تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخونه» ثبت شده است

«به نظر من که خطرناک است.»
«خطرناک؟ چه طور؟»
"می توانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری، یا چه می دانم، سرکوبشان کنی، ولی نمیتوانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی.»

سارا مستقیم به چشم‌های او نگاه می کرد. «هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می شود کرد نه عوض، مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.»

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش/ هاروکی موراکامی

۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۴
.
ولی در خوابی که دید در حسرت یک زن می سوخت. معلوم نبود این زن کیست. فقط وجود داشت. و توانایی ویژه‌ای هم داشت که تن و دل خود را از هم جدا کند. به سوکورو گفت یکی از این دو را به تو می دهم. تنم یا دلم. هر دو باهم نمی شود. باید یکی را انتخاب کنی، همین حالا. گفت آن یکی را به کسِ دیگری می دهم. ولی سوکورو همه‌ی او را میخواست. نمیخواست نیمه ی دیگر را به مرد دیگری بسپرد. طاقتش را نداشت. میخواست به زن بگوید اگر این جوری است، هیچ کدام را نمیخواهم. ولی نمی توانست. گیر کرده بود. راه پیش و پس نداشت.

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش/ هاروکی موراکامی
۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۰
.

سوکورو تازاکی در عمیق ترین نقطه ی جانش به درک رسید. درک این که هیچ قلبی صرفاً به واسطه ی هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلب ها را عمیقاً به هم پیوند می دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی، تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعه ای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی معنی است. هماهنگی واقعی در همین ها ریشه دارد.


سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش/ هاروکی موراکامی



۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۳
.

موراکامی یه جایی تو کتاب "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش" نوشته:

درد قلبش برگشت. دردی شدید نبود. خاطره ی دردی شدید بود...


پ.ن:  قشنگترین تعریف از بعضی از دردهای ماست...

۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
.

روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد، مامان به او گفت «شما میدانید این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده اند و قهوه آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید،نمی توانید برایش مستخدم
بیاورید این طور که در خانه اش هست.» مصطفی خیلی آرام این ها را گوش داد و گفت «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می دهم تا زنده ام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.» و تا شهید شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمیخورد، ولی می دانست ما لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم «خب برای چی مصطفی؟» می گفت «من قول داده ام به مادر تان تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم.»


از مجموعه کتاب: نیمه ی پنهان ماه/چمران به روایت همسر/حبیبه جعفریان

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۳
.

یادم هست اولین عید بعد از ازدواج مان - که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند - مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه ی پدرم. ان شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت «الان عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هایشان. این ها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه مانده اند، تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرم شان کنم که این ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید.» اشکش جاری شد، گفت «خدا که میبیند.»

از مجموعه کتاب: نیمه ی پنهان ماه/چمران به روایت همسر/حبیبه جعفریان

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۱
.

دوماه از ازدواج شان میگذشت که دوستش مسئله را پیش کشید: " غاده! در ازدواج تو یک چیز بلاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی. این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش را مو ندارد قبول کردی؟"
غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخور شد و بحث کرد که "مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی."
آن روز همین که رسید خانه در را باز کزد و چشمش افتاد به مصطفی. شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید چرا میخندی؟ غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: "مصطفی تو کچلی؟! من نمیدانستم!"

از مجموعه کتاب: نیمه ی پنهان ماه/چمران به روایت همسر/حبیبه جعفریان

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۸
.

ما انسان‌ها اغلب گله می‌کنیم چرا روزهای خوب زندگی‌مان کم است و روزهای بدمان زیاد،ولی به گمان من حق چنین گله‌ای نداریم. چه، اگر در قبال خوبی‌هایی که خداوند همه روزه ارزانی‌مان می‌کند گشاده‌رو بودیم، سختی‌ها هم برایمان تحمل‌پذیرتر می‌شد.

رنج‌های ورتر جوان/ گوته/ ترجمه محمود حدادی

۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۱:۰۱
.

کاش هر آدمی روزانه با خود می‌گفت بهترین کار در حق تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آن‌ها را داشته‌باشی و با شرکت در این شادی، شادمانی آن‌ها را افزون کنی. آیا اگر روزی دیدی جان و دل آن‌ها از حسی هولناک در عذاب است و دلشان از غصه پریشان، عرضه داری که ذره‌ای از رنج‌شان را بکاهی؟

رنج‌های ورتر جوان/ گوته/ ترجمه محمود حدادی

۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۰:۵۹
.
عمیقا فهمیده‌ام که مردم هر آدم فوق معمولی را که به کاری بزرگ و یا در ظاهر ناممکن دست زده، از قدیم و ندیم با انگ مستی یا دیوانگی بدنام کرده‌اند.


رنج‌های ورتر جوان/ گوته/ ترجمه محمود حدادی

۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۰:۵۸
.