از نوشتههای بدون فکر یهویی:
حراست دم در عوض شده است. دم ظهر که داشتم بدو بدو میآمدم تحریریه از اتاقکش بیرون آمد و گفت: شما؟ در جوابش گفتم «کارمند تحریریه هستم» باورم نشد. بعدتر این کلمه را چندباره توی ذهنم مرور کردم. «کارمندم»، «کارمندم؟»، «کارمندم!»
در تمام روزهای زندگیام دوست داشتم شغلی داشته باشم که الان در آن هستم. شغلی که بنویسم و از همان نوشتن پول در آورم. پولی که مطمئن باشم برای درآوردنش نه جر زدهام و نه از زیر انجام کاری در رفتهام. حالا یک میز در این تحریریه دارم. تحریریهای که دوستان زیادی به من داده است. به من اعتماد به خودم را داده. دبیری داده که جسارت خفتهام را با سفارش کارهایی که به من داده، بیدار کرده.
گاهی آنقدر در جریان تند زندگی میافتم که یادم میرود آدمی که الان کنار دستم است، شغلی که در آن هستم و پولی که در حسابم دارم آرزوی دیرینهام بوده. کافی است الان و در این زمان حال دست از مقایسه خودم با دیگران بردارم تا خودم، جایگاهم و اطرافیانم را ببینم. روشنتر. لطیفتر. قشنگتر و پرمهرتر.