تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

مثل بادکنکی که باد شده باد شده باد شده،اما نترکیده،تنها پوستش کِش آمده،نازک شده و هرلحظه احتمال اینکه با صدای بلندی هر تکه اش جایی پخش شود،زیاد است...مثلِ طنابی که هی آنرا کشیده باشند،از آن به عنوان بوکسل کردن ِ ماشین استفاده کرده باشند،هی پوسته پوسته شده باشد اما پاره نه...مثلِ لباسی که هی پوشیده باشی شسته باشی و کثیف شده باشد و باز آن را شسته باشی و رنگ ُ رویش رفته باشد...مثلِ من که مدت ها لال شده بودم،دندان سر جگر گذاشته بودم،گذاشته بودم خیال ها برداشته شود،گذاشته بودم به جای من تصمیم گیری شود،اجازه داده بودم فکرهایِ فسیل شده به مغزها خطور کند.مثل ِ منی که پوستم کِش آمده بود اما صبوری کردم و تکه هایم هرکجا پخش نشد.مثل من که کشیده شده بودم اما رگ هایم پاره نشده بود.مثل من که سعی کردم رنگ و رویم نرود...سکوت ها باید روزی شکسته شوند...در رابطه ها میفهمی واکنش نشان دادن های آنی کاری را حل نمیکند.باید مدتی بگذرد ،آب ها از آسیاب بیفتد،منطقت بیاید روی منبر،خشمت هضم شده باشد،دلت آرام گرفته باشد و بعد سر فرصت بیایی و بگویی طوفانِ به پا شده حق تو نبوده...طوفان ها خوابید،اشک ها ریخته شد،پرچم ها سفید شد،بادبان ها بسته شد،و من به خانه برگشتم...برایش پیام زدم:"دلم نمیخواست با این دمل زشت و کثیف فکری سالم نو بشه"...اما تمام حرفم بعد از این همه بی سر و ته گویی این است:دوست داشتن حرمت دارد.جان دارد.روح دارد.شخصیت دارد.مقدس است...سریع برچسبش را از ناحیه ی کسی بر روی خودتان نزنید...جنب و جوش های هورمونی را به دوست داشتن تفسیر نکنید..در برابر موضوع عشق خودشیفتگی را رها کنید،استپ بزنید.اگر دیدید لایق عشق ورزیدن هستید،بعدن به خودتان وعده و وعید دهید...همین..
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴
.

از کانال "یک پدر کم تجربه":


من اگر خدا بودم سوره‌ای نازل می‌کردم با نام «چاق‌ها» و در آیه‌ی اولش می‌نوشتم ایمان بیاورید به دوست داشتنی بودن و مهربانی چاق‌ها

 

۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۵
.

تشکرنامه:

من خیلی خوشحالم که شماها رو اینجا دارم.شماهایی که نمیبینمتون ولی وقتی میام میگم دلم نامه میخواد،تا چند روز بعدش همینطور لینکِ عکس از نامه هایی که برام نوشتید رو،گذاشتید...این خیلی برام با ارزشِ که دیروز که اون پست رو گذاشتم و ازتون کمک خواستم،تا همین الان کلی کامنت ازتون گرفتم و دیدم که همه تون با تمام توان بهم کمک میکنید و بهم سرنخ میدید برا موضوع پایان نامه...هر کامنتی رو که میخوندم همینطور لبخند میزدم...لبخندِ رنگی بابت تمام همراهی هایِ خالص تون...خواستم بگم کامنتایی که برام میدید،چه بابت پست دیروز،و چ بابت اون پستی که گفته بودم دلم نامه میخواد و یا حتی برای تمام پست ها و نوشته هام،برام ی دنیا ارزش داره...من وبلاگ نویسی رو شش سال پیش با شاید روزی ده تا خواننده شروع کردم و الان اگه نوشتنم خوب شده و انگیزه م بیشتر،شک نکنید که وجود شما و کامنت ها و انرژی هاتون،بی تاثیر نبوده...ممنونم ازتون...تمام ایده هانون رو دیدم و نوشتم و امروز با استادم چک کردم...همین که باهام حرف زدید هرچقدر کوتاه باعث شد دیدم بازتر بشه به مشکلات کودکان و راحت تر بتونم تصمیم بگیرم...

و همچنان:

دمتون گرم...روزای آخر سالتون عالی(همراه با یه دسته گل ِ همیشه بهار)

+کامنتای پست قبل رو تایید نکردم چون اکثرشون خصوصی بود و خواستم اینجا؛توی ی پست جداگونه تشکر کنم ازتون...نه تک تک،زیر کامنتاتون: )

۱۳ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۸
.

