وقتی خبر مرگ عزیزی را میشنوی اول خودت را به نفهمی میزنی. میگذاری به پای بزرگنمایی آدم بزرگها. میگویی خب یک تصادف بوده است دیگر، چرا شلوغش میکنید؟ میگویی دست بردارید از این همه سیاهنمایی. بعد با امید سوار ماشین میشوی و میری به خانهای که همه آنجا جمع شدهاند تا داغ روی دلشان را باهم شریک شوند. ترسناکترین تجربهی زندگیام تا همین امروز همین رساندن خودم به آن خانه بود. که همه روی زمین نشسته بودند و با لباس مشکی گریه میکردند. باز هم به خودم دلداری میدادم که سیاهی لباسشان بابت محرم است. گریهشان هم از بیاطلاعیشان از آن مسافر که گفتهاند تصادف کرده. خب تصادف کرده. مگر هر تصادفی به مرگ منتهی میشود. داری تمام امید را به زور توی مغزت جا میدهی که دیگر هیچ چیز نمیفهمی. به خودت میآیی و میبینی وسط همان سالن نقش زمین شدهای و داری التماس میکنی که بیایید به دروغتان اعتراف کنید. ولی سرهای تکان خورده از روی تاسف و حزن به تو میگوید باورش کن... گاهی امید زورش کم است. نمیتواند در جنگ بین حقیقت مرگ خودش را نجات دهد. میخورد روی زمین. مغلوب میشود. مرگ زورش زیاد است. آنقدر زیاد که تا مدتها چشمت را به در خشک میکند، قلبت را منتظر میگذارد تا باور کنی فقط آدم پیرها نمیمیرند. مردهی امروز، طعمه عزرائیل، میتواند دختر عموی جوان تو باشد که هشت صبح با برادرش حرف زده و نه صبح دخترک پنج سالهاش سر نعش بیجانش زار زار گریه میکرده.
پ.ن: برامون دعا کنید. برای طفل معصومش. برای مادرش. برای هضم این حزن. برای درک این مرگ.
۱.
در حالیکه از بیپولی میخواستم پارچهای سبز بخرم و به عابر بانکهای محلهمان دخیل ببندم، تصمیم گرفتم شاخ غول را بشکنم، تهدید را تبدیل به فرصت کنم و از دل بیپولی میخ ارادهام را بکوبم و بعد بیایم از قهرمانی خودم برایتان بگویم. چه کار کردم؟ خرد خرد از همان بیپولی، پول کنار گذاشتم تا بتوانم سر ماه باشگاه ثبتنام کنم. پول سینمایی که نرفتم، پول تاکسیای که نگرفتم، پول پیتزایی که نخریدم، ضدآفتابی که آب قاطیاش کردم تا دیر تمام شود و پول نخریدنش و نخریدنهای قبلی را ریختم در یک عابر بانک تا بشود شنبه اول ماه و سرصبح بروم باشگاه. سلام بر زیبایی. سلام بر چربیهای دود شده. سلام بر دردهای ناشی از دمبل بلند کردن. سلام بر عرقهای درخشان روی صورت.
۲.
دیرم شده بود و برای اینکه اخم و تخم اول کاری دبیر و سردبیر و مدیر و رئیس و آبدارچی و نگهبان رو نبینم، پناه بردم به اسنپ. از همان خرده پولها کمی برداشتم تا اسنپم را شارژ کنم. همزمان با شارژ اسنپ، پیامک برداشت از حساب برایم آمد. خدای بیپولها، خدای جیبهای خالی، خدای گاوصندوقها، خدای خاوریها و زنجانیها، کاش هیچ بشری را پیش خودش با خنگ بازیاش امتحان و شرمنده نکنی. سوتی اعظم سال را دادم. به جای یک صفر ریال، دو صفر زدم و تمام پول ذخیره برای باشگاهم دود شد. آنقدر دود و دور که با شارژی که در اسنپم هست میتوانم ادعا کنم یکی از سهامداران اسنپ هستم!
سلام.
