خدا که میبیند
شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۳۱ ب.ظ
یادم هست اولین عید بعد از ازدواج مان - که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند - مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه ی پدرم. ان شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت «الان عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هایشان. این ها که رفته اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه مانده اند، تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرم شان کنم که این ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید.» اشکش جاری شد، گفت «خدا که میبیند.»
از مجموعه کتاب: نیمه ی پنهان ماه/چمران به روایت همسر/حبیبه جعفریان
۹۶/۰۵/۰۷