در این سایت، در مورد کتاب دروغ، کتابی که برای ردهسنی نوجوانان است، نوشتم. اگر عاشق کتاب و کتابهای نوجوان هستید این معرفی را بخوانید.
در این سایت، در مورد کتاب دروغ، کتابی که برای ردهسنی نوجوانان است، نوشتم. اگر عاشق کتاب و کتابهای نوجوان هستید این معرفی را بخوانید.
گاهی دلم میخواد بدونم آیا آدمایی هستند که به قصد شناختم، اسمم رو سرچ کنند و برسند به وبلاگم و شروع کنند به خوندن؟
هزارتا کار دارم و یک میلیون استرس. فردا باید برم برای یه سری دانشجوی تربیت معلم، تدریس کنم. اونم به روش آنلاین. یه جلسه حضوری رفتم و اونقدر بیانگیزه و پوکر فیس بودند که بنزینم رو خالی کردند. الان چون آنلاین هست استرسم بیشتره. نمیدونم علاوه بر خود تدریس از پس این نرم افزار عجیب غریب برمیام یا دائم باید دستم بند وَر رفتن بهش باشه. از طرفی هم این استرس باعث میشه تسلط کافی نداشته باشم و خنگ بازی در بیارم. امروز علاوهبر کارای روتینی که توی دفتر روزنامه انجام میدم، باید یه گزارش از نوجوونهای افغانستانی میگرفتم که خب این گزارش نوشتن هم باعث میشه کلی استرس بگیرم. چرا؟ چون جدیدا میخوام بینقصترین آدم زمین باشم. این کمالگرایی رفتاری نمیدونم کجا بود و چی شد که یهویی تو ذهنم بیدار شد. همین تلاش برای بینقص بودن انقدر ازم انرژی میگیره که دیگه خیلی از پروژهها را قبول نمیکنم یا گند میزنم توش. تنها موفقیتی که این روزا داشتم، کاهش وزنم بوده. که خب اونم اونقدر چشمگیر نبود. یا اگرم بود اونقدر حیرت برانگیز نیست. وقتی چشمگیر و حیرت برانگیز میشه که اون شلواری که چند سال پیش از دم اسکله توی استانبول خریدم، سایزم بشه. اون موقع تو دلم بندری میرقصم و به خودم افتخار میکنم و میرم دم آینه بطری شیر کاکائوم رو میزنم به بطری شیرکاکائویی که توی آینهست و به سلامتی دور کمر باریکم، بطری رو سر میکشم.
نمیدونم چرا این روزا میل به نوشتن از روزمرگیام پیدا کردم. شاید چون اینقدر پُرم که باید به جای اینکه کلهی یکی رو بگیرم به کار برا شنیدن حرفام، از چشمای شما کار بگیرم. استادای داستان نویسی میگند باید موقع نوشتن روزمرگیهاتون هم، رسمی و نوشتاری بنویسید. نه اینجوری مثل من شکسته. دیگه رسمی نوشتن برای روزمره نویسی خیلی لوسه. باید زور بزنی ادبی بنویسی و من آدم زور زدن نیستم. مگر اینکه این زور زدن در راستای چیزی باشه که مجبورم کنند یا زور زدنی که توی توالت اتفاق میفته.
تیتی عزیزم! این روزها بیشتر از هروقت دیگری یاد این جمله میافتم که سالها پیش کسی در توصیف من گفته بود: "شیطنتهای پاکیزهای داری."
تیتی عزیزم! آنهایی که مرا دوست دارند، نقصهایم را دیدهاند و باز به دوستانشان ادامه میدهند؟
نیاز دارم بفهمم که آدمهایی که دوستم دارند به تمام نقصهایم آگاهند و باز هم دوستم دارند.
نگران بابامم ولی متوجهش نیستم. چون وقتی میام فکرای عجیب کنم، دست نگه میدارم و ادامه نمیدم و یه بیل خاک میریزم روی این نگرانیم. بعد نگرانیه گم میشه و من یادم میره این دل پیچهای که الان دارم، این سردردی که گرفتم، این بغضی که وسط گلومه و این فلان نشونه جسمی برای چیه.
