد دم در اتاقشان بودم...چطور میتوانم زندگیِ تنهاییِ به این زیبایی را دوست نداشته باشم؟

۹ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۳
.

نامه..یک نامه ای که حتی زیاد هم طولانی نباشد...که حتی یک خط باشد...که حتی با دست خط خرچنگ قورباغه باشد...ولی برایِ خود خود من باشد..دلم نامه میخواهد...

۴ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۱
.

محققان در زمینه خوشبختی به پشتوانه هزاران تحقیق در این مورد می گویند «خوشبختی ساختنی است». تحقیق روی چهار هزار دوقلو نشان داده است که ژنتیک حدود ۵۰ درصد در میزان خوشبختی انسان نقش دارد.
پس حتی اگر به جای خوش اخلاقی، اخم کردن را به ارث برده باشید، باز هم محکوم به زندگی توام با اخم و ناراحتی نیستید. همچنین امتیازاتی نظیر سلامتی، ثروت، تحصیلات یا زیبایی می تواند ۱۰ درصد به خوشبختی کمک کند و ۴۰ درصد باقی آن بستگی به آن دارد که چگونه خود را شاد سازید و خوشحال باشید.

۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۳
.

دکتر «مارتین سلیگمن» بنیانگذار جنبش روانشناسی مثبت در دهه قبل می گوید؛ «تصور کنید دارویی کشف شده است که می تواند طول عمر شما را هشت الی ۹ سال بیشتر کند. احساس خوشبختی همان دارو است.»

۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۰
.

یک اصلی در زندگی هست که از قضا زیاد هم ثابت شده...اینکه وقتی کسی را فراموش میکنی،وقتی به طور کامل از ذهن و از دلت پاک میشود،یک روزی،یک جایی او به تو برمیگرد...در حالیکه تو دیگر نه احتیاجی به او داری و نه جایی در زندگی و قلبت دارد که با برگشتش تو خوشحال شوی،خون برود زیر پوستت،ضربان قلبت بالا رود و برق بیفتد در چشمانت...

ببین،من آلزایمر گرفته ام...فقط تو برگرد...

۴ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۹
.

وقت هایی که دلتنگ میشوم،دلم میخواهد این دلتنگی را با دعوا،با بداخلاقی،با بدعنقی،با بی محلی سر ِ طرف مقابلم خالی کنم.اولش به او میگویم دلتنگم اما باز هم از باری که روی دلم است کم نمیشود.بعد از آن است که شروع میکنم به بهانه گیری.بداخلاقی.بی محلی.و در نهایت دعوا...چند روز است با مامان سر چیزهای مزخرفی از پشت تلفن بحث میکنم...بعد هم با بداخلاقی وسط حرف هایش میگویم خدافظ و با گریه فطع میکنم...سر پارچه.سر اینکه دیر به من یک موضوع ِ غیر مهم را گفت.سرِ اینکه هرروز به من زنگ نمیزند و باید تحت هر شرایطی به من تلفن بزند.اینکه فلان مدل لباس به من نمی آید.اینکه پول هایم را الکی تمام میکنم.اینکه پیاده روی برم.اینکه شب ها دیر نخوابم و...
امشب بدون اینکه قطع یا بداخلاقی کنم،روی پله های راهرویِ دم سوئیت، نشسته بودم و با صدای ِ بی صدایی اشک هایم را تند تند پاک میکردم تا بچه هایی که میخواستند بروند سالن مطالعه نبینند دختری که همیشه دارد با حلقه ی هولاهوپ زدنش،دلقک بازی در می آورد،گریه هم بلد است...

۷ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۹
.


ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﺮﻳﻦ ﺯﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﻢ،
ﺩﺳﺖ ﺧﻄﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﺑﺮﺍﻳﺶ :
"ﺯﻭﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﻃﺎﻗﺖ ﺩﻭﺭﻱ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ".
ﺯﻥ ﻫﺎ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ :
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﺍ
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ..
ﺯﻥ ﻫﺎ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ !
ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﭙﯿﭽﻨﺪ؛
ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺩﺭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ،
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻮﺍﺷﮑﯿﺴﺖ
ﻭ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺻﻔﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻳﺎﺑﻨﺪ


ﻫﻮﺷنگ ابتهاج

۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۳
.
همان سکانس اول،یا بهتر است بگویم همان نقطه شروعش با چنان دیالوگ خوبی آغاز شد که کاغذ و قلم برداشتم و همراه با تماشا، نکته هایش را نوشتم...به زودی در پرسونا معرفی اش میکنم...جز بهترین فیلم ها بود...

۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۲
.

بدون فکر،در میان انبوهی از ترجمه:

من هیچوقت از آفساید و اوت و پنالتی و دیگر اصطلاحات فوتبال سر در نیاوردم...نهایت کار ِ سیاسی یی که کردم این بود که دو سه سال پیش رفتم پای صندوق رای و رای دادم...هیچوقت نتوانستم والس برقصم،پیانو بزنم و بدون اینکه از روی نُت بخوانم با سه تار آهنگی را از حفظ بزنم...فلسفه نمیدانم.شیمی بلد نیستم.از زیست خوشم نمی آید...از گربه ها بیشتر از پلنگ ها میترسم و هیچوقت نتوانستم با گربه های دانشگاه و پارک و آن پرشین های ِ شیک ِ پارک ساعی رفیق شوم...نمیتوانم خوب آرایش کنم،رنگ موهای شبیه بهم را تشخیص نمیدهم...اسم خیلی از گل ها را نمیدانم...بیسکوییت توت فرنگی دوست ندارم و نمیتوانم قهوه ی ترک بخورم.یکبار خواستم کلاس بگذارم و قهوه ترک بخورم.نتوانستم..بویش را که شنیدم تهوع پیدا کردم و ادامه ندادم...نمیدانم موقع غذا خوردن کارد باید دست چپم باشد یا دست راستم...ماهواره نمیبینم...تنها سه قسمت از فرندز را دیده ام و نمیدانم کدام یک از فیلم هایی که دیدم از وودی آلن بوده...من سیاست ِ رابطه ها را بلد نیستم...چم و خم ارتباطات را نمیدانم.قهر کردن بلد نیستم...من خیلی چیزها را نمیدانم در حالیکه شاید باید بدانم...تنها این را میدانم که خوب غم عصرهای جمعه را درک میکنم...خیلی خوب...مثل آشپزی که که از حفظ،به غذایی که هر هفته درست میکند،نمک و ادویه میزند....


++گوش هایِ من خیلی وقت است که حرفِ دوست داشتن نشنیده اند. پیتر؟

۱۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۸
.