به وقت ناهار
در دقیقه ی نود از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و فکر کردم:"کوکو!بله کوکو میتواند بهترین گزینه باشد"شروع کردم به درست کردن کوکو و باز فکر کردم:"زرررشک!زرشک داخل کوکو بهترین چاشنی ست"مو خرمایی زرشک داشت و از آنجایی که من و مو خرمایی ندارد(ینی اجازه دارم بی اجازه از وسایلش استفاده کنم)یک مشت زرشک ریختم داخل کوکو ها و خیلی شیک یکی یکی درستشان کردم و گذاشتم در ماهی تابه...در این حین قابلمه ای بزرگ رویِ گاز به من چشمک زد...آرزو(کدبانوی اتاق سه-اتاق روبرویمان-)از صبح مشغول آشپزی بود.و این قابلمه متعلق به او بود...درش را برداشتم...قابلمه غرق در ماکارانی بود.بله ماکارانی...آب از دهانم آویزان شد.در را گذاشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم...چند دقیقه بعد آرزو با بشقاب ماکارانی در دست روبرویم بود...مثل همسایه های قدیمی برایم کمی از ناهارش را آورده بود...چند دقیقه بعد من هم با تکه ای کوکو با تزئین لیموترش و سالاد دم در اتاقشان بودم...چطور میتوانم زندگیِ تنهاییِ به این زیبایی را دوست نداشته باشم؟