where are you?
از نوشته های بی فکر ِ بی فکرِ بی فکر:
حالا که تنها،وسط اتاق نشسته ام و سردم است و ضعف دارم و از همه مهمتر
کسی را ندارم،باید باشی.حالا که خیلی چیزها را یاد گرفته ام.از آشپزی و ژله درست
کردن تا گریه نکردن.حالا که خیلی چیزها را به عمد فراموش کردم.از دوستی ها تا دوست
داشته شدن ها...باید باشی حالا که دیگر حتی قلم هم از من فرار میکند و من کلمه ای
نمی نویسم.باید باشی حالا که روزها کفش ها،پاهایم را میزند و شب ها تنهایی دلم
را...باید باشی وسط خنده هایم.کنار روزهایم.میان عکس هایم.پشت سرم.جلوی چشمم...حالا
که غم خودش را در لباس شادی استتار کرده باید باشی...عصر جمعه است و باید باشی.حالا
که من یکسال است با بهار آشتی کرده ام و روزها را دوست دارم و گرمای ظهرهای
اردیبهشت برایم دوست داشتنی ست.حالا که دیگر دوستی ندارم باید باشی تا دوست داشتن
را یادم نرود.تا اگر به عمد خواستم فراموشش کنم،جلویم گرفته شود...باید باشی حالا
که هوای داخل سرد است و هوای بیرون گرم.باید باشی تا سر چهارراه تصادف نکنم و فحش
نشنوم....شکلات های توی کیف،شارژ موبایل،قرص های دل تنگی،گوجه سبزهای یخچال،لاک
های روی ناخن،تمام شدند و بودنت الزامی ست...ریشه های موها سفید شدند،زیر چشم های
چروک افتاد،خون های روی دستمال خشک شدند و هر رساله ای بودنت را حکم واجب میدهد...حالا
که دستم به هیچ جا نمیرسد.مقاله ها را رد میکنند.باران می آید و رعد میزند آسمان.باید باشی میان پیچ خوردگی های پایم.میان وقت هایی که خسته میشوم و مینشینم
و تنها چیزی که در آغوش کشیده میشود پاهایم است...باید باشی و این را ابی هم فریاد
زده:امروز که محتاج تو ام جای تو خالی ست..
البته عطیه جانملکی زیباتر نوشته...(+)