تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

یک چیزهایی هست که به هیچکس نمیشود گفت و هیچ جا هم نمیتوان نوشت به جز وبلاگ.مثل این:
"پناه می برم بعداز خدا،به حمام شماره ی 2، از شر بغض های بی موقع"

۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۰
.

رسیده ام خوابگاه.خوابگاهی که مثل هیچوقت ِ قبل از این نبود یا حداقل من ندیده ام اینطور باشد.بوی هیچ پختنی یی از طبقات نمی آمد.صدای هیچ خنده ای در هیچ طبقه ای نمی پیچید.کفش های لنگه به لنگه جلوی هیچ دری نبود.هیچ کسی روی هیچ پله ای ننشسته بود و با گوشی اش حرف نمیزد.صدای آب از دوش های حمام نمی آمد...خلوت ِ خلوت.گویا تعطیلات عید همچنان ادامه دارد...چهار طبقه را در سکوتی تجربه نشده بالا می آیم.به سوئیت ده میرسم...سوئیت ساکت تر از هر سوئیت دیگری ست،شاید به این دلیل که همیشه پر سر وصداتر از همه ی سوئیت ها بود...از اتاق چهارنفری مان دو نفر و از سوئیت دوازده نفری مان چاهار نفر هستند...همدیگر را بغل میکنیم و شادباش عید میگوییم.یکجور ناخوبی هستند.هوای اتاق هم سرد است.بعد از شادباش و رد و بدل کردنِ چند کلمه و جمله،به تخت هایشان پناه میبرند...بغض ند.و خودشان اعتراف میکنند بعد از یکماه برگشتن به خوابگاه برایشان سخت است و هنوز نیامده دلتنگ ند...بغض ند و قبل از آمدن من زیر پتوهایشان گریه کرده اند...این را میشد از خیسی ِ مژه هاشان موقع دست و روبوسی،فهمید...

۷ نظر ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۳
.

ممنون ازینکه منو میخونید...اتفاق کوچیکیِ ولی منو خیلی زیاد خوشحال کرد..."تلخ همچون چای سرد"جز وبلاگای برتر سال 94 بود:)

۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۹
.

زیادی "اروپایی بازی"در آوردم...نه اینکه دیگر نوشابه ی الکل دار را به آب معدنی ترجیح دهم و یا نه اینکه شب ها و روزها را با دوست پسر و سیگار سر کنم.و نه اینکه وقتی منتظر مترو و تاکسی و اتوبوس میشدم،کتابی از کیفم درآورم و خودم را مشغول خواندن کنم...زیاد"اروپایی بازی"در آوردم و اگر از کسی حس خوبی میگرفتم،سریعن این حس را با او مشترک میشدم و این به اشتراک گذاریِ حس خوب باعث میشد آرام آرام حس های افراطی ِ دیگری ناخوداگاه و یا خودآگاه،در ذهن طرف مقابلم،متولد شود...اینجاایران است.سرانه ی مطالعه در آن کم است،تعداد بی سواد های تحصیلکرده غوغا میکند،الواطی و هرزگی در اینجا نوعی تمدن حساب میشود،بعد از هر شکست از هر رقیبی،شکست خورده ها نیروهای هیجانی ِ خودشان را با فحش و ناسزا زیر پست های فیس بوک و اینستاگرام ِ رقیب،خالی میکنند و گاه و بی گاه کار به کتک و حتی قتل کشیده میشود.شکست در عشق منجر به اسید پاشی و تجاوز میشود...اینجا ایران است.مدل مو و موبایل و آرایش و ماشین حرف اول را میزنند...همه ی اینها درست.اما حرف من این کلیشه های دوزاری نیست.میخواهم بگویم همه ی این ها به کنار اما در کنار همه ی این چیزها به ما،به بچه های ما،به بزرگ ترهای ما،به تحصیلکرده های ما،به قشر نوجوان و جوان و کودک و بزرگسال ما در هیچ جایی،در هیچ مکتبی یاد نداده اند که پسر جان،دخترم،مرد بزرگ،خانوم محترم؛عشق تان،دوست داشتن تان،حس های خوبتان را ابراز کنید...ابراز کنید که از ابرازش خیلی چیزها مشخص میشود.خیلی تکلیف ها معلوم میشود."نه"شنیدن را اینطور یاد میگیرید.نهایتش بی محلی میکنند و اینطور بزرگ میشوید.میفهمید همه چیز و همه کس،همیشه نباید بر وفق مراد شما باشد...در کنارش به ما ابراز محبت را یاد نداده اند.نگفته اند وقتی کسی نیاز به کمک دارد،بی توجه به جنسیت و حساب مالی و وضعیت خانوادگی اش به او کمک کنیم...همین است که الان در کنار تمام مصائب اقتصادی و اجتماعی مان،پای تمام احساسات درونی مان میلنگد.اگر روزی کسی به ما ابراز عشق کند اولین جرقه ی ذهنی مان "نیاز"است.که او چه نیاز مادی یی به ما دارد.که ما چطور میتوانیم نیاز جنسی مان را از طریق این عشق،ارضا کنیم...همین است که الان دچار بیماری های توهم طور شده ایم.که عشق و محبت را با هم میکس کرده ایم.که اگر کسی به ما محبت کند در خیالمان محبت را به عشق تفسیر میکنیم و بدون اطمینان،عشقی که وجود ندارد را جار میزنیم...منظورم را میفهمید؟میخواهم بگویم توزان نداریم.تعادل نداریم.جایی که باید ابراز عشق کنیم،خساست به خرج میدهیم و جایی که محبتِ از سر ِ انسان دوستی از یک جنس مخالف میبینیم،افراط میکنیم،پا روی گاز میگذاریم و آن را "عشق"تفسیر میکنیم و از آنجا میشود که عوضی بازی هایمان شروع میشود.بی چشم و رو میشویم ومحبت را نادیده میگیریم.چرا؟چون این محبت نیست.عشق است واگر در عشق ناز نکنی و دماغت را بالا ندهی و بی محلی نکنی،معادله و معامله را باخته ای...زیادی "اروپایی بازی" درآوردم.عشق و دوست داشتن هایم را ابراز کردم و ترک شدم،و محبت کردم و محکوم به عشقی شدم،که در خواب هم خیالش را نداشتم...