همیشه خدا من نگران مامانم بودم. بیدلیل و بادلیل. تا سر حد بیخوابی و تهوع و گریه. یا خیلی عادی و بدون اگزجره کردن. اما بابام... یادمه یه بار خوابگاه بودم و بابام یه سلفی از خودش برام فرستاد. زل زدم به عکس. انگار بار اول بود میدیدمش. زوم کردم روی چشماش. بعد تک تک اجزای صورتش را وارسی کردم. تو دلم یه جوری شده بود. شدت دوست داشتنش رو تجربه کردم و برای معدود دفعاتی بدون خشم، بدون نیاز بهش، بدون هیچی، فقط و فقط به خود خودش فکر کردم. اونقدر فکر کردم که گریهم گرفت. ترسیده بودم از این همه دور بودن ازش. شرم داشتم از این همه ایگنور کردنش. بعدتر وقتی خوابیده بود، نگاهش میکردم. آدما رو موقع خواب زیاد نگاه میکنم. معصومترین ورژن آدما وقتیه که خوابیدند. خوابیده بود، با هر خُر و پفی شکمش تکون میخورد و اولین حسی که از این مشاهده تجربه کردم عذاب وجدان بود. عذاب از اینکه چرا بدخلقترین ورژن من برای این مرده؟ چرا؟ چرا گاهی دونسته و ندونسته مثل یه غریبه باهاش رفتار میکنم؟ سومین باری که بابام رو دقیق نگاه کردم امروز بود. تابستونا وسط سالن میخوابم. هر سه ماه تابستون، به غیر از روزهای تعطیل بابام راس ساعت ۷ و نیم صبح، بعد از اینکه صورتش رو میشوره، مسواک میزنه، لباس میپوشه و ناهارش رو از توی یخچال برمیداره، از بالای سرم رد میشه، در رو باز میکنه و میره سرکار. از لای چشمم میبینم که در رو آروم باز میکنه تا من بیدار نشم. امروز از همون اولش نگاهش میکردم. با چشمی که پشت سرم دارم. بابام حتی توی بیداریِ پر از سکوت خونه، معصوم بود. با تمام ظرافتی که توش ناشی بود، سعی میکرد آروم حرکت کنه. اما در ظرف رو میاندازه روی سرامیکای آشپزخونه. بعد با حالت دست و پا گم کردن، در ظرف رو برداشت، اطرافش رو زیرچشمی نگاه کرد و بعد پاشد. مثل وقتی شیر آب دستشویی رو باز میکنه. مثل وقتی لباس میپوشه. همه حرکاتش با آخرین تلاش برای برقراری سکوت خونهست. اما ناشیانه. برای همین پرسروصداست. برای همین تو اون سکوت پرسروصدا معصومترین آدم دنیاست. چون زحمت میکشه منو بیدار نکنه ولی میکنه.
از صبح دارم به این فکر میکنم اگه این صحنه یه جایی، یه روزی، برای همیشه متوقف بشه، چی؟ ولی باز فکرم رو خط میزنم. چون من تو تمام رویاهام، تو تمام آیندهم، تو تمام روزای بعدتر میخوام بابا داشته باشم. کنار مامانم. با صدای خندهشون که با صدای خنده برادرم قاطی شده.
برگه آزمایش برادرم روی میز، کنار لپتاپم افتاده بود. چشمم افتاد به سنش. تفاوت سنیمان را به اضافهی سنش کردم و به عدد سن خودم رسیدم. بعد از مدتها با عددی روبرو شدم که من را ترساند.
فردا تولدش است. باید سعی کنم ریاضی، جمع و تفریق و در کل اعداد را از یاد ببرم. چون هر سال دوبار با بحران سن روبرو میشوم. تولد برادرم. تولد خودم.
برایش نوشتم «خسته شدم» و بعد از گذاشتن میمِ شدم، گریهام گرفت. انگار کار بدی کردهام. سرم را انداختم زیر و مثل کسی که چیزی دزدیده، یواشکی چشم انداختم به اطرافم. مطمئن شدم تنها کسی که در تحریریه است، خودم هستم. بعد با آستینم چشمم را پاک کردم. سرم را که بالا آوردم دیدم روبروی دوربینم. در آن لحظه دلم خواست تنها کسی که از این عجز باخبر میشد خدا و بعد هم سردبیرم باشد. سردبیرم آرام است. چیزی که من نیستم. چیزی که هیچکس نیست. همین چند روز پیش که ترسیده بودم از چیزهایی که نباید بنویسم و بگویم(!) آمد بالای سرم ایستاد، نگاهم کرد و گفت: خوبی؟ خوب نبودم ولی خوب شدم. قرار بود این نوشته در مذمت خستگی ام باشد، اما خب حالا در مدح سردبیرم شد.
بای.