لطفا این پست رو جدی بگیرید و کمکم کنید:

سلام!هنوز یکماه از ترم دوم شروع نشده که بصورت خیلی ضربه ای و شلاقی از ما خواستند موضوع پایان نامه مون رو تا هفته ی دیگه بگیم.این دستورشون خیلی خیلی جدیِ.ازونجایی که من همکلاسی های ِ بسیار بسیار فعال و اکتیوی دارم،باید با کمال تاسف بگم همه شون موضوع دارند.جز من...این وضعیت حاد باعث شده همین الانی هم ک اومدم اینجا و ازتون کمک بخوام بصورت هیستیریک آدامس بجوم و چه بسا تا آخرین حد ممکن باد کنم و بترکونم!بله!دیوانه شدم.خیلی شیک و مجلسی...اما واقعا ازتون ی خواهشی دارم و دوست دارم کمکم کنید.روزانه اینجا رو میانگین 200 نفر میخونند.حالا به فرض که 100 نفر گذری میان.میمونه 100 نفرِ دیگه.فرض بر این که ازین 100 نفرهم 50 بارشو خودم میام تو صفحه م(!!!!!!!)ولی عاجزانه و دوستانه ازتون میخوام که بهم پیشنهاد ِ موضوع بدید.حتی اگه از من بدتون میاد،اگه فکر میکنید آدم نچسبی هستم.حتی اگه باهام دشمنی دارید و دوست دارید سایه م رو با تیر بزنید...فقط بهم بگید به نطر شما مهم ترین مشکلات رفتاری و یا هیجانی ِ بچه ها تویِ چی هست؟چرا این رفتار ها رو نشون میدند؟بیشترین مشکلات رفتاری ممکنه توی ِ کدوم قشر باشه؟و..مثلا مشکل لجبازی توی دخترا بیشتره و همچنین توی بچه های تک فرزند...یه همچین مثالایی...هرچیِ هرچیِ هرچی به ذهنتون میرسه رو برام کامنت کنید...هرررررررچی...اصلا اصلا لازم نیست علمی باشه...حتی ی کلمه هم میتونید بگید...فقط و فقط نظرتون رو بگید...

دمتون گرم...روزای آخر سال تون عالی...

منتطرم

+فقط ی نکته ای!سعی کنید از قشری حرف بزنید که نمونه هاش در دسترس باشند...مثلا نگید کودکان آفریقایی کمبود غذا دارنددر نتیجه کاهش وزن شون ممکنه باعث افسردگی و... بشه...نمونه هاش تو جامعه زیاد و در دسترس باشند

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۸
.
مرگ یک عزیز...پیری...مهاجرت...اینها در راس لیست ترس های من هستند...ترس.غم.اندوهی ابدی.زاییدن فکرهای باطل.گوشه گیری.حتی مریضی...این سه تمام ِ اینها را و چه بسا بیشتر از اینها را برای من به دنبال خود می آورد...اما تمام حرف من سر ِ سومی ست...مهاجرت...مهاجرت میتواند پیری و حتی مرگ عزیزت را به دنیال خود بیاورد...اولین باری که با واژه ی مهاجرت روبرو شدم،هفت ساله بودم.بابا برای سفری دو هفته خانه نبود.میدانم اسم ِ این سفر است و مهاجرت نیست.اما برای ِ من ِ هفت ساله،چاهارده روز ینی مهاجرت.ینی نکند برود و نیاید.ینی شب ها را شمردن و روزشمار معکوس گذاشتن برای تمام شدن،ینی کِی برمیگردد.ینی همه ی مردهای کم مویِ خندان، بابا...بعدها فهمیدم مهاجرت یعنی ترک کردن...اولین درسِ کتاب 504 هم همین است...abandon...ینی رفتن و برنگشتن.ینی به قصد دیگر نیامدن رفتن...ما خانه ی بابا بزرگ بودیم که بهرام آمد خداحافظی کرد...سه روز بعدش رفت...مهاجرت گسترده تر شد...گسترده و گسترده...بین تمام مسافرت ها از او یاد میکردیم...هر پزشک فیزیوتراپی که میدیدیم یاد ِ درد زانویش میفتادیم...بهرام رفته بود اما نرفته بود...یک ردپای بزرگی در زندگی همه مان،در قلب مان و حتی در خانه ها و مهمانی ها و حال و آینده مان داشت...آدم ها دیر یا زود ما را ترک میکنند...یا بصورت abandon و یا به هر نحوی...سخت است.درد دارد...یکبار دیگر هم گفته بودم غمگین تر از محو شدن ِ تصویر ِ کسی که دوستش داری در پشت گیت پروازهای خارجی،صحنه ای ست که خانه ای درهم است.فرش ها روی کارتن های چینی هایی ست که جمع شده اند.پیانو وسط اتاقی ست که پرده اش را درآورده اند...کمدها درشان باز است و دلال مشتری می آورد برای دیدن و خرید خانه...خواستم بگویم جمله ی "وطن جایی ست که دل آدم در آن شاد است"معلق ترین جمله ایست که شنیده ام.نمیدانم منطقش درست است یا غلط...خوردن نان و سبزی در خانه ی خودمان شرافت دارد به خوردن نان و کباب در خانه ی غریبه ای؟نمیدانم فکرم را برای راحتی و آسایش قانع کنم یا قلبم را برای ذلتنگی و خنده و لمس دست های مامان...خواستم بگویم شب های رفتن ِ کسی که دوستش داری،کسی که روزهای بچگی و بزرگی ات را با آن پر کرده ای،شب نیست...تا ساعت ها و روزها عصر جمعه است...خواستم بگویم به واژه ها اعتماد نکن...به رفتن ها و abandonها...بهرام بعد از شش سال برگشت...برنمیگشت هم ما با تکه ای از قلبمان که با نبودنش گود و گود و گودتر شده بود،عادت کرده بودیم...
۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۵
.