۱۸ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۱
.

دیشب نوشتم:
ساعت دوی ظهر،توی ایستگاه اتوبوسی در چارراه جهان کودک نشسته بودم و ساندویچ سرد ِ کالباسی که از سر ونک خریده بودم را گاز میزدم.روبرویم حجم عظیمی از ماشین هایی بود که منتظر سبزی چراغ ِ قرمز بودند و من منتظر هیچ چیز نبودم.جز اینکه از سر اتفاق یک اتوبوس از آنجا رد شود و مرا به آرژانتین برساند.و از قضا هیچ اتوبوسی دلِ رفتن به آرژانتین را نداشت مثل من که نه دل رفتن داشتم و نه نای ماندن.ساندویچم را محکم گاز میزدم و محکم تر از آن کیف لپ تاپم را گرفته بودم در دلم و به راننده های ِ ماشین های روبرو نگاه میکردم که به فکرم زد میتوانم از همین صحنه یک فیلم شصت ثانیه ای بسازم و اسمش را بگذارم"تنهایی"...باید زیر ابروهایم را تمیز کنم،گوشی ام را بگذارم در شارژ،لباس هایم را اتو کنم و دندان هایم را مسواک.اما آمدم که در دقایق پایانی برای شما از سالی که گذشت بگویم.بگویم که تنهایی واژه ی سخیفی نیست.باور کنید اصلا دردناک نیست وقتی مدتی را با آدمی سپری کنی که بعدها بفهمی دوقطبی بوده و امروزش با روز بعدش چندین و چند درجه متفاوت است.تنهایی اصلا دردناک نیست وقتی بفهمی این تنهایی تو را بزرگ میکند و قابلیت سر و کله زدن با آدم ها را در تو چندین برابر میکند.خواستم بگویم بگذارید امسالم را توی پرانتز بگذارم و با ماژیک زرد هایلایتش کنم و زیرش با خودکار بنفش فلش بزنم و بنویسم:"تجربه"...تجربه ی روی زمین خوابیدن در نمازخانه ای که هیچکسِ هیچکس را نمیشناسی....تجربه ی روزها تنهایی از خواب بیدار شدن و تنهایی غذا خوردن و تنهایی خرید رفتن و تنهایی آشپزی کردن...تجربه ی آشنایی با مقوله ی از آدم ها بترس و ازشان کناره بگیر...تجربه ی از خواب ظهر بیدار شدن و به تره بار رفتن،از کلینیک خسته آمدن و ایستادن به آشپزی و و  و...شش ماه دوم سال آنقدر عظیم و حجیم بود که شش ماهِ اول سال را یادم نیست.نمیدانم کی پرت شدم به دنیای جدیدم.یادم رفته قبل ترش چطور بودم...بعد از زندگی ِ مجردی ام در یک شهر بزرگ به یک رخداد عظیمی دست یافتم.اینکه از "از دست دادن"ترسی نداشته باشم.شروع کردم به غربال.لزومی ندیدم تولد کسی را که در دلم از او هیچ چیز خوشایندی نبود تبریک بگویم.بعد یواش یواش شماره هایی که تنها موقع گرفتاری هایشان اسم شان را روی گوشی ام میدیدم پاک کردم.بعد دلم را محک زدم و دیدم چقدر خوب که بیخود و بی جهت مثل نوجوانی ام که از قضا تا پارسال هم روندش ادامه داشت،با هیچ دوستت دارم گفتنی که از دهن هر آدم نچسبی که ادعای آدمیت میکرد،نلرزید...شکر گذار زمان شدم.زمانی که پشت پرده ی ابراز علاقه ها را نشانم داد،زمانی که معنی صبر را با صبوری به من فهماند،زمانی که گفت تلاش کن و نتیجه ببین.