از کانال "یک پدر کم تجربه":
من اگر خدا بودم سورهای نازل میکردم با نام «چاقها» و در آیهی اولش مینوشتم ایمان بیاورید به دوست داشتنی بودن و مهربانی چاقها
تشکرنامه:
من خیلی خوشحالم که شماها رو اینجا دارم.شماهایی که نمیبینمتون ولی وقتی میام میگم دلم نامه میخواد،تا چند روز بعدش همینطور لینکِ عکس از نامه هایی که برام نوشتید رو،گذاشتید...این خیلی برام با ارزشِ که دیروز که اون پست رو گذاشتم و ازتون کمک خواستم،تا همین الان کلی کامنت ازتون گرفتم و دیدم که همه تون با تمام توان بهم کمک میکنید و بهم سرنخ میدید برا موضوع پایان نامه...هر کامنتی رو که میخوندم همینطور لبخند میزدم...لبخندِ رنگی بابت تمام همراهی هایِ خالص تون...خواستم بگم کامنتایی که برام میدید،چه بابت پست دیروز،و چ بابت اون پستی که گفته بودم دلم نامه میخواد و یا حتی برای تمام پست ها و نوشته هام،برام ی دنیا ارزش داره...من وبلاگ نویسی رو شش سال پیش با شاید روزی ده تا خواننده شروع کردم و الان اگه نوشتنم خوب شده و انگیزه م بیشتر،شک نکنید که وجود شما و کامنت ها و انرژی هاتون،بی تاثیر نبوده...ممنونم ازتون...تمام ایده هانون رو دیدم و نوشتم و امروز با استادم چک کردم...همین که باهام حرف زدید هرچقدر کوتاه باعث شد دیدم بازتر بشه به مشکلات کودکان و راحت تر بتونم تصمیم بگیرم...
و همچنان:
دمتون گرم...روزای آخر سالتون عالی(همراه با یه دسته گل ِ همیشه بهار)
+کامنتای پست قبل رو تایید نکردم چون اکثرشون خصوصی بود و خواستم اینجا؛توی ی پست جداگونه تشکر کنم ازتون...نه تک تک،زیر کامنتاتون: )
لطفا این پست رو جدی بگیرید و کمکم کنید:
سلام!هنوز یکماه از ترم دوم شروع نشده که بصورت خیلی ضربه ای و شلاقی از ما خواستند موضوع پایان نامه مون رو تا هفته ی دیگه بگیم.این دستورشون خیلی خیلی جدیِ.ازونجایی که من همکلاسی های ِ بسیار بسیار فعال و اکتیوی دارم،باید با کمال تاسف بگم همه شون موضوع دارند.جز من...این وضعیت حاد باعث شده همین الانی هم ک اومدم اینجا و ازتون کمک بخوام بصورت هیستیریک آدامس بجوم و چه بسا تا آخرین حد ممکن باد کنم و بترکونم!بله!دیوانه شدم.خیلی شیک و مجلسی...اما واقعا ازتون ی خواهشی دارم و دوست دارم کمکم کنید.روزانه اینجا رو میانگین 200 نفر میخونند.حالا به فرض که 100 نفر گذری میان.میمونه 100 نفرِ دیگه.فرض بر این که ازین 100 نفرهم 50 بارشو خودم میام تو صفحه م(!!!!!!!)ولی عاجزانه و دوستانه ازتون میخوام که بهم پیشنهاد ِ موضوع بدید.حتی اگه از من بدتون میاد،اگه فکر میکنید آدم نچسبی هستم.حتی اگه باهام دشمنی دارید و دوست دارید سایه م رو با تیر بزنید...فقط بهم بگید به نطر شما مهم ترین مشکلات رفتاری و یا هیجانی ِ بچه ها تویِ چی هست؟چرا این رفتار ها رو نشون میدند؟بیشترین مشکلات رفتاری ممکنه توی ِ کدوم قشر باشه؟و..مثلا مشکل لجبازی توی دخترا بیشتره و همچنین توی بچه های تک فرزند...یه همچین مثالایی...هرچیِ هرچیِ هرچی به ذهنتون میرسه رو برام کامنت کنید...هرررررررچی...اصلا اصلا لازم نیست علمی باشه...حتی ی کلمه هم میتونید بگید...فقط و فقط نظرتون رو بگید...
