پریشانم. نمیدانم چرا و میدانم. ندانستنش بابت این است که نمیخواهم به خودم یادآوری کنم. برای همین همهی خرده شیشهها را میریزم زیر فرش. اما ته دلم برای شکسته شدن آن چیزی که خردههایش زیر فرش است، غمگینم. عادتم است. شاید هم شغل ناخودآگاه همین باشد. همین که تو را سوق دهد به اینکه غمت را ندید بگیری. بعضی وقتها هم کارش این میشود که غمت را بیشتر از چیزی که هست تحویل بگیری. همین میشود که پریشان میشوی. در هر دو حالت. در هر ور بومی که ایستاده باشی.
پریشان بودم. صدای اذان شنیدم و دلم خواست نماز بخوانم. دستآویز و آخرین سنگرم همین است. خیلی وقت نیست. اخیرا اینطور شدهام. اینطور که به چیزهای فراطبیعی رو میآورم. به چیزهایی که در این جهان نیستند. انگار کمک میخواهم. انگار تنها کسی میتواند به فریادم برسد که خارج از این دنیاست. و فکر میکنم تنها کسی که این قابلیت را دارد، خداست. به او فکر میکنم. خدا را میگویم. زیاد به او فکر میکنم. نه از بُعد مذهبی و عرفانی. که از بُعد وجودی. فکر میکنم که او کیست؟ چرا باید از او خواست؟ و اگر از او میخواهی چطور باید بسپارم به خودش؟
پریشان بودم و وارد دستشویی شدم که وضو بگیرم. در را که باز کردم، مادرم را دیدم که در حمام، روی سه پایهای نشسته بود و در تاریکی موهای بلندش را شانه میکرد. با صبوری. با متانت. بدون سروصدا. بدون قیل و داد. در جایی که نور بود و نبود. بدون حرف. انگار پریشانیام خدا را کشانده بود پایین و من قبل از وضو گرفتنم او را دیده و عبادت کرده بودم.