تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۳:۴۳
.

۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۳:۴۲
.

واقعیت پشت کوهه یا جلوی چشممون؟ برای جواب اینجا رو بخونید.

۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۸
.

به سهام که نوشتنش به نوشتنم می‌آورد:


آمدم بنویسم که زندگی‌ام به قبل و بعد از کرونا تقسیم شده. اما دیدم نه. اینطورها هم نیست. زندگی من بارها به قبل و بعد از واقعه‌ای تقسیم شده است. وقتی دوستی، بهتر است به‌جای واژه‌ی دوست از صفت «انسان سمی» استفاده کنم، من را به‌طور ناگهانی از زندگی‌اش کنار گذاشت و من بودم و عجز ندانستن چرایی این جریان. بعد تکه‌تکه خودم را از گوشه و کنار دنیایم پیدا کردم و کنار هم گذاشتم تا چیزهایی را به خودم ثابت کنم. و ثابت کردم؟ تاحدودی. اما آن تلاش مداوم برای نجات خودم، برایم شگفت‌انگیز، رنج‌آور و غرورآفرین بود و هست. هروقت به آن روزها فکر می‌کنم چندین موقعیت برایم تداعی می‌شود. کلینیک روان‌شناسی و آن روان‌شناس احمق، خانه‌ی عمه‌ام که پناهگاهم شد و غروب پل خواجو. در این سه موقعیت من یک عجز پیوسته بودم. تنم یک چیز بود و روحم چیزی دیگر. روحم تنم را می‌کشاند و تنم روحم را. می‌خواستند من زنده بمانم. روزهای عجیبی که فکر بهشان غروب پل را پس ذهنم می‌آورد و سردی هوای پاییز را که می‌خواباند در گوشم. و من بودم که تنها بودم. یک تنهایی که حتی خدا را هم نداشت و نمی‌خواست داشته باشد.
بعدتر زندگی‌ام به قبل و بعد از سرکار رفتن ختم شد. اعتمادبه‌نفس سلام کردن نداشتم. سرم را زیر می‌انداختم، آهسته می‌رفتم، آهسته می‌آمدم، آهسته تایپ می‌کردم، آهسته زیر میز می‌رفتم و گریه می‌کردم. گمان می‌کردم زشت‌ترین آدم دنیا هستم. هنوز هم گمان می‌کنم آن روزها زشت بودم. زیبایی چیزی بود که می‌خواستمش و نداشتم. زیبایی ظاهرم، زییایی شخصیتم، زیبایی رابطه‌هایم، زیبایی جیب و حساب بانکی‌ام، زیبایی نوشتنم، زیبایی درونی‌ام. خاکستری درونم بود و باد می‌آمد و این خاکستر به سر و صورت درون و بیرون پاشیده می‌شد. تکه‌هایم هنوز پخش بودند. ترسو بودم. از همه چیز می‌ترسیدم. از خواب. از خوراک. از آدم‌ها و از خودم. کار کردن به من جرات داد. بعد از جرات دوستی‌های سالم‌تر. شخصیت تکه پاره‌ام را تا حدودی به هم وصل کرد. درآمد به من حس مفید بودن داد. درآمد ثابت چیزی بود که می‌خواستم و نمی‌دانستم که به دست آوردنش چقدر می‌تواند زیر و رویم کند.
قبل‌ترش زندگی خوابگاهی تکانم داده بود و زندگی‌ام را به دو بخش قبل و بعد خودش تقسیم کرده بود. وابستگی‌هایی که خبری از آن نداشتم، رو آمده بود. اذیت‌ترم می‌کرد. پخش و پلاترم. گریان‌ترم. در گریز و تعقیب دیگران بودم و نمی‌دانستم در گریز از خودم هستم. خوابگاه من را هل داده بود به سمت اجتماعی بزرگ‌تر تا بدانم این من هستم و این هم رنج‌هایم.
می‌خواستم بنویسم کرونای خودم و مادرم زندگی‌ام را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. آن موقعی که در اوج استیصال شب‌ها تک و تنها مادرم را پاشویه می‌کردم، تبش را می‌گرفتم و از عدد 40 روی آن لرز می‌کردم. دستم با بریدگی‌ها سر لیوان بریده می‌شد. هرشب خواب مرگ می‌دیدم و در روز به خودم می‌گفتم تا کی دستانم کف پای مادرم را لمس می‌کند، آنها را ماساژ می‌دهد. نیمه شب‌ها از شدت اضطرابی که همراه کرونا آمده بود، دستانم را در هم گره می‌کردم و دور اتاق راه می‌رفتم. استیصالی بودم که دست و پا درآورده بود. دوستی قلبم را شکانده بود و اینجا بود که تراپیستم به کمکم آمد. از این رو می‌خواستم بنویسم که کرونا زندگی‌ام را به بعد و قبل خودش تقسیم کرد، چون این بار یاد گرفته بودم تکه‌های پراکنده‌ام کجا قایم می‌شوند. یک راست به دنبالشان رفتم. شاید نوازششان کردم و بعد سرجایشان گذاشتم. سرجایم هستم. همان جایی که باید باشم. آنجایی که بلد شده‌ام گهگاهی تکه‌هایم چطور بال در می‌آورند و کجا مخفی می‌شوند و چطور باید آنها را دوباره سرهم کنم.