دمتون گرم...روزای آخر سال تون عالی...
منتطرم
+فقط ی نکته ای!سعی کنید از قشری حرف بزنید که نمونه هاش در دسترس باشند...مثلا نگید کودکان آفریقایی کمبود غذا دارنددر نتیجه کاهش وزن شون ممکنه باعث افسردگی و... بشه...نمونه هاش تو جامعه زیاد و در دسترس باشند
برای بار دوم نوشتم...وقتی که بعد از نوشتن ِ بار اول دستم خورد روی دکمه ی دیلیت و پَر:
از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...بگذریم...شنبه روی تختم،در خانه ی خودمان،دراز کشیده بودم به این فکر میکردم پست چرا پیام های اشتباهی میزند.چرا به من میگوید امیری!از اهواز برایت یک بسته پست شده که بیاید تهران؟!...آدرس پستی ِ خوابگاه را هیچکس ندارد.حتی بابا.و شاید مامان...دیروز بین هجوم رفت و آمد مردم از آرژانتین تا انقلاب،بین نیمکت های بلوار کشاورز با پیام ِ دیگر اداره ی پست ملتفت شدم که بسته ی پستی یی در جهان است که متعلق به من است...پست تاکید کرده بود که بسته از اهواز به تهران رسیده.اگر شک داری این هم شماره ی پیگیری اش...روزهای زیادی از بلندگوی خش دارِ سوییت یا بین طبقات صدای نگهبان را شنیده بودم که:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی بسته ی پستی داری و بیا از نگهبان تحویل بگیر...یحتمل اگر بسته ای در جهان بود و آن برای من بود،و امروز اداره ی پست به من اطلاع داده که بسته ام اهوازی ست و این بسته ی اهوازی رسیده است تهران،باید صبح دوشنبه این بسته برسد دست نگهبان.نگهبان بلندگوی خش دارش را بگیرد توی دستش و جیغ بزند:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی جهت دریافت بسته ی پستی ِ خود به انتظامات رجوع کند...خب باید بگویم زمانی که باید و شاید نگهبان بلندگو را داخل دستش جا سازی کند و اسم مرا صدا کند،سر کلاسی بودم که استادش بیشتر از اینکه شایسته ی دکتر و استاد شدن داشته باشد،باید مدال ِ افتخار ساواکی بودن را دریافت میکرد...بگذریم...از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...سرویس وقتی وارد خیابان ِ خوابگاه شد،من ایستادم.رفتم جلو تا به محض ایستش بپرم پایین.بگویم:من بسته داشتم؟و رستمیِ نگهبان بگوید بله...پریدم پایین و رستمیِ نگهبان گفت میرزاامیری تو اهوازی هستی؟نه قربان من اصفهانی ام...ولی بسته از اهواز داری...که اینطور...پس اداره ی پست راست گفته.اداره ی پست خواسته بگوید کسی در آنسوی هوای خاک آلود به یاد توست.باورش کن...باورش کردم...دانه دانه از داخل بسته کشیدمش بیرون:داشت چایی میخورد(سینی ِ چایی ِ گل گلی اش)،داشت خرد میکرد(خرد کن رنگی رنگی اش)،داشت چمدانش را می بست(دفترچه ی ایفل دارش)،داشت با کلاس غذا میخورد(دستمال های قشنگش)،داشت عاشق میشد و داشت تهران را قدم میزد(دست ِ دوز جادویی و شگفتش)...
راستی به نظر شما چطور میتواند آدرس مرا از بین ِ سه خوابگاه ِ دخترانه ی متعلق به دانشگاه پیدا کرده باشد؟!راستی یک چیز دیگر:امروز دی کاپریو بیشتر خوشحال است یا من؟!
