صبح: ترسناکترین تجربه. حمله دل آشوبی اسمش رو میذارم. دور اتاقم راه میرفتم و نمیدونستم چیکار کنم. تو گروههای دوستیم نوشتم: «حالم بده. باهام حرف بزنید ذهنم پرت بشه.» باهام حرف زدند. ذهنم پرت شد. نشستم به گریه. تا وقتی که پیرهنم خیس شد.
بعد صبح: سردبیر جدید معلوم شده. حتی از دیدن چهرهش عصبی شدم. بازی رو برعکس کردم تو ذهنم. گفتم شاید برخلاف موضع سیاسیش آدم حسابی و جسور باشه. هع!
ظهر: مامانم دم در اتاقم غذا گذاشت. وایساد یکم نگاهم کرد و گفت: آبریزش بینی هم داری؟ گفتم نه. گفت خیلی دماغت قرمزه و پف کرده. گفتم آهان آره آبریزش دارم. مامانم هروقت میفهمه گریه کردم، گریه میکنه. ولی هروقت بفهمه آبریزش بینی دارم، آبریزش بینی پیدا نمیکنه.
شب: تست کرونام مثبت بود.