زمانی که هر ثانیه و هرلحظه گوشزد کرد سرت را کمی بالاتر بگیر و لبخند او را ببین و آرام تر شو.......توی همان ساعت ِ دوی ظهر که سر چارراه جهان کودک به ساندویچم گاز میزدم و به راننده هایی که در ماشین هایشان کلافه نشسته بودند نگاه میکردم،زمانیکه یک آن به سرم زد که یک فیلم شصت ثانیه ای بسازم و اسمش را بگذارم"تنهایی"مامان روی گوشی ام زنگ زد و بعدترش بابا...بعد نظرم عوض شد و به این فکر افتادم که فیلم با همین لوکشین سرجایش بماند و اسمش تغییر کند..."دلتنگی"...خانواده هایتان را بیشتر از پیش دوست داشته باشید.این را کسی به شما میگوید که تمام راه های رفاقت و دوستی را رفته.کسی که باید به او اسکارِ روابط را بدهند.من آخرش برگشتم سر همان حرف کلیشه ای که رفیق بی کلک مادر.که رفیق بی ادعا پدر...خانواده هایتان را بیشتر از عشق تان،بیشتر از آرزوهایتان،بیشتر از دویدن توی باران،بیشتر از حال و هوای همین عید و حتی بیشتر از خودتان دوست داشته باشید.این پدرها و مادرها هستند که شما را بیشتر از بیشتر دوست دارند.بهشان بیش از پیش اعتماد کنید.انرژی هایتان را وقف آنها کنید.بی مقدمه بهشان یادآوری کنید دوستشان دارید...امسال دعای اولیه تان باشد برای آنها.برای سلامتی تمام مادرها و پدرها...برای بودن خواهرها.برای لبخند برادرها...

 

+ممنون که با من هستید.خیلی صاف و ساده و مهربون برام کامنت میذارید.غرغرای منو میخونید.به خواسته هام جواب میدید.برام نامه مینویسید.بهم لطف میکنید و پرم میکنید از خوبی و محبت...روزای امسالتون پر باشه از رنگ.پر باشه از صبر.پر از لبخند.پر از قدم هاتون با خدا...امسال سال ِ خوبیه.چون بغل نُه ِش ی قلب داره.ی قلب وارونه که قراره ما صافش کنیم:)

+پرسونا.پرسونا.پرسونا

۱۵ نظر ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۵
.

خدا میگه:هرکی عاشق من بشه،منم عاشقش میشم.بعد اونو میکشم و بعد دیه ش رو میدم...چی با شکوه تر از این؟؟؟هان؟؟؟دارم هرروز میگم:منو عاشق خودت کن.منو عشق خودت کن...منو عاشق خودت کن...بعد باز هی این حدیثه میاد تو ذهنم...چی قشنگ تر از این؟چی؟


« من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقه و من عشقه قتله و من قتله فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته»(خداوند فرمود): هر کس مرا طلب کند، مرا می یابد و هر که مرا بیابد، مرا می شناسد و هر که مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کسی مرا دوست بدارد، عاشقم می شود و هر که عاشقم بشود، عاشقش می شوم و هر کس را که عاشقش بشم، او را می کشم و هر کس را بکشم، دیه او به گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد، من خودم دیه او هستم. 

۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۳
.

یک:دو سه سال پیش که دانشجویی سال ِ آخر کارشناسی بودم،آن تایم ترین استادمان یک روز،با بیست دقیقه تاخیر سرِ کلاس حاضر شد.بعد که علت تاخیر را پرسیدیم و چهره ی پریشانش را دیدیم برایمان گفت که قبل از اینکه به دانشگاه بیاید،کلینیک بوده و آخرین مراجعش یک پسرِ بیست و هفت ساله ی افسرده بوده...همانطور که تعریف میکرد آستین مانتویش را بالا زد و دست های کبود و زخم شده اش را نشانمان داد و اضافه کرد:بهم حمله کرد...پسر 27 ساله بنا به دلایلی که الان وقت وجایش نیست که بگویم به چه علت،ناگهان دوز پرخاشگری اش بالا میزند و در صدد خفه کردن استادمان میشود...و خب اگر منشی کلینیک سر موقع متوجه جیغ کوتاه ِ زنانه ی استاد نمیشد باید اینجا دائم قید میکردم"مرحوم استاد"و در آخر سر از شما میخواستم برایش فاتحه بخوانید که در راه درمان کشته شد...

دو:یک گروه تلگرامی داریم مختص به دانشجویان و اساتید رشته ی روان شناسی.و چون تخصص رشته ی ما در حیطه ی کودکان و نوجوانان است ،تعداد دانشجویان و اساتید کمتری نسبت به سایر گرایش های روان شناسی دارد...تعداد افراد این گروه هم بیشتر از 300 نفر نیست و اکثرن همدیگر را میشناسیم اما هدف تنها و تنها در گروه انتشار مطالب علمیِ مرتبط با رشته مان است...الغرض اینکه دیشب یکی از اعضای گروه که کسی هم آن را نمیشناخت،حداقل از بچه های دانشگاه اصفهان و تهران و علوم بهزیستی نبود،عکس پروفایل یکی از دوستان ِ دختر مرا بیشتر از دوبار در گروه انتشار داد.باز هم میگویم گروهی که هیچوقت مطلبِ غیر علمی یی در آن گذاشته نشده.همه ی اساتید را میشناسیم و اکثر دانشجوها همدیگر را...رفلکس من چه بود؟اینکه اعتراض کردم به عکس منتشر شده ی دوستم و دلیل این کار را خواستم.جواب آن اقای غیر محترم چیزی جز فحش و ناسزای بی دلیل به من نبود.کم کم صدای دوست دیگرم درآمد.باز هم فرد شروع به فحاشی کرد و در آخر اعلام کرد که عاشق  دوست من شده و دلش میخواهد همه بفهمند....اینکه همه ی افراد آنلاین در گروه چیزی نمیگفتند و یا دعوت به سکوت میکردند به کنار.اینکه آن فرد ِ عجیب با آن رفتار عجیب تر از کجا سر و کله اش پیدا شد هم به کنار.اینکه دوست من نزدیک بود سکته کند هم مهم نیست.حرف من این است که چطور میشود از روی یک عکس عاشق شد.یک عکس کاملا پرسنلی و به شدت بی کیفیت.و البته این هم مهم نیست.میخواهم بگویم آیا با آبروریزی،با فحاشی،با بی اخلاقی ها باید چکار کرد؟چطور میشود که یکباره مردم رگ بی شعوری و بی عفتی ِ کلامی شان عود میکند؟چطور گاهی آدم ها هیچ کنترلی روی اخلاق شان ندارند؟چطور آزار دیگران برای بقیه لذت بخش است؟و...

سه:در تمامی قشر ِ ملت ایران جا افتاده که روان شناس ها خودشان دیوانه اند.خودشان بالاترین رقم طلاق و بیماری ها را دارند...این آمار نه چندان واقعی را با چهار لیوان آب میتوان هضم کرد اما این همه حرف زدم که این را بگویم:

