معادلات مرا تو بهم ریختی.معادلات جهان را چه کسی؟
از نوشته های قدیمی ِ همینجوری:
در رختخواب غلت میزدم و فکر میکردم که وقتش رسیده...تمام معادلات بهم ریخته بود و من او را دیگر دوست نداشتم...کاکتوس هایم یکی یکی خودکشی میکردند و من دیگر او را دوست نداشتم...شب بو ها بویشان خفه شده بود و من دیگر او را دوست نداشتم...معادلات بهم خرده بود،انیشتین سال ها بود که مرده بود،چاپلین توی گور بود و ما نمیتوانستیم به کمدی های سیا سفیدش بخندیم،خبر رسیده بود بلاخره روی مارکز هم،ملاحفه ی سفید انداخته بودند و صدسال تنهایی ما از نو شروع شده بود،قاچاقچی های موادمخدر و آدم و اسلحه و فیلم های پ.و.ر.ن را گرفته بودند و سال ها بود که بابک زنجانی با لبخند رقصیده بود و ما هنوز در پی صلح با کشوری بودیم که زمانیکه 14 سال داشتیم به زور برده بودندمان توی صف و گفته بودند با صدای بلند مرگ را برایشان بخواهیم...چندصد میلیارد از پول کارگرها و دزدهای مجبور ب دزدی و پرستارها و متخصص های زنان و نوچه های وزیر و محافظان آن م د ا ح و داف های پارک جمشیدیه و تایپیست های دم در دادگاه و من ِ نیمچه دانشجو و دوست دندان پزشکم ،رفته بود آن سر دنیا و ویلای منحصر به فردِ کانادایی شده بود برای دختر ِ پدر ِ دزد ِ تخم ِ سگ آن کسی که چندصد میلیارد ما توی حسابش بود...حاجی صف اول نماز جماعت بود و عضو هیئت امنای مسجد و ریش هایش سال های بود موزر ندیده بود و پسرش توی ویلایی در کلاردشت دختری را حامله کرده بود...استاد نمره ی حق مرا با منت پاس میکند چون من رژ لب ندارم و وقتی در اتاقش تنها نشسته رژم را پررنگ تر نمیکنم و در نمیزنم و داخل نمیشوم...جلوی تمام پاسپورت های پسران مجرد شهر من ،مهر فرودگاه پاتایا خورده بود و پرواز آنتالیا که به زمین نشسته بود ناگهان فرودگاه بوی الکل گرفته بود...سگ های فرانسوی از گرسنگی میمیرند،ماهی های خزر و خلیج فارس از آلودگی میمیرند،پرنده ها آلزایمر گرفته اند و نقشه ی کوچ شان را فراموش میکنند و بلاخره به زودی میمیرند و دختر بچه ای میمیرد از فشار تعرضی که به او شده...و روزی همه مان گندمان بالا میرود و میرویم و میمیریم...سازم کوک ندارد،خاک روی قاب عکس های لبخند زده می آید،پنکه ی سقفی نمیچرخد،گاز فندک تمام شده،قهوه گران شده،شیشه ی ادکلن ها خالی شده،کفش ها سوراخ شده،مارک ها فِیک شده،عشق ها ساعتی شده،برج میلاد کج شده،مهر نمازمان از چین وارد شده،گشت ارشاد دختر باز شده،مرد نامبر وان س.ی.ا.س.ی هم جنس باز شده،وبلاگ من فیل تر شده؟!...داشتم میگفتم:تمام معادلات بهم ریخته... در رختخواب غلت میزدم و فکر میکردم که وقتش رسیده...وقتش رسیده که اسلحه ی روی میز را پر کنم و به او بگویم:دیگر دوستت ندارم...