تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی


تهمینه دوستم،نویسنده ست...گاهی که باهم میریم جایی که چند تا نویسنده هستند،موقعی که میخواد منو معرفی کنه میگه،عطیه دوستم...بلاگر هست.و اون نویسنده ها یا ی لبخند تصنعی میزنن و یا با اشتیاق میگند خوشبختم!نسل وبلاگ نویسا داره منقرض میشه...بخاطر همین من یه بار اومدم یه کانال زدم و بعد پاکش کردم.گفتم من از صنف بلاگرا حذف نشم.گفتم بلاگرا رو تنها نذارم...زدمو کانال یک روزه م رو پاک کردم...بعد از پاک کردنش با یه حجم وسیعی روبرو شدم که چرا پاک کردی کانالتو؟!!!و جواب من این بود:"بابت اینکه از تنبلی در بیاین.وقتی وارد نت میشید به خودتون زحمت بدید وبلاگ و سایت باز کنید تا اینکه آماده براتون ی نوشته بیاد"...حرفم صحیح بود...قبول کنید...منتهی الان دوباره کانال زدم که بگم من همچنان تو وبم مینویسم.وبلاگی که لازمه دوباره بگم بهترین قسمت دنیای مجازیِ...منو بزرگ تر کرد...به قلمم رونق داد...دوستای خوبی بهم داد...ایده های قشنگی بهم داد و...اینجا رو زدم که مینیمال بنویسم ،موسیقی بذارم و گاهی باهاتون گپ بزنم و وقتی تو وبم نوشته های طولانی مینویسم لینکش رو بذارم اینجا و شما رو ارجاع بدم به وبلاگم(در واقع هدف اصلی من همنیه.ارجاع شما و اطلاع دادن بهتون موقع ب روز رسانی وبم)...تهمینه بازم در مواجهه با دوستای نویسنده ت برای معرفی من برگرد بگو:دوستم عطیه.بلاگر ِ و قراره نویسنده بشه...بهشون نگو کانالرِ...وبلاگا رو دوست داشته باشید...بلاگر ها رو بیشتر...این ی دستوره:)
@Atiyeemirzaamiri

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۳
.

رفیق!تو چرا اینقدر منو زود ب زود شرمنده میکنی؟؟؟..من فقط تو دلم ازت ی چیزی خواسته بودم.در واقع نخواسته بودم.فقط گفته بودم ینی میشه؟!ولی انتظارشو نداشتم بعد از سه ساعت جواب بشنوم که آره میشه و شاخ ترین استاد دانشگاه بهم زنگ بزنه و بگه آره میشه.میشه عطیه!
میدونی رفیق تو روزای خیلی بدی کنارم بودی.نه اینکه تو روزای دیگه نباشی ها.ولی صاف وقتایی بهم ی نشونه میدی که من دلم داره میپوسه...پس بهم حق بده نشسته باشم تو ی سوئیت 12 نفریِ خالی ِ خالی،تنهای تنها و از شدت بزرگیت گریه کنم...بلند گریه کنم...

راهو برام آسون تر تر کن...

سلام منم به بهارِ آسمون برسون...

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۷
.

از سایت دانشگاه.میان سردرگمی ها:


کاش همیشه ی خدا بیست تا بیست و نه اسفند بود...با تمام خستگی های خانه تکانی اش...کاش تا آخر دنیا زمان روی همین ساعات پایانی سال متوقف میشد...با ریزش باران...

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۴
.

من آدم زیاد معتقد و مذهبی یی نیستم.حداقلش تو بعضی چیزا...ولی امشب وقتی یهویی هم اتاقیم پرسید چیزی شده؟در جوابش گفتم:نمیدونم.فقط دلم ی دوست صمیمی مذهبیِ خوب میخواد...همین...بعدم تو دلم زدم زیر گریه...

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۴
.

دوشنبه شب ها کاسه ی گدایی مان که تویش فلش است را دست میگیریم و در سوئیت ها به دنبال فیلم شهرزاد میگردیم...امشب نوبت من بود...لابه لای سوئیت ها و اتاق ها سرک میکشیدم..در اتاق 3 یِ سوئیت شش به درخواستم لبیک گفته شد...آی لاو یو خوابگاه اند سوئیت شش...

