تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

حال خوشی نداشتم.وارد اتاق شدم.گوشی ام را چک کردم.از پی ام کسی خنده ام گرفته بود...کسی از آنطرف اتاق گفت قشنگ میخندم...بلندتر خندیدم...حالمان خوش شد...

۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۴
.

ببینید دوستان و مخصوصن دختر خانم ها!شما را به یک لیوان شکلات داغ در یک روز سرد زمستانی قسم میدهم،وقتی ازدواج میکنید آنقدر یک دفعه ای غیب و نابود نشوید،اینقدر شبیه آدمی که از گرسنگی در شرف مردن است و یکدفعه سفره میبیند و حمله میکند،شوهر شوهر(زن زن)نکنید،آنقدر هی آویزان نباشید.اینقدر در باب عشق و عاشقی تان روی منبر نروید و...که تا قبل ازدواج هر موقع حالتان بد بود و دپسرده بودید و میگفتید التماس دعا و آخخخخخخ حالم بد است و غیره،آدم ربطش دهد به اینکه در آن بازه زمانی این حالاتتان از بی شوهری بوده...با تشکر...


+به همین اتاق چاهار نفری ِ دانشجویی ام قسم،منظورم روی شخص خاصی نیست.از بعد این پست هی با پیام و تلگراف و تلگرام سرم جیغ نکشید...با تشکر مجدد

۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۱
.

خدایت بیامرزد صادق خان ِ هدایت!بله در زندگی زخم هایی ست که دهن ِ آدم را سرویس میکند و او را بابت به دنیا آمدنش به گه خوردن می اندازد...

۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۸
.

باید برایتان بنویسم.از شگفتی های وبلاگ نویسی بنویسم ک یک شب با چشمان پف کرده توی خوابگاه دعوت به چایی میشوی و یک هفته بعد میفهمی میزبان،خواننده ی وبت بوده!

۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
.

به دلیل ازدحام زیادی که بچه های دبیرستانی در قسمت ِ زنانه ی ِ اتوبوس ایجاد کرده بودند،آرام آرام روانه ی قسمت مردانه شدم و بالای سر دو پسربچه ی دبستانی ِ کوله به دوش،ایستادم.پسرک لاغرتر سر ایستگاه پیاده شد و دوست تپلش داد کشید:"اگر بار گران بودی که بودی.خدا روشکر که رفتی"و بعد جفتشان دستان کوچکشان را گرفتند جلوی دهانشان و خندیدند...جا برای من باز شد و من کنار پسرک تپل نشستم.من،پسرک،و مرد میانسالی که عینک به چشم و انگشتر عقیق به دست بود به ترتیب کنار هم نشسته بودیم.مرد عینک به چشم به پسرک تپل خندید و گفت شعر را اشتباه خوانده و پسرک با لهجه ی شیرینش گفت:" میدونم.شوخی کردم.من و دوستم مثل پسر خاله ایم.باهم زیاد شوخی میکنیم."مرد عینکی که شبیه معلم ها بود گفت:"ارزش دوست خیلی بیشتر پسر خاله هست.تو پسر خاله ت رو خودت انتخاب میکنی؟"تپلک گفت:"نچ".مرد ادامه داد"تو برای داشتن پسر خاله هیچ دخالتی نمیکنی.خدا بهت میده.اما دوست رو خودت انتخاب میکنی.خودت تصمیم میگیری کی دوستت باشه کی نباشه.همین ارزشش خیلی بیشتره.پس دوستی را انتخاب کن که تو را به جاهای خوب برسونه."...از اتوبوس پیاده شدم و تا خانه به این فکر میکردم،که من پسرخاله ای ندارم اما چند تا دوست دارم؟!!!


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۰
.

میگفتند تنها چیزی که همه ی دردها را دوا میکند عشق است.پیدا بود هنوز مبتلا نشده بودند.چطور جرات میکردند این حرف را جلوی کسی بزنند که عشق زندگیش را داغان کرده پیش پایش ریخته بود.مثل این بود که انتظار داشته باشید که یک موج کوه پیکر ویرانگر بیاید و همه ی مشکلات را حل کند...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۵
.