ای کاش برای یک روز هم که بود، میشدم همون حرفی که میم چند روز پیش بهم زد: «چقدر قوی و محکم و بزرگ شدی.»
وقتی خوابم نمیبرد، رویا میبافم. در بچگی این را مادرم یادم داد. اینکه چشمم را روی هم فشار دهم و آن چیزی که دلم میخواهد را تصور کنم. کنار در سالن خوابیده بودم. باد از توری عبور میکرد و لابهلای موهایم، در آستین لباسم و روی گردن و گلویم میخورد. چشمم را روی هم فشار داده بود و دلم میخواست با وجود اینکه خوابم میآید، رویا هم ببافم. باد همان باد بود. بادی که میخواست نوید پاییز را بدهد. من را سوار ماشینش کرده بود و میخواست به فلان جایی برود که من نمیدانستم کجاست. میانهی راه گفته بود که باید به خانه برود و فلان چیزی که من نمیدانستم چیست را از خانه بردارد. به خانه رسیده بود و گفته بود زود برمیگردد. هنوز از او خجالت میکشم. وقتی با او هستم سعی میکنم مودب باشم. در مواقعی که خجالتی هستم خودم را سفت میگیرم. آنقدر سفت که دلم درد میگیرد. دستانم را مشت میکنم و مواظبم زیاد حرکت نکنم. توی دلم دائم روسریام را به مقدساتش قسم میدهم که صاف بایستد و دائم نگرانم که عرق نکنم. صورتم و بدنم. حالا که او رفته تا فلان چیز را از خانهاش بردارد و من پایین ساختمان، در ماشین تنها هستم، کمی خودم را شل میگیرم. روی صندلیام جابهجا میشوم. سرم را بالاتر میگیرم تا بتوانم خودم را در آینه ماشین ببینم. بد نیستم. خوب به نظر میرسم. اما نه خوبتر از آن وقتهایی که از خواب بیدار شدهام و شب قبلش حمام بودهام. نظیر آن شفافیت پوست و آن برق چشمها را فقط در صبحهایی میبینم که شب قبلش با موهای خیس خوابیده باشم... تلفنم زنگ میخورد و خودش است. هنوز شمارهاش را سیو نکردهام. شاید تردید دارم که باید به چه اسمی ذخیره شود. فقط فامیلش کافیست؟ اسم خالیاش خوب است؟ یا باید با صفتی او را ذخیره کنم؟ جواب میدهم. میگوید بیایم داخل خانه چون در اتاق به رویش بسته شده و نمیتواند از داخل بازش کند. یا یک بهانهای این چنین. بهانهای که شک نکنم به بهانه بودنش. سوییچ ماشین را برمیدارم، درها را قفل میکنم و به سمت خانه میروم. در باز است. صدایی نمیآید. صدایش میزنم و او از ته چاهی صدایش میآید که میگوید آن جاست. دیوار بلند را رد میکنم. دیوار بلند را که رد میکنم به آشپرخانه میرسم. خانه خالیست. نه فرش دارد و نه مبلی. نوساز است. بدون سکنه است. بوی رنگ میآید و بوی آفتابِ مانده. از عمد معطل میکنم و سلانه سلانه راه میروم. دوست دارم در غیابش خوب خانه را ببینم. دوست دارم بدون خجالت کنکاش کنم. میکنم و وقتش رسیده که به اتاقی بروم که او آنجا گیر کرده. دوست دارم سربهسرش بگذارم و بگویم باز نمیکنم. همین را با خنده میگویم. سربهسر هم میگذاریم. حس میکنم هرم نفسهایی که از داخل اتاق به بیرون میآیند، برای آدمهای بیشتری هستند. حس میکنم از او، تعداد بیشتری داخل اتاق است. در را باز میکنم و صدای دست و سوت و جیغ میشنوم. برایم تولد گرفتهاند. او و دوستانم. او و دوستانش. او و دوستان مشترکمان. میان هیجان روی زمین مینشینم. دست و پایم را گم کردهام. از خوشحالیست یا از شرم اینکه چه حرفهای خصوصیای پشت در به او گفتم و بقیه شنیدهاند؟ نمیدانم. کف زمین نشستهام و یک دستم روی قلبم است و دست دیگرم روی دهانم. دوست دارم گریه کنم اما نمیکنم. اولین حرکتی که به ذهنم میرسد این است که باید او را در آغوش بگیرم. در آغوشش میگیرم و سرم را محکم روی شانهاش فشار میدهم. آنقدر محکم که یادم میرود اینها همه رویا بوده است.