برای بار دوم نوشتم...وقتی که بعد از نوشتن ِ بار اول دستم خورد روی دکمه ی دیلیت و پَر:

از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...بگذریم...شنبه روی تختم،در خانه ی خودمان،دراز کشیده بودم به این فکر میکردم پست چرا پیام های اشتباهی میزند.چرا به من میگوید امیری!از اهواز برایت یک بسته پست شده که بیاید تهران؟!...آدرس پستی ِ خوابگاه را هیچکس ندارد.حتی بابا.و شاید مامان...دیروز بین هجوم رفت و آمد مردم از آرژانتین تا انقلاب،بین نیمکت های بلوار کشاورز با پیام ِ دیگر اداره ی پست ملتفت شدم که بسته ی پستی یی در جهان است که متعلق به من است...پست تاکید کرده بود که بسته از اهواز به تهران رسیده.اگر شک داری این هم شماره ی پیگیری اش...روزهای زیادی از بلندگوی خش دارِ سوییت یا بین طبقات صدای نگهبان را شنیده بودم که:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی بسته ی پستی داری و بیا از نگهبان تحویل بگیر...یحتمل اگر بسته ای در جهان بود و آن برای من بود،و امروز اداره ی پست به من اطلاع داده که بسته ام اهوازی ست و این بسته ی اهوازی رسیده است تهران،باید صبح دوشنبه این بسته برسد دست نگهبان.نگهبان بلندگوی خش دارش را بگیرد توی دستش و جیغ بزند:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی جهت دریافت بسته ی پستی ِ خود به انتظامات رجوع کند...خب باید بگویم زمانی که باید و شاید نگهبان بلندگو را داخل دستش جا سازی کند و اسم مرا صدا کند،سر کلاسی بودم که استادش بیشتر از اینکه شایسته ی دکتر و استاد شدن داشته باشد،باید مدال ِ افتخار ساواکی بودن را دریافت میکرد...بگذریم...از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...سرویس وقتی وارد خیابان ِ خوابگاه شد،من ایستادم.رفتم جلو تا به محض ایستش بپرم پایین.بگویم:من بسته داشتم؟و رستمیِ نگهبان بگوید بله...پریدم پایین و رستمیِ نگهبان گفت میرزاامیری تو اهوازی هستی؟نه قربان من اصفهانی ام...ولی بسته از اهواز داری...که اینطور...پس اداره ی پست راست گفته.اداره ی پست خواسته بگوید کسی در آنسوی هوای خاک آلود به یاد توست.باورش کن...باورش کردم...دانه دانه از داخل بسته کشیدمش بیرون:داشت چایی میخورد(سینی ِ چایی ِ گل گلی اش)،داشت خرد میکرد(خرد کن رنگی رنگی اش)،داشت چمدانش را می بست(دفترچه ی ایفل دارش)،داشت با کلاس غذا میخورد(دستمال های قشنگش)،داشت عاشق میشد و داشت تهران را قدم میزد(دست ِ دوز جادویی و شگفتش)...

راستی به نظر شما چطور میتواند آدرس مرا از بین ِ سه خوابگاه ِ دخترانه ی متعلق به دانشگاه پیدا کرده باشد؟!راستی یک چیز دیگر:امروز دی کاپریو بیشتر خوشحال است یا من؟!
+عکسش را در اینستاگرام ببینید

۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۵
.

تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...همین زندگی خوابگاهی و سر و کله زدن با انواع دخترها.از جنوب تا شمال.از شرق تا غرب.با هرنوع لهجه و فرهنگ و عقیده و دینی...یا چند سال قبل تر؛رفتن به پادگان نظامی و شب توی سرما لا به لای پتوهایی که بوی عرق و خستگی ِ سربازان ِ دلتنگ را میداد،خودم را پیچاندم و خوابیدم،سه روز توی گرما توی همان پادگان به حمام نرفتم و بوی گه تمام بدن ِ چسبناکم را گرفته بود.سخت نبود.گذشت...شش سال پیش غواصی را تجربه کردم.وسط جنوبی ترین آب های ایران.ماهی های رنگی و شگفتی ک ب دست هایم بوسه میزدند...مدت ماندنم وسط آب با یک دختر و یک مرد غریبه زیاد نبود.خوب بود.شگفت بود.اما گذشت...بیشتر از ده سال پیش صدای خلبانی را شنیدم که توی بلندگویش درون هواپیما به ما اطلاع داد:"همکنون از مرز ایران رد شدیم"و این حس شگفتی و غرور را درونم تجربه کردم.مدت زمان ِ گفتنش سی ثانیه بیشتر نبود.گذشت...پریدن از گاردهای بی آرتی...دل تنگی برای کسی که دیگر نمیبنمش..دست تکان دادن برای کسی که دارد از گیت پروازهای خارجی رد میشود و دیگر برنمیگردد...صدای گریه ی مردی که دوستم داشت...صدای گریه خودم که کسی را دوست داشتم و او مرده بود...سوت زدن وسط خیابان...یک شبه کتاب سیصد و خرده صفحه ای خواندن...دو روز تمام نخوابیدن...دو روز تمام به غیر آب چیزی نخوردن...بریدن از آدم هایی که روزی رگ حیاتِ من بودند...خداحافظی به کسی که روزی بهترین دوستم بود و دیگر دلم نمیخواست حتی صدایش را بشنوم...گریه کردن با صدای بلند وسط بزرگترین پارک شهر...سه ماه تمام بیمار بودن...تست ریه دادن...مشکوک به سرطان ریه...استفراغ کردن روی کیف بغل دستی ام...عاشق شدن های بی سر و ته...شماره گرفتن از پسرها...نامه ی عاشقانه گرفتن...آزمایش های پی در پی خون... و و و و....گذشتند...تمام شان...تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...نگرفتن دست هایت...نبوسیدنت...نگاه نکردنم...در آغوش نگرفتنت...نداشتنت...نبودنت...نبودنت...نبودنت...این ها تا کِی تا کجا میگذرند و تمام میشوند؟تمام میشوند؟؟؟؟

۶ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۵
.

از نوشته های خیلی خیلی قدیمی:

ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو آمدی...ما امتحان روانشناسی اجتماعی داشتیم که تو آمدی...من رفته بودم از روی پانل نمره ی روانشناسی رشدم را ببینم که تو آمدی...من توی بغل شیما گریه میکردم که تو آمدی...من مانتوی نو پوشیده بودم و پشت دانشکده ادای مانکن های فشن تی وی را در می آوردم که تو آمدی...داشتند توی سایت بلند بلند میگفتند که برای امتحان آمار می آیند خانه ی ما که تو آمدی...داشتیم میخواندیم:امشب شب مهتابه حبیبم را میخوام،حبیبم اگر خوابه،طبیبم را میخوام،که تو آمدی...با ماشین ویراژ میدادیم که تو آمدی...عکس میگرفتیم که تو آمدی...از بین عکس ما رد شدی ولی عکست نیفتاد ولی هی می آمدی...من کوله ام را انداخته بودم که تو آمدی...من دست و صورتم را شستم و تو آمدی...بعد همینطور تو آمدی..همینطور تو آمدی...من یکدفعه چشم باز کردم دیدم هرچقدر تو آمدی ، من رفته بودم...بعد از این همه آمدنت یک نفر به من گفت:تو الکی بوده ای.من گریه کردم که تو الکی بودی...من افسردگی گرفتم که این آمدن هایت الکی بود...من دفترهایم را خط خطی کردم که تو قلابی بودی...من خودم را پاک میکردم از این همه آمدنت...من خر بودم که نمیدانستم هر آمدنی،رفتنی ابدی دارد...ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو رفتی...

۷ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۸
.

7

صدای دریا دادور

۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۴
.

راستی
 آن پیرزن تنهایی که توی کوچه ی ما
 همیشه ی خدا از لای در خانه شان چشم به راه  پسرش بود، مُرد.

+نمیدونم نویسنده ش کیه

۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۵
.