تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

آلبرت می گوید: «اگر مجبور بودی توی یک مخزن آب با نهنگ قاتل یا با سگ ماهی باشی، کدام را انتخاب میکردی؟»
- خب، بنده‌ی خدا، آخرکی نهنگ قاتل را انتخاب می‌کند؟
-اما توی طبیعت هیچ وقت نهنگ قاتل به انسان حمله نمی‌کند. یعنی هیچ وقت. سگ ماهی با سیزده باله‌ی تیغ مانند و خارهای سمی و مهلکش خیلی خطرناک‌تر است. همه‌اش هم برمی‌گردد به انتخاب کلمات‌مان. اگر به نهنگ قاتل میگفتیم نهنگ خوش قلب، آن وقت دیگر هیچ کس ازش نمی‌ترسید.


ماهی بالای درخت/ لیندا مالالی هانت/ ترجمه پریناز نیری

۱۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۱۸
.

همینطور که میرفتم چراغ رو خاموش کنم، سرمو بردم بالا و گفتم: ازت متنفرم.
چند دیقه بعد سرمو از زیر پتو اوردم بیرون، دماغمو با سرآستینم پاک کردم و گفتم: الکی گفتم. جدی نگیر مثل بقیه چیزایی که ازت میخوام و جدی نمیگیری.
...
کاش خدا هم زبون داشت. زبونی که با گوش من شنیده بشه.

۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۳
.

کاش آدم‌ها هم به اندازه سکه‌ها عمر می‌کردند.

 

ماهی بالای درخت/ لیندا مالالی هانت/ ترجمه پریناز نیری

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۰
.

یادت باشد اَلی، وقتی مردم انتظارشان از تو کم است، می‌توانی بعضی وقت‌ها به نفع خودت استفاده کنی.
...
البته به شرط اینکه انتظارت از خودت کم نباشد.

 

ماهی بالای درخت/ لیندا مالالی هانت/ ترجمه پریناز نیری

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۷
.

وقتی به آدم‌ها می‌گویم تابه‌حال دندان درد نداشته‌ام، دهانشان را به اندازه‌ای که بخواهند یک نهنگ بزرگ ببلعند، باز می‌کنند و می‌گویند: جدی می‌گی؟!
اما الان دندان درد گرفته‌ام و آنقدر این درد برای بقیه طبیعی‌ست که انگار بگویم امروز همراه با غذایم ماست خوردم.
موضوع پیچیده آن است که این درد برای خودم بیگانه است. نمی‌توانم منبع درد را شناسایی کنم. نمی‌دانم اسم این حالت ناخوش، درد است یا خارش، قلقلک، ورم کردن، گزگز کردن یا هرچیز دیگری جز درد. تمام مدت مسواکی به دست گرفته‌ام و در حال خاراندن یا نوازش دندان‌هایم هستم. دندان‌های عزیزم، دندان‌هایی که تابه‌حال افتخار گاز زدن گوشت بره، ماهی سالمون، شاه میگوهای دریای سیاه، بستنی‌های بدون خامه، شکلات‌های هلندی، پپرونی‌های سکسی و آلو سیاه‌های جنگلی را داشته‌اید، طاقت بیاورید. حداقل تا زمانی‌که نبض دست چپم بزند.

 

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۴۲
.

یک‌بار حول و حوش شانزده سالگی، وقتی که کسی در خانه نبود، تمام لباس‌هایم را از تن درآوردم و جلو یک آینه‌ی تمام قد، بدنم را از فرق سر تا نوک پا به دقت وارسی کردم. حین آن کار هرچه نقص و کمبود در بدنم بود - یا دست کم به نظر من نقص و کمبود می آمد- در ذهن خود فهرست‌بندیی کردم. برای مثال (و یادتان باشد که این‌ها را فقط به عنوان مثال ذکر می‌کنم) ابروهایم چه پرپشت‌اند، ناخن‌هایم چه شکل خنده‌داری دارند و از این قبیل مسائل. تا جایی که به یاد دارم وقتی به بیست و دو مورد رسیدم حسابی دمغ شدم و دست از کار کشیدم. به این نتیجه رسیدم که: اگر در قسمت‌های پیدای بدنم این همه ناهنجاری وجود دارد پس شمارش ناهنجاری در قسمت‌های ناپیدا - مثل شخصیت، ذهنیت، روحیه‌ی ورزشکاری و مواردی از آن دست - حتما سر به فلک خواهد زد.


از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم/ هاروکی موراکامی/ ترجمه مجتبی ویسی

۲۷ آذر ۹۸ ، ۱۰:۴۳
.

باید کاری کنی که کار باشد، کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده‌های باغ و یکی را که از آن طرف رد می‌شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد، اگر دیدی که طرف دارد یک بیت شعر را غلط می‌خواند و یا بینی‌اش را می‌گیرد و یا حتی پایش را گذاشته است روی سکوی خانه‌ی تو تا بند کفشش را ببندد، مأذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب طرف هرچه بی‌دلیل‌تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می‌گردد هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که می‌خواهد سر خودش را کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمی‌خواهد. باید سر طرف، سینه‌ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین. ببین، از اجدادت یاد بگیر. وقتی شکار پیدا نمی‌کردند آدم می‌زدند، بچه‌ها را حتی. می‌ایستادند و نگاه می‌کردند، به دست‌ها و پاهایش که جمع می‌شد و تکان می‌خورد و به آن چشم‌ها که خیره به آدم نگاه می‌کرد.