 

۵ نظر ۰۳ آذر ۰۰ ، ۱۶:۵۹
.

این کتابی که معرفی کردم، مناسب برای تنبلا، ترسوها و «خب حالا که چی؟»گویانه.

اینجا بخونید.

۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۴
.

۱۵ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۴
.

صبح: ترسناک‌ترین تجربه. حمله دل آشوبی اسمش رو میذارم. دور اتاقم راه می‌رفتم و نمیدونستم چیکار کنم. تو گروه‌های دوستیم نوشتم: «حالم بده. باهام حرف بزنید ذهنم پرت بشه.» باهام حرف زدند. ذهنم پرت شد. نشستم به گریه. تا وقتی که پیرهنم خیس شد.

 

بعد صبح: سردبیر جدید معلوم شده. حتی از دیدن چهره‌ش عصبی شدم. بازی رو برعکس کردم تو ذهنم. گفتم شاید برخلاف موضع سیاسیش آدم حسابی و جسور باشه. هع!

 

ظهر: مامانم دم در اتاقم غذا گذاشت. وایساد یکم نگاهم کرد و گفت: آبریزش بینی هم داری؟ گفتم نه. گفت خیلی دماغت قرمزه و پف کرده. گفتم آهان آره آبریزش دارم. مامانم هروقت می‌فهمه گریه کردم، گریه می‌کنه. ولی هروقت بفهمه آبریزش بینی دارم، آبریزش بینی پیدا نمی‌کنه.

 

شب: تست کرونام مثبت بود.

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۹
.

صبح: نزدیک اذان صبح از شدت سرفه بیدار شدم. دستم رو بردم پایین تخت و منتظر بودم چیزی به دستم بیاد تا بو کنم. بطری آب هویج بود. درش رو باز کردم، کمی ازش خوردم. مزه‌ش رو فهمیدم. بعد گرفتم جلوی دماغم بوش رو تا حدودی فهمیدم. برای اطیمنان بیشتر دوباره دستم رو برای جستجوی بیشتر تکوک دادم. این بار از توی سینی یه نون خشک برداشتم. گرفتم جلوی دماغم. هیچی از بوش نفهمیدم. ترسیدم. به خودم گفتم لابد نون خشک بو نداره. بو داشت. من نفهمیده بودم. دیگه مزه هیچی رو نمیفهمم. بو رو هم. بو و مزه مهم‌ترین المان‌های لذت برای من بودند. ندارمشون دیگه. برای از دست دادنشون گریه کردم. برای چیزکیک نخوردن هفته پیشم هم. دیگه معلوم نیست کی بتونم مزه چیز کیک رو بفهمم.

 

ظهر: اعصابم از اتفاقات سرکار خرد بود. هنوزم هست. کارها قاطی. پاتی. بهم ریخته. حال کار ندارم. می‌ترسم لدت‌های کوچیکم رو از دست بدم. وقتی یکم افتاب توی حیاط اومده بود خودم رو رسوندم به حیاط تا یکم آفتاب بگیرم. نشد. پاهام ضعف داشت. برگشتن نزدیک پله‌ها داشتم میفتادم پایین.

 

شب: نزدیک غروب گریه کردم. به پهنای صورت.  بدون دلیل. وقتایی که مریضم احساس ضعف میکنم. خیلی. خیلی خیلی. چرا روشن اذیتم میکنه. توی تاریکی چراغ رو خاموش کردم. غذا میخورم و مزه‌ها رو نمیفهمم. نمیفهم شوره. تلخه. سوخته ست. سفته ست. چیه؟ من از مُردن نمی‌ترسم. از از دست دادن لدت‌های باارزش کوچیکم میترسم.

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۱۴
.

روز: امروز روز سومی بود که قرنطینه شدم. دیشب دکتر گفت تست نده اما قرنطینه شو. ترکیب پی‌ام‌اس و علائم شبه کرونا جوری بود که تو گروهی که با ح و ز هستیم نوشتم: «از لحاظ روحی نیاز به ناز کردن برای کسی دارم.» یکم نوازشم کردند از راه دور و امروز بعدازظهر دیدم یه دسته گل برام فرستادند. شاد و آروم شدم. صبح هم که با تراپیستم جلسه داشتم به این فکر کردم چقدر خوبه این آدم توی زندگیم هست که از جزئی‌ترین تنش‌ها و خاطراتم براش بگم و بعدش بلند بگم: آخیش.

 

شب: تب و لرز بدی کردم. گریه‌م میومد اما نیومد. هیچکسی خونه نبود. با هزار بدبختی از جام بلند شدم و رفتم جوراب پوشیدم. باز هم می‌لرزیدم. تبم رو گرفتم 39 بود. یه سلفی از خودم گرفتم. به خودم زل زدم و از خودم پرسیدم: وقتی سلامتیم از چی ناله و شکوه می‌کنیم؟

 

الان: مامانم یه کوه بزرگی از دارو و آب میوه و سوپ برام آورد. خجالت میکشم ازش.

۲۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۰۵
.

کتابی عزیز در مورد موضوع محبوبم: مرگ. اگر دوست دارید مرگ رو ببا بچه‌ها در میون بذارید یا خودتون هنوز باهاش دوست نشدید، کتاب خیلی خیلی خوب و لطیفیه. اینجا معرفی کردم.

۱ نظر ۲۵ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۶
.