آدم همیشه با شنیدن صدای کاکاییها خیال میکند که بار غم بر دلشان سنگین است حال آنکه جیغ هایشان هیچ معنایی ندارد و مسائل روانی خود آدم است که این احساس را در دلش بیدار میکند.آدم ها همه جا چیزهایی می بینند که وجود ندارد.این چیزها همه در دل خود آدم است.آدم به یک جور درون گو مبدل میشود که از زبان کاکاییها و آسمان و باد و خلاصه همه چیز حرف میزند.صدای عرعر خری را میشنویم.خریست و فوق العاده هم خوشحال و نیکبخت است.به قدری خوشبخت است که فقط خرها میتوانند باشند.با خود میگوییم:"وای خدایا چه فلاکتی در این عرعر نهفته است!"دلمان برایش کباب میشود ولی این برای آنست که خر واقعی خود ماییم...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۷
.

خوشبختی از آن شیرینی هایی ست که باید گرم گرم خورد.نمی شود آن را به منزل برد.همین که کسی بخواهد آن را به هر قیمت شده حفظ کند گه کاری می شود.نمونه اش آمریکا.آمریکا پر از خوشبختی است.آن قدر پر است که دارد از خوشی می ترکد.علت ترکیدنش همین است...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
.

کاش مثل مادرهایی بود که یکهو وسط تلویزیون دیدن بچه شان از او می پرسیدند:"راستی تو کلاس چندم بودی؟"و پقققققق بچه هه له میشد از این همه بی توجهی...یا کاش فقط بلد بود بادمجان درست کند و آبگوشت.و حتی نداند من ِ بچه عاشق ته چینم...کاش خودخواه بود.مسافرت ِ تنهایی میرفت.دوره ی دوستانه میگذاشت.کاش آنقدر بی توجه بود که مرا به مهدکودک میفرستاد و از تدریسش دست نمیکشید...کاش بیشتر از یکبار دستش را روی من دراز میکرد.کاش لااقل یک بار فقط یک بار میتوانستم از او متنفر باشم.وقتی سرش داد میکشیدم کشیده ای میزد توی گوشم.غذا درست نمیکرد.انجمن های مدرسه را نمی آمد.برایم دفتری جدا برای نویسندگی نمی خرید.دست پختش بد بود.موقع گریه ها مرا از خود دور میکرد.کاش بهترین دوستم نبود.توی بدبختی هایم کنارم نبود.توی شادی هایم ذوق را نمیکرد.کاش بد دهن بود.کارهایش نظم نداشت و ما گرسنه میماندیم.ما را بابت اینکه به دنیا آمده بودیم سرکوفت میزد.دائم برایمان شرط و شروط میذاشت.کاش حداقل شاغل بود تا کمتر میدیدمش.کمتر به امورمان رسیدگی میکرد.ما را با بقیه مقایسه میکرد...کاش این همه مادر نبود تا من حتی موقع نوشتن این متن هی بغض قورت ندهم.هی خودم را نخورم.هی نگویم آرام بگیر عادت میکنی...کاش تهران پنج ساعت دور نبود...

۱۴ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۲
.

باران می آمد و روی شیروانی ترانه می نواخت.ترانه ای که اگه آدم اون رو شب،در امن آغوش او گوش کنه زیباترین ترانه ی دنیاست.هرقدر باد شدید تر باشه و بارون تند تر بیاد بازوهاش محکم تر دورت فشرده میشه و تو توی بغلش راحت تری و دیگه از هیچ چیز نمی ترسی.دست کم این احساس منه.تمام عمر صدای بارون روی شیروانی رو تنها شنیده ام.بارون دوست نداره کسی تنها ترانه اش را گوش بده.من ناکامیش رو خوب حس میکنم.......من فقط دلم میخواست توی تاریکی توی بغلش بخوابم و به صدای بارون گوش بدم.الان هردومون داریم بارون به این خوبی رو تلف میکنیم...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حببیبی


+این یه تیکه حس خوبی بهم داد.انگار خیسی بارون رو روی تنم حس کردم و ناکامی ِ بارون رو...

۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۹
.