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۲
.

مورد تجاوز قرار گرفتن باعث می شود کودکان یک شبه از دنیای کودکی وارد دنیای بزرگسالی شوند. آن ها دیگر نمی توانند مانند بچه های دیگر با سرخوشی و شادی بازی کنند، دنیای شان کاملاً با دنیای بچه های دیگر فرق می کند. در نتیجه نمی توانند با دیگران ارتباط مناسبی برقرار کنند و گاه تا آخر عمر منزوی باقی می مانند.

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
.

بهار امروز آمد...بصورت رسمی...اگر باور ندارید بیایم توی صورتان عطسه کنم!!!

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۰۴
.

انگشت به لب
مانده ام از قاعده ی عشق
 
ما یار  ندیده
تب معشوق کشیدیم ...

#صائب_تبریزی

۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۹
.

دارم مقاله ای ترجمه میکنم در مورد سواستفاده های جنسی از بچه ها...تا الان قسمت های روتین و معمولی اش را خواندم.مثلا اینکه کودک بعد از قربانی شدن یا برون ریزی رفتارش به شدت زیاد است و یا به طور کامل درونگرا میشود و لالی انتخابی را برمیگزیند...و اتفاقات وحشتناک تر دیگر...چیزی که الان در این بین به آن برخوردم این بود که در 46 درصد موارد فردی که به کودک تعرض میکند،یکی از اعضای خانواده است.مثل پدر یا برادران فرد.در 24 درصد موارد یکی از اعضای خانواده ی بزرگترش مثل عمو و دایی و شوهرخاله و...است...در 29 درصد موارد فردی که کود آن را میشناسد.مثلا معلم،ناظم،همکار پدر مادرش و...تنها در یک درصد از موارد،فرد مرتکب ِ جرم غریبه است...

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۸
.

مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی ک همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:دخترها وقتی به یک سنی برسند،ماهی یک هفته یک دردی میپیچد توی دلشان و...راز بود.من خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مامان آرام توی گوشم راز بگوید.مامان از درد و خون و ضعف گفت.اما نگفت که ماهی یک هفته علاوه بر دل درد و غیره دخترها حوصله ی خودشان را ندارند.بهانه گیر میشوند.حالشان از آدم های اطرافشان بهم میخورد.ژلوفن و آبجوش و عسل خوراکشان میشود.مامان نگفت سیخ جگر و پسته کفاف نمیدهد که دخترها در این مواقع یک شانه،یک آغوش امن میخواهند تا زار زار گریه کنند.و هیچکس نباشد که بپرسد چرا گریه!یک نفر باید در این مواقع باشد که شعورش بالا باشد بدون هیچ حرفی فقط گوش به فرمان باشد.باید درک کند وقتی خون از آدم میرود عقلش کار نمیکند و فقط دلش میخواهد یک نفر احساساتش را تقویت کند...من فقط خوشحال بودم که زودتر از تمام دخترهای دبستان این راز را فهمیده ام...بعد که بزرگترتر شدم،وقتی رازم عملی شد به خودم قول دادم اگر روزی پسردار شدم،وقتی پسرم توی اتاقش نشسته و کار مهمی نمیکند،یک فنجان چایی برایش ببرم و بگویم کار مهمی دارم.باید یک راز به تو بگویم:دخترها در ماه یک هفته اش را خر میشوند.خر نه به معنای اینکه گوش در بیاورند.نه.فقط عقلشان تحلیل میرود.حوصله ی منطق ندارند.حوصله ی 2 ضبدر 2 میشود چهار ندارند.حوصله ی فلسفه بافی های ارسطویی ندارند.دلشان میخواهد به یک نفر گیر بدهند و بعد توی دل همان یک نفر گریه کنند.به پسرم بگویم:در این مواقع با دوست دختر یا خواهر یا همسرت بحث نکن.فقط برایش پسته مغز نکن.فقط نپر از داروخانه ژلوفن بخر و با دردهایی که میکشد بِروبِر نگاهش نکن.بغلش کن.ژلوفن هیچ کوفتی نیست.بغل تو میتواند معجزه کند...بعد فکر کردم اگر دختر دار شدم و دخترم مثل خودم کسی را نداشت که بغلش کند،باید چه کنم؟!

۱۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۰
.