وقتی روزانه از بین سی نفر آدمی که با آنها سر وکله میزنیم،بفهمیم به قطع یقین که حداقل پانزده نفرشان یعنی چیزی حدود نصف شان،بیمارند و خودشان از بیماری شان آگاه نیستند و چه بسا فکر میکنند یک آدم کامل هستند،این ضربه ی روحی برای فرد مشاهده گر نیست؟روان شناسان(نمیگویم همه شان) به دلیل مطالعه های زیاد در حیطه ی رفتاری آدم ها،زودتر آلارم های روانی و بیماری ها را میشنوند.زودتر از بقیه میتوانند بفهمند که چه کسی در فلان جای شخصیتش دچار کمبود است...نمیگویم خوب است ها،خیلی هم بد است.خود ِ شخص بنده سرِ شش واحد ِپاتولوژی های روانی ِ مقطع کارشناسی،تا مدتی مبهوت بودم.قسم میخورم مبهوت بودم و از آدم ها میترسیدم...رد شدن از چراغ های قرمز،فحاشی های بی مورد،غوغای چشم چرانی و تیپ های نمایشی در خیابان ها،تمایلات زیاد به امیال جنسی،اعتیاد ب دیدن پورن و خواندن جک ها و مطالب س ک سی،حتی بیش از اندازه قهر کردن با سایرین،در خود فرو رفتگی های بیش از حد،دعواهای بی دلیل با افراد بی دلیل و با دلیل زندگی تان،حسادت های مفرط،اسیدپاشی های مکرر به دلیل شکست های عشقی،میل به عوض کردن جنسیت،وانمود کردن به خوشبختی و یا حتی بدبختی،همه ی همه ی همه ی همه ی این ها از نظر شما ناهنجاری نیست؟!!!

اخر ِ سخن اینکه:روان شناس ها آدم های سالم نیستند.پیغمبر نیستند.پاک نیستند.فرشته نیستند...یکی هستند مثل سایرین...و اما اگر دیدید دیوانه اند،شاید از همان ابتدا دیوانه نبوده اند...این ملت ِ دیوانه یِ منکرِ دیوانگی شان،دیوانه شان کرده اند...

۱۴ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۶
.

تو دلم چارشنبه سوریِ...ترقه میزنن...یه نفر هم مجروح شده...به گمونم باید بعد از مدت ها برم برا خدا نامه بنویسم...آره...باید نامه بنویسم براش...باید برا دلم آمبولانس بفرسته...اون مجروحه نباید بمیره...

۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۵
.

این دقایق آخری ست که توی خوابگاهم
چقدر دوست داشتنی ست این روزها
دلم میخواهد یک شیشه بردارم و حال وهوای این دقایق و روزها را بریزم در آن،و در روز سوم ببعد عید درب شیشه را باز کنم و هی بو بکشم...هی نفس بکشم...

۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۵
.


تهمینه دوستم،نویسنده ست...گاهی که باهم میریم جایی که چند تا نویسنده هستند،موقعی که میخواد منو معرفی کنه میگه،عطیه دوستم...بلاگر هست.و اون نویسنده ها یا ی لبخند تصنعی میزنن و یا با اشتیاق میگند خوشبختم!نسل وبلاگ نویسا داره منقرض میشه...بخاطر همین من یه بار اومدم یه کانال زدم و بعد پاکش کردم.گفتم من از صنف بلاگرا حذف نشم.گفتم بلاگرا رو تنها نذارم...زدمو کانال یک روزه م رو پاک کردم...بعد از پاک کردنش با یه حجم وسیعی روبرو شدم که چرا پاک کردی کانالتو؟!!!و جواب من این بود:"بابت اینکه از تنبلی در بیاین.وقتی وارد نت میشید به خودتون زحمت بدید وبلاگ و سایت باز کنید تا اینکه آماده براتون ی نوشته بیاد"...حرفم صحیح بود...قبول کنید...منتهی الان دوباره کانال زدم که بگم من همچنان تو وبم مینویسم.وبلاگی که لازمه دوباره بگم بهترین قسمت دنیای مجازیِ...منو بزرگ تر کرد...به قلمم رونق داد...دوستای خوبی بهم داد...ایده های قشنگی بهم داد و...اینجا رو زدم که مینیمال بنویسم ،موسیقی بذارم و گاهی باهاتون گپ بزنم و وقتی تو وبم نوشته های طولانی مینویسم لینکش رو بذارم اینجا و شما رو ارجاع بدم به وبلاگم(در واقع هدف اصلی من همنیه.ارجاع شما و اطلاع دادن بهتون موقع ب روز رسانی وبم)...تهمینه بازم در مواجهه با دوستای نویسنده ت برای معرفی من برگرد بگو:دوستم عطیه.بلاگر ِ و قراره نویسنده بشه...بهشون نگو کانالرِ...وبلاگا رو دوست داشته باشید...بلاگر ها رو بیشتر...این ی دستوره:)
@Atiyeemirzaamiri

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۳
.