تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

صرفن خواستم بیایم اینجا و ببینم ک نوشتن و روی کیبرد زدن با دست هایی که از سرما یخ زده اند و چشمانی که از بیخوابی کم سو شده اند و بدنی که از خستگی له شده است ؛چه مدلی میتواند باشد...لازم به ذکر است که لب هایم متورم و خشک شده اند و از سرما بر خود میلرزم و از شدت خواب میخواهم اشهدم را بخوانم..اما تمام این ها به دیدن اولین برف پاییزی می ارزد که به محض پیاده شدن از اتوبوس در نزدیکی دانشگاه فریاد برآورده که برررررررف این بالا داره برف میااااااد...

۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۴
.

مهشاد را دوست دارم.هیچ وقت غر نمیزند.هیچ وقت حرف هایش را ناله نمیکند توی سر مخاطبی که دارد به او گوش میدهد...اهل پند است.اهل هایلایت کردن نکته های تمیز و قشنگ...شب های زیادی روی تختم ولو شده ام و نشسته ایم با هم تخیلات مان را گسترش داده ایم و پرت شده ایم توی ده سال آینده مان که قرار است توی دهکده ای زندگی کنیم که من معلم آن دهکده هستم و مهشاد رستوران دارش.شوهر داریم و بچه.شوهرمایمان همکارند و بچه هایمان هم بازی.ویولن میزند و سه تار میزنم...میتوانیم تا صبح تخیلاتمان را کش بدهیم و به روی خودمان نیاوریم صبح قرار است با زندگی 180 درجه متفاوتمان سازگار شویم...عصرهای زیادی وقتی از تنهایی راه افتاده ام توی خیابان زنگ زده و به یاد بودنم را گوشزد کرده...دغدغه ی تیلیاردر شدن ندارد.با حقوق کم مترجمی و یا تدریسش کتاب میخرد،گلدان های رنگی،پارچه های گل گلی،لاک و چیزهای کوچکی که حال دلش را خوب میکند...میخندد.توی گریه هایش خودش را دلداری میدهد.وقت عصبانیت و ناراحتی با حرفی،متلکی و یا نگاهی خودش را روی تو تخلیه نمیکند...دلخوری هایش را نمیکوبد توی پشتت...داستان مینویسد و موفق است.خرید میکند و موفق است.عاشق میشود و موفق است.شکست میخورد و موفق است.خواهر است و موفق است.زندگی اش را منسجم میکند روی یک ابر نرم.آرام و نرم...تمام تمام این ها بابت این است که دل آرامی دارد.حتی وقتی پر از طوفان هم باشد یک چیزی،یک کاری را برای خودش مهیا میکند تا آرامش کند.ولو آن یک چیز لاک زدن روی ناخن هایش باشد...

۱۲ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۸
.

چطور میتوانم فراموش کنم عکس پروفایل دختری را که سیاه شده و از مرگ بابایش نوشته؟!چطور میتوانم از حافظه ی شنیداری ام صدای ناله های مداوم یتیم شدم یتیم شدم اش را محو کنم؟!چطور میتوانستم از پشت تلفن به آغوشش بکشم و تنها سکوت باشم و سکوت؟!همه ی این ها به کنار..صدایش صدایش مدام در گوشم است که انگار من فرشته ی بازگشت آدم های رفته م...التماس میکرد بابایش برگردد...

موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۸
.

غم شبیه بزاق از دهانم سرازیر میشود ،به گلویم میریزد و سپس به ته اعماق دلم میرود...هرچه آن را تف میکنم باز هم ترشح میشود...باز هم و باز هم...

۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۶
.

اول اینجا+

دیروز هم رفتم.هِلِک هِلِک راهم را گرفتم رفتم سر چاهارراه و با شدیدترین و وخیم ترین حال بد سوار اتوبوس شدم و با دسته عزاداری وارد بیمارستان شدم...از حال و هوای دیروز نمینویسم چون به اندازه ی کافی گفتنش ادای مطلب را نمیرساند.و اینکه حال وهوا همان حال و هوای دوسال پیش پست بالا بود...میدانید گاهی آدم بعضی چیرها را گم میکند که دقیقا محل یافتش خیلی مشخص است.یکی اش همین سلامتی ست.گمش میکنید؟بروید بیمارستان.لا به لای بیمارهای سرطانی چرخ بزنید.به یقین خودش خود به خود پیدا میشود...دوان دوان میان این همه کار نکرده و ترجمه های نشده آمدم اینجا که بگویم:من همیشه میگویم سلامتی خودم به درک.مامانم.بابایم...سلامتی من گم شود پیدا هم نشد،مهم نیست.مهم این است که بالا سری دارم.مامان دارم.بابا دارم...دعا کنید.برای مامان باباهای مریض دعا کنید.برای بابای الی دعا کنید.برای دختری که در عرض یک ماه شنیده بابایش سرطان دارد و دکترها سرشان را برایش تکان داده اند،دعا کنید.برای پلک های متورم شده از اشکش دعا کنید...برای بابایش از بابای شهید این روزهایمان شفا بخواهید...برای همه ی مامان باباهای روی زمین دعا کنید...

۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۳
.