 

شازده احتجاب/ هوشنگ گلشیری
 

۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۶
.

سر کوچه‌مان سوار اتوبوس می‌شدیم. می‌دویدم تا روی یک صندلی کنار پنجره بشینم و رد دستم را روی شیشه بگذارم. انگار از یک انفرادی شش روزه برمی‌گشتم و مادرم برای شادباشم روز هفتم مرا می‌برد خانه عمه. منفعتی که اتوبوس برایم داشت و ماشین شخصی بابا نداشت، این بود که وقتی ایستگاه آخر پیاده می‌شدیم باید از روی سه و سه پل می‌گذشتیم. توی هر کدام از آن بریدگی‌های پل می‌ایستادم و با مادرم مرغانی را می‌دیدم که در هوا بال می‌زنند، می‌خوانند و بدنشان را کش و قوس می‌دهند. اگر کل مسیر یک ساعت بود، ما 45 دقیقه‌اش را روی پل می‌ایستادیم. این بزرگ‌ترین دلخوشی بچگی‌ام بود. نمی‌دانستم خانه عمه را دوست دارم یا مسیرش را. مسیر کلی دروازه دولت تا سی و سه پل برای من ردپای کودکی‌ام بود که گاهی نان به دست، با اشتیاقی که یک دونده برای رسیدن به خط پایانی دارد، مرا به سمت پل می‌کشاند تا مرغانی را که خانه زندگی‌شان روی آب بود و غذایشان در دست من، تماشا کنم. بیشتر از 20 سال از آن روزها می‌گذرد. مسیر را که طی می‌کنم، از ایستگاه اتوبوس تا بعد از پل، آدم‌هایی را می‌بینم که در خودشان مچاله شده‌اند، چراغ‌های شکسته شده‌ی دیروز، امروز سالم‌اند، مرغ‌ها هم مثل آدم‌ها مهاجرت کرده‌اند. بچه‌های کار زیاده شده‌اند مثل گشت‌های انتظامی. در دستم به جای آذوقه‌ی مرغان دریایی، مشت است. مشتی از خشم که نه مثل دونده‌یِ شادِ رسیده به خط پایانی، که شبیه آدمی که از آتش پشت سرش فرار می‌کند، با قدم‌های تند راه می‌روم تا نبینم، نشنوم، نمانم. انفرادی 6 روزه را به آزادی یک روزه ترجیح می‌دهم.
 

۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۶:۳۹
.

وارد دفتر شدم. به محض نشستن روی صندلی‌ام و جاگیر شدن در پشت میزم، همکاری که پشتش به من است، صندلی‌اش را چرخاند سمتم و گفت:
اینجا چه کار می‌کنی؟

بعد روزنامه امروز را گرفت جلویم و زد زیر خنده. عکسم روی صفحه اول روزنامه بود.

خنده‌ام گرفت. جفتمان می‌خندیدیم. از فیلتر شدن گوگل همین خیرش به من رسید که چون نمی‌توانیم عکسی مرتبط سرچ کنیم تا بچسبانیم به مطلب‌مان، باید عکس خود نویسنده را به زور بچپانیم به مطلب!

حالا می‌توانم قیافه بگیرم و بگویم بلاخره عکسم روی صفحه اول روزنامه آمد. عکسی کوچکتر از عکس 3 در 4!

۶ نظر ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۷
.

یک عکس چهار نفری داریم، روی دریا، توی کشتی، پشت به همان مسجد معروف استانبول. گوشی را دادم دست یک مرد نمی‌دانم کجایی و به انگلیسی گفتم از ما عکس می‌گیری؟ گرفت. پشت به نور و تاریک شد. اما هرچهار نفرمان می‌خندیدم. توی سرما، روی دریا. حتی یادم هست که مرد خارجی هم خندید. از آن لبخندهای قشنگی که وقتی قشنگی می‌بینی، می‌زنی. عکس پشت به نور تاریکمان را با هزار افکت و تنظیم نور درست کردم و دادم برای چاپ. گذاشتم توی قاب. گذاشتم روی میز زرد اتاقم. گذاشتم دقیقا در زاویه‌ای که وقتی وارد اتاق می‌شوی آن را می‌بینی. هر چهار نفرمان را که رو به دوربین، روی دریا، توی کشتی و سرما لبخند می‌زنیم. اوایل می‌گفتم این عکس باید برود روی میز کارم. در دفتر کارم. همان میزی که مهر رویش هست و عنوان روان‌شناس کودک دارد. هنوز هم همین را می‌گویم. بعد قرار شد بگذارم روی میز دفتر روزنامه. میان هزاران سیمی که به لپ‌تاپم وصل است. روی همان میز آبی بد رنگ. امشب به این فکر کردم که وقتی همه‌ی وسایلم را برای آخرین بار در چمدان گذاشتم، وقتی ازین مطمئن شدم که دیگر چیزی به آن اضافه یا از ان کم نمی‌شود، باید قاب عکس را بگذارم رویش. درست روی همه‌ی آن چیزهایی که با خود برداشته‌ام و کیلومترها کشانده‌ام در جایی دورتر از اینجا. تا به محض باز کردن چمدان عکس را ببینم. عکسی که هر چهارنفرمان لبخند می‌زنیم و آن سه نفر دیگر کنارم نیستند.

۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۱
.