حالا یاد گرفتهام همهجا با تو وارد مکالمه شوم. مکالمهای یک نفره. وقتی توی اتوبوس در حال له شدنم. وقتی توی یک جلسه نشستهام. وقتی روی تردمیل میدوم. وقتی دمبلها را با مکافات بلند میکنم. وقتی توی صف تاکسی ایستادهام. وقتی نصفه شب با چشمان خواب آلود کنار یخچال میایستم و بطری آب را قلپ قلپ بالا میکشم. وقتی توی اتاق پرو روبروی یک آینه هستم. وقتی آرایشگر ابروهایم را برمیدارد. وقتی روی تخت خواب دراز کشیدهام و به سقف نگاه میکنم. وقتی غذا میخورم. وقتی توی حمام گریه میکنم. وقتی با دوستانم میخندم. همهجا با تو حرف میزنم و شاید برای همین است که این روزها عینک آفتابیام بیشتر از وقتهای دیگر روی چشمم است. آدم وقتی با تو حرف میزند دوست دارد بزند زیر گریه. گریه کردن دلت را نرم میکند. شاید. شاید. من از گریه کردن بدم میآید. فکر میکنم وقت گریه آدم ضعیف میشود. شکننده میشود. من از ضعیف و شکننده بودن بدم میآید. اما خب از هرچه بدت آید، سرت آید. سرم آمده. همین ضعیف و شکنندگی. همین گریه کردن. دلت به رحم نمیآید؟
داشتم میگفتم با تو این روزها همهجا حرف میزنم. الان توی اتوبوس در حال له شدنم و دارم با تو حرف میزنم. با همان شکنندگی. با همان ضعف. با همان گریه. دلت به رحم نمیآید؟
روی لبهی خوف و رجاء دائم در حال رفت و شدم. الان اما مدتیست نشستهام روی همان لبهی خوف. چرا دستم را نمیگیری و جهان را برایم امن نمیکنی؟
خدایا من باید از اتوبوس پیاده شوم.
چند دقیقه دیگر که پشت میزم نشستهام برایت حرف میزنم. منتها بدون کلمه. توی دلم.
لطفاً به آنجا هم سری بزن. دلم را میگویم.
قربانت عطیه میرزاامیری.
یک نفری آمد و از فوبیای گمشده یا همان چالش در حال فرار و تاخیر «با تلفن حرف زدن» نوشت. بعدتر همه آمدند و شبیه بازی قطار دو دو چیچی، پشت سرش ایستادند و اعتراف کردند که بله! ما هم با چنین چالشی درگیریم. ما هم از تلفنی حرف زدن بدم میآید. در مواجهه با چنین چیزی یا فرار میکنیم یا طفره میرویم یا اگر هم با آن روبرو شویم، تا پایان آن مکالمه تلفنی جانمان به لبمان میرسید. خواستم بگویم: «من هم». همینقدر مختصر و مفید. اما یک پینوشت اضافه میکنم و میگویم:
امروز دبیرم برای تهیه یک گزارشی شماره چند نفری را فرستاد و گفت: «با اینا حرف بزن برای تهیه گزارشت!» تهیه گزارش و مصاحبه از طریق تلفن، میتواند جزء شکنجهآمیزترین تنبیهات روحی باشد. در جواب این دستور، دستم را بالا بردم و گفتم: «باشه!» سه ساعت بعدش توی تلگرام پیام داد: «مصاحبه یادت نره!»