یک روزی هم می آیید اینجا و میبینید بعد از شش سال با دنیای مجازی خداحافظی کرده ام ولی خب زیرزیرکی در جایی دیگر با یک هویت مستعار-مثلن تحت عنوان هایی:دخنر مهر،دانشجویی فلک زده،دور از خانه،و این مدل اسم های تین ایجری-مینویسم.چرا؟!چون گاهی خسته میشوم.با هویت وافعی نوشتن ینی یک روز وارد خانه میشوی و میبینی صفحه ی وبت جلوی بابایت باز است...ینی یک روز وسط دانشکده دختری جلویت را میگیرد و اسم وبت را به خودت پس میدهد و این ینی هع من تو را میشناسم...ینی دوستان واقعی ات وقتی تو را میخوانند کوچکترین نقطه نظرم میشود نقطه ضعف شان و شروع میکنند به کوباندن شان توی سرم...ینی خیلی جاها خیلی افراد آشنا سوتی میدهند که نوشته هایم را دنبال میکنند...و امروز،آخرین سوژه این بود که هم کلاسی ام وبلاگم را پیدا کرده و وقتی در کلاس اطلاع رسانی حرف سر وبلاگ نویسی میشود جیغ میزند که استاد فلانی(اشاره میکند به من)وبلاگ نویس است و یک پوزیشن شای دارد وبش!!!!!!!!حالا شما شدت یخ کردن دست و پایم را تصور کنید که همزمان با لرزش های خفیف بدنی ام، استاد از من میخواهد وبم را برای بچه های باز کنم...باز کردم؟!خب معلوم است.مجبور شدم.مجبور...بعد هی خدا رو قسم میدادم نرود روی پست های بی ادبی ام مانور دهد.نهایتش این بود که خودم عنان از کف داده و ب جای استاد درباره ی منوهای وب حرف زدم...حالا باید تا آخر دوره ی ارشد حواسم را جمع کنم وقتی وبم را باز میکنم از اصطلاحات زشت که مثلن فلان چیز را خوردم،به فلان جایم نیست،گه کاری هایی که میکنم،از بیماری های واضح جنسی ِ موجود در جامعه و هم چنین از روزانه نویسی صرف نظر کنم و تنها و تنها بگوبم:چه رشته ی خوبی دارم من.چه دوستای خوبی.چه دانشگاهی.چه استادایی.به به.هوا چه خوبه.همه چه خوش اندام ند...سپس کمی گل و بلبل دانلود کنم که ضمیمه ی پست هایم باشد...آی لاو یو استاد گیتا...هپی یور نایت...یور آر سو کیوت...آی لاو یو سو ماچ...

۱۷ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
.

چطور میتوانم صبح به این خوبی را دوست نداشته باشم در صورتیکه به محض شستن دست و صورتم هم اتاقی ام برایم تخم مرغ و خرما درست کردهٰ توی کیفم کیک میگذارد و میگوید که روسری مشکی به من می آید...وقتی وارد دانشگاه میشوم شیرکاکائوی داغ نذری میدهند و من دوتا دوتا میخورم و الان هم کلاسی ام کنارم نشسته و دارد کارهای سرچ مقاله ام را انجام میدهد...هوا در اینجا (ولنجک)دو برابر سردتر از هوای خوابگاه است و باد ملایمی که عطر باران دیروز را میزند توی صورتمان دلبری میکند...صبح تان بوی باران و طعم شیر کاکائوی داغ...

۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۵
.
از نوشته های بدون فکر:
هدفم چه بود؟!اینکه اسم ِ دانشگاه های تهران را میشندیم و آب از دهانم سرازیر میشد...اینکه هی میگفتم زندگی در تهران نه اما درس خواندن در آنجا را دوست دارم...اینکه سال تحویل به امامزاده صالح چشمک زدم و گفتم مهر میبینمت دیگه؟!...اینکه ظفر را پیاده میرفتم و میگفتم اینجا،اینجا باید پیاده روی در پاییزش عالی باشد...اینکه هرروزِ نمایشگاه های کتاب را  میخواستم...اینکه توی ِ دفتر آرزوهایم نوشته بودم:زندگی در خوابگاه باید عجیب باشد و من دوست دارم عجیب ها را تجربه کنم...اینکه موقع انتخاب رشته یکدفعه و بی مقدمه و ناباورانه بابا راضی شد اولین انتخابم تهران باشد و من ذوق میکردم،..اینکه...حالا که دارم رکورد ِ مدت زمانِ دوری از مهربانی های حضوری بابا،محروم شدن ِ از آغوش مامان و خل بازی های عرفان،را میزنم میگویم دوری سخت است.دوری حتی اگر پنج ، شش ساعت هم باشد سخت است.آنقدر سخت که میروی زیر دوش حمام و از حزن آهنگی که دختر ِ حمام بغلی زیر لب میخواند،ناگهان بدون هماهنگیِ قبلی به گریه میفتی...


*این آهنگ را با صدای محسن نامجو گوش کنید...
۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۵
.

غم

نام کوچک همه ی چیزهاست

وقتی غم را صدا میکنی

همه باز میگردند...


#پوریا عالمی

موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۹
.

زندگی دانشجویی ِ تنهایی در خوابگاه و در شهر بزرگی مثل تهران تا اینجا به من یاد داد،باید در درونت یک روحیه ی مردانه داشته باشی.قوی،نترس،شجاع،از پس خود بر آ،گریه در خفا،به تخمم گفتن به مشکلات،دنبال کار برو،سخت و...یک جورایی یک مردانگی ِدرونی غالب بر زنانگی ات...

موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۰
.