+عکسش را در اینستاگرام ببینید
تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...همین زندگی خوابگاهی و سر و کله زدن با انواع دخترها.از جنوب تا شمال.از شرق تا غرب.با هرنوع لهجه و فرهنگ و عقیده و دینی...یا چند سال قبل تر؛رفتن به پادگان نظامی و شب توی سرما لا به لای پتوهایی که بوی عرق و خستگی ِ سربازان ِ دلتنگ را میداد،خودم را پیچاندم و خوابیدم،سه روز توی گرما توی همان پادگان به حمام نرفتم و بوی گه تمام بدن ِ چسبناکم را گرفته بود.سخت نبود.گذشت...شش سال پیش غواصی را تجربه کردم.وسط جنوبی ترین آب های ایران.ماهی های رنگی و شگفتی ک ب دست هایم بوسه میزدند...مدت ماندنم وسط آب با یک دختر و یک مرد غریبه زیاد نبود.خوب بود.شگفت بود.اما گذشت...بیشتر از ده سال پیش صدای خلبانی را شنیدم که توی بلندگویش درون هواپیما به ما اطلاع داد:"همکنون از مرز ایران رد شدیم"و این حس شگفتی و غرور را درونم تجربه کردم.مدت زمان ِ گفتنش سی ثانیه بیشتر نبود.گذشت...پریدن از گاردهای بی آرتی...دل تنگی برای کسی که دیگر نمیبنمش..دست تکان دادن برای کسی که دارد از گیت پروازهای خارجی رد میشود و دیگر برنمیگردد...صدای گریه ی مردی که دوستم داشت...صدای گریه خودم که کسی را دوست داشتم و او مرده بود...سوت زدن وسط خیابان...یک شبه کتاب سیصد و خرده صفحه ای خواندن...دو روز تمام نخوابیدن...دو روز تمام به غیر آب چیزی نخوردن...بریدن از آدم هایی که روزی رگ حیاتِ من بودند...خداحافظی به کسی که روزی بهترین دوستم بود و دیگر دلم نمیخواست حتی صدایش را بشنوم...گریه کردن با صدای بلند وسط بزرگترین پارک شهر...سه ماه تمام بیمار بودن...تست ریه دادن...مشکوک به سرطان ریه...استفراغ کردن روی کیف بغل دستی ام...عاشق شدن های بی سر و ته...شماره گرفتن از پسرها...نامه ی عاشقانه گرفتن...آزمایش های پی در پی خون... و و و و....گذشتند...تمام شان...تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...نگرفتن دست هایت...نبوسیدنت...نگاه نکردنم...در آغوش نگرفتنت...نداشتنت...نبودنت...نبودنت...نبودنت...این ها تا کِی تا کجا میگذرند و تمام میشوند؟تمام میشوند؟؟؟؟
از نوشته های خیلی خیلی قدیمی:
ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو آمدی...ما امتحان روانشناسی اجتماعی داشتیم که تو آمدی...من رفته بودم از روی پانل نمره ی روانشناسی رشدم را ببینم که تو آمدی...من توی بغل شیما گریه میکردم که تو آمدی...من مانتوی نو پوشیده بودم و پشت دانشکده ادای مانکن های فشن تی وی را در می آوردم که تو آمدی...داشتند توی سایت بلند بلند میگفتند که برای امتحان آمار می آیند خانه ی ما که تو آمدی...داشتیم میخواندیم:امشب شب مهتابه حبیبم را میخوام،حبیبم اگر خوابه،طبیبم را میخوام،که تو آمدی...با ماشین ویراژ میدادیم که تو آمدی...عکس میگرفتیم که تو آمدی...از بین عکس ما رد شدی ولی عکست نیفتاد ولی هی می آمدی...من کوله ام را انداخته بودم که تو آمدی...من دست و صورتم را شستم و تو آمدی...بعد همینطور تو آمدی..همینطور تو آمدی...من یکدفعه چشم باز کردم دیدم هرچقدر تو آمدی ، من رفته بودم...بعد از این همه آمدنت یک نفر به من گفت:تو الکی بوده ای.من گریه کردم که تو الکی بودی...من افسردگی گرفتم که این آمدن هایت الکی بود...من دفترهایم را خط خطی کردم که تو قلابی بودی...من خودم را پاک میکردم از این همه آمدنت...من خر بودم که نمیدانستم هر آمدنی،رفتنی ابدی دارد...ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو رفتی...
راستی
آن پیرزن تنهایی که توی کوچه ی ما
همیشه ی خدا از لای در خانه شان چشم به راه پسرش بود، مُرد.
+نمیدونم نویسنده ش کیه