یک ساعت بعد از آن سه ساعت، آمد بالای سرم ایستاد و گفت: «پاشو زنگ بزن دیگه!» گفتم: «میرم تو خونه زنگ میزنم!» گفت: «نه. پاشو برو با تلفن دفتر زنگ بزن. با گوشی خودت نمیشه!» بعد دستم را گرفت و بلندم کرد. دیگر اجازه نداد توضیح دهم: «بابا من باید برم تو اتاقم! در رو ببندم. روی تختم مودب بشینم، چند بار اون مکالمه رو با چشمای بسته مرور کنم، صدام رو صاف کنم و بعد با لرز و استرس شماره رو بگیرم و حرف بزنم. اینا مناسک با تلفن حرف زدنه و از اون مهمتر با توکل به خدا و 14معصومش، دعا کنم که یا اون شماره در دسترس نباشه یا برنداره. »
دستم را گرفت، از پلهها بالا رفتیم، در یک اتاق را برایم باز کرد، مرا هل داد در اتاق شکنجه یک تلفن گذاشت جلویم و گفت: «زنگ بزن!» یعنی اینکه خودت با دست خودت انبر بگیر دستت و ناخنهایت را بکش. طناب بگیر دستت و خودت را آویزان کن. با اره مویی بکش روی رگ دستت. بشین روی صندلی مشعل دار. راه برو روی استخر میخ و سوزن. تلفن را برداشتم و نگاه کردم به شمارهای که باید به آن زنگ میزدم. گاوم زایید. حبیب رضایی. کراش شیک آن دوران و این دوران. شماره را با ترس و لرز گرفتم. اشغال. این اشغال عزیز دوست داشتنی همیشه کمک دهنده. این اشغال درد و بلایش بخورد بر سر بوق آزاد و بله گفتن مخاطب پشت خط. این اشغال که به سلامتیاش بروم لیوانم را بکوبم به گلدان روی میز و چایی یخم را هورت بکشم!
نشستم در دفتر روزنامه. زیر کولر. روی میزی که یک شیشه از فلان گیاهی که نمیدانم چیست رویش هست. موسم روی روزنامهایست که داستانی از من در آن چاپ شده. صدای کیبورد میآید. صدای یک موسیقی آرام از دور میآید. گاهی صدای بحث این و آن بر سر فلان خبر میآید. آدمهای اینجا را کم و بیش میشناسم. برایشان نوشتهام. قبلترها از دور با آنها مکاتبه داشتهام. یک کارت خبرنگاری جشنواره فیلم کودک و نوجوان الان توی کیفم هست. بوی سیگار میآید. بوی میوه. بوی عطر. بوی کاغذ. بوی باد کولر بر روی کاغذها. جمعه است. اینجا شبیه هیچ کدام از جمعههای قبلی نیست. شبیه تابستان پارسال نیست. من شبیه تابستان پارسال نیستم. دنیا شبیه پارسال نیست. گرما شبیه پارسال نیست. این بوها هم شبیه هیچ کدام از روزهای تابستان قبلی نیستند. تابستان قبلی سرد بود. درونم. روحم. ذهنم. تابستان قبلی تاریک بود. عنکبوت داشت. ترس داشت. ارتفاع داشت. پرش داشت. زلزله داشت. غم داشت. تابستان قبلی دالان غم بود. دالان غصه. دالان ترس. دالان آشفتگی. تابستان قبلی شب بود. تب بود. تابستان قبلی دوستی نبود. دلی داشتم که در آن حشرات بودند. حشرات موذی که میچسبند، میمکند و ولت نمیکنند. ولم نمیکردند. سرگردانم کرده بودند. ویلان. حیران. تابستان قبلی مانده بود. کپک زده بود. جلوتر نمیرفت. مانده بود روی ستون استرس. سر پل آشفتگی. دور میدان ویرانی. این تابستان شبیه هیچ تابستانی نیست. مثل آن تابستان که شبیه هیچ تابستانی نبود. مثل من که شبیه هیچ وقتی از خودم نبودم. مثل الان که شبیه هیچ وقتی از خودم نبودهام. نشستم توی دفتر روزنامه. سردم شده. کولر بالای سرم با شتاب زیاد هوای سرد را میزند توی سرم. بچهها به من نسکافه تعارف میکنند. من نسکافه نمیخورم. من شیرینی همین روزهایی که گذشت و میگذرد و نمیماند را میبلعم. زیر کولر. روی صندلی چرخداری که کوتاه است. روی میزی که گیاهی دارد. کنار روزنامهای که ویژنامه جشنواره است و صفحهی یکی مانده به آخرش نوشته من چاپ شده.
پ.ن: دوست دارم گهگاهی بیام و اینجا بگم: «هنوز کسی وبلاگ میخونه؟ هنوز کسی وبلاگ منو میخونه؟»