بدون فکر،در میان انبوهی از ترجمه:
من هیچوقت از آفساید و اوت و پنالتی و دیگر اصطلاحات فوتبال سر در نیاوردم...نهایت کار ِ سیاسی یی که کردم این بود که دو سه سال پیش رفتم پای صندوق رای و رای دادم...هیچوقت نتوانستم والس برقصم،پیانو بزنم و بدون اینکه از روی نُت بخوانم با سه تار آهنگی را از حفظ بزنم...فلسفه نمیدانم.شیمی بلد نیستم.از زیست خوشم نمی آید...از گربه ها بیشتر از پلنگ ها میترسم و هیچوقت نتوانستم با گربه های دانشگاه و پارک و آن پرشین های ِ شیک ِ پارک ساعی رفیق شوم...نمیتوانم خوب آرایش کنم،رنگ موهای شبیه بهم را تشخیص نمیدهم...اسم خیلی از گل ها را نمیدانم...بیسکوییت توت فرنگی دوست ندارم و نمیتوانم قهوه ی ترک بخورم.یکبار خواستم کلاس بگذارم و قهوه ترک بخورم.نتوانستم..بویش را که شنیدم تهوع پیدا کردم و ادامه ندادم...نمیدانم موقع غذا خوردن کارد باید دست چپم باشد یا دست راستم...ماهواره نمیبینم...تنها سه قسمت از فرندز را دیده ام و نمیدانم کدام یک از فیلم هایی که دیدم از وودی آلن بوده...من سیاست ِ رابطه ها را بلد نیستم...چم و خم ارتباطات را نمیدانم.قهر کردن بلد نیستم...من خیلی چیزها را نمیدانم در حالیکه شاید باید بدانم...تنها این را میدانم که خوب غم عصرهای جمعه را درک میکنم...خیلی خوب...مثل آشپزی که که از حفظ،به غذایی که هر هفته درست میکند،نمک و ادویه میزند....
++گوش هایِ من خیلی وقت است که حرفِ دوست داشتن نشنیده اند. پیتر؟