تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

این همه نشدن‌های خوب.

این همه شدن‌های بد.

من را به یک خوبی ممتد قابل وقوع پیوند بزن. تو که آن بالا نشسته‌ای.

۲۰ مهر ۰۰ ، ۱۳:۲۴
.

7 سال در دانشگاه درس خواندم. دو دانشگاهی که دیگران حسرت درس خواندن در آن را داشتند و خودم هم آرزویش را. به هزار زحمت واحدها را پاس کردم، دروس عملی را گذراندم، پایان نامه نوشتم، دفاع کردم، از پایان نامه مقاله در آوردم و بعد از فارغ التحصیلی خرده درآمدی کسب کردم تا بتوانم متودهای درمانی را در کلینیک‌های روان‌شناسی آموزش ببینم و تخصصی را که باید در دانشگاه یاد می‌داند و ندادند، در جای دیگر یاد بگیرم! خبرنگاری کردم. کوچه به کوچه، شهر به شهر، با پای پیاده، ماشین، تلفن و تایپ با انگشتانم گزارش گرفتم. از آدم‌های مهم، از آدم‌های معمولی، از کودکان، از نوجوانان، از کسانی که دوست صمیمی‌شان مُرده بود و از کسانی که دشمن‌شان نابود شده بود. نوشتم. صبح‌هایی که چشم باز می‌کردم. شب‌ها قبل از اینکه چشم ببندم. موقع غذا خوردن. در سفر. در کافه و رستوران. روی میز. زیر میز. نشسته بر میز. خوابیده بر کف زمین. توی خوابگاه. توی خانه. توی اتوبوس و مسافرخانه. با قراردادهای امضا شده و بدون حقوق‌های پرداخت شده. آدم‌ها می‌گفتند برای خودم کسی شده‌ام. بیشتر یاد گرفتم. از اصول و زیر و بم‌های سایت‌داری و خرده ریزهای اچ‌تی‌ام‌ال‌ها و سئو و هشتگ و این و آن. بلد شدم از کتاب‌هایی که می‌خوانم بنویسم. بلد شدم از نوشتن‌هایی که داستانشان می‌کنم، بگویم. از بچه نُقلی‌های دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی بچه داستان‌نویس درآوردم. راه رفتم. دویدم. طریقه درست خوردن را یاد گرفتم. روش کنترل استرس و خشمم را. دلیل استرس و خشمم را هم. راه رفتم. بین راه خوابم برد. بین راه گریه کردم. بین راه خندیدم. بین راه به غلط کردن افتادم. بین راه به مرگ فکر کردم. بین راه با خودم قهر کردم. داد زدم این را دنبال من نیاورید. خودم را می‌گفتم. آشتی کردم. با خودم. بغلش کردم. خودم را. و رفتم و رفتم و رفتم. و از آن اول مبدا تا حالایی که زیلو انداخته‌ام و نشسته‌ام، به این فکر می‌کنم که می‌خواهم چه کاره باشم؟ می‌خواهم چه کسی باشم؟ و همین را توی گوگل هم سرچ می‌کنم.

و گوگل جواب می‌دهم: آیا منظورت همین بود: «می‌خوام بچه باشم؟»

۴ نظر ۱۰ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۱
.

ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم. زنگ خورد و برخلاف همیشه بدون هیچ دنگ و فنگی با کش و قوسی کم بیدار شدم. پاورچین پاورچین خودم را از روی تخت دو نفره‌ای که دو شب بود رویش می‌خوابیدم بلند کردم. شومیز و شلوارم را پوشیدم، کلید را از روی میز، کیک شکلاتی کوچکی را که شب قبل خریده بودم از توی یخچال و کیفم را از روی مبل برداشتم و از خانه خارج شدم. آن طرف خیابان دریا بود. از روی ماسه‌های سفید رد شدم تا به دریا برسم و رسیدم. من بودم و دریا و دو مردی که شنا می‌کردند و مرغان کوچک دریایی. کبریت‌های نم کشیده را داخل کیک کردم، آنها را آتش زدم و جلوی دریا گرفتم تا شعله با فشار باد ناشی از موج دریا خاموش شود.

خاموش شد. 29 ساله شدم. در طلوع نارنجی جزیره.

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۵:۱۲
.

آخ که چقدر این کتاب رو دوست دارم. تلفیقی از جنگ و صلح.

۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۰:۵۳
.

چند وقت پیش یک نفر در کانالش نوشته بود که دوست دارد برای چند نفری نامه بنویسد. بعد هم فراخوان داده بود که اگر کسی دوست دارد نامه بگیرید و جواب بدهد، ایمیلش را برای او بفرستد. اضافه کرده بود که می‌تواند برای 10 نفر ماهیانه نامه بنویسد.
من سریع ایمیلم را برایش نوشتم. حالا دو ماه است (ماهی یک بار) برایم نامه می‌نویسد و ایمیل می‌کند.
من هم جوابش را می‌دهم. از روزمرگی‌ها و حس و حال‌های اینجا و اکنونی‌مان می‌گوییم.
الان جواب نامه ماه پیشم را که برایش فرستاده بودم، خواندم. عجیب بود. این گذر اضطراب و غم و شادی و ثبت آنها برایم عجیب بود.

قسمتی از نامه‌ای که نوشته بودم:
«توی این سال‌ها خیلی صبوری را تمرین کرده‌ام. راستش کمی هم موفق بوده‌ام. اما صبور بودن شبیه خیاطی نیست که وقتی بلد شدیم بتوانیم بگوییم خیاط هستیم. شبیه یادگیری ریاضی و علوم است که هرچه بیشتر یاد بگیریم، می‌فهمیم که هیچ چیزی بلد نیستیم و باید بیشتر و بهتر در وادی‌اش برویم تا یادش بگیریم و آخرش هم می‌فهمیم تمرین صبوری از موقعیتی به موقعیت دیگر فرق دارد. گاهی یک موقعیت هزاران بار برایمان پیش بیاید و باز هم ناآرامی پیش بگیریم که البته حق داریم. چه کسی گفته همیشه باید صبور باشیم؟ کاش حداقل یاد بگیریم اگر هم صبور نیسیتم امیدوار باشیم. مثل وقتی که پریود می‌شویم، از درد آشوبیم اما ته دلمان می‌دانیم که چند ساعت بعد، شبیه سربازی که جنگ درد را گذرانده، سالم می‌مانیم. سالم، زنده و امیدوار. این سه تا چیز را برایت آرزو می‌کنم.»

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۵۵
.

۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۳
.

عمه‌ام امروز صبح، دم دمای سحر فوت شده. ساعت 7 صبح از صدای بابام که با تلفن حرف میزد، رفتم پایین و پرسیدم: عمه فوت شد؟ و جواب شنیدم آره.

برگشتم تو اتاقم. سعی کردم بخوابم. خوابم نبرد. بیدار شدم. مثل هرروز دیگه چایی دم کردم، تا وقتی آماده بشه، با گوشیم سرگرم شدم. چایی آماده شد. با عسل خوردمش. لقمه نون پنیر گرفتم، گردو شکستم و خوردم. مثل هرروز دیگه. لباس سبز و زرد پوشیدم و رفتم سرکار. مثل هرروز دیگه. حوصله شنیدن تسلیت ندارم دیگه. شاید برای همین مثل هرروز دیگه دارم رفت و آمد می‌کنم. نمی‌خواستم با میم حرف بزنم ولی زدم. مثل هروقت دیگه. سردبیرم زنگ زد بهم و گفت: خوبی؟ گفتم خوبم. گفت کسی فوت شده؟ گفتم چطور؟ گفت جوابم رو بده. گفتم عمم. اظهار تاسف کرد.

بعد از 2 سال، امروز واقعا تنها بودم توی تحریریه. هیچکسی نبود. و تنها آدم نزدیک توی اون ساختمون چند طبقه، سردبیرم بود. تو تمام اون ساعات می‌خواستم برم تو اتاقش و بگم میشه همین جا بمونم و کارام رو انجام بدم؟ نرفتم. نگفتم چون دیوونگی رو در پستوی خانه نهان باید کرد.
۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۱
.

در مورد کتاب مورد علاقم نوشتم. اینجا. بخونید. لایک کنید و حتی نظر بذارید:)

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۴۲
.

۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۲
.

۲۹ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۳
.