review
دیشب نوشتم:
ساعت دوی ظهر،توی ایستگاه اتوبوسی در چارراه جهان کودک نشسته بودم و
ساندویچ سرد ِ کالباسی که از سر ونک خریده بودم را گاز میزدم.روبرویم حجم عظیمی از
ماشین هایی بود که منتظر سبزی چراغ ِ قرمز بودند و من منتظر هیچ چیز نبودم.جز
اینکه از سر اتفاق یک اتوبوس از آنجا رد شود و مرا به آرژانتین برساند.و از قضا
هیچ اتوبوسی دلِ رفتن به آرژانتین را نداشت مثل من که نه دل رفتن داشتم و نه نای
ماندن.ساندویچم را محکم گاز میزدم و محکم تر از آن کیف لپ تاپم را گرفته بودم در
دلم و به راننده های ِ ماشین های روبرو نگاه میکردم که به فکرم زد میتوانم از همین
صحنه یک فیلم شصت ثانیه ای بسازم و اسمش را بگذارم"تنهایی"...باید زیر
ابروهایم را تمیز کنم،گوشی ام را بگذارم در شارژ،لباس هایم را اتو کنم و دندان
هایم را مسواک.اما آمدم که در دقایق پایانی برای شما از سالی که گذشت بگویم.بگویم
که تنهایی واژه ی سخیفی نیست.باور کنید اصلا دردناک نیست وقتی مدتی را با آدمی
سپری کنی که بعدها بفهمی دوقطبی بوده و امروزش با روز بعدش چندین و چند درجه
متفاوت است.تنهایی اصلا دردناک نیست وقتی بفهمی این تنهایی تو را بزرگ میکند و قابلیت
سر و کله زدن با آدم ها را در تو چندین برابر میکند.خواستم بگویم بگذارید امسالم
را توی پرانتز بگذارم و با ماژیک زرد هایلایتش کنم و زیرش با خودکار بنفش فلش بزنم
و بنویسم:"تجربه"...تجربه ی روی زمین خوابیدن در نمازخانه ای که هیچکسِ
هیچکس را نمیشناسی....تجربه ی روزها تنهایی از خواب بیدار شدن و تنهایی غذا خوردن
و تنهایی خرید رفتن و تنهایی آشپزی کردن...تجربه ی آشنایی با مقوله ی از آدم ها
بترس و ازشان کناره بگیر...تجربه ی از خواب ظهر بیدار شدن و به تره بار رفتن،از
کلینیک خسته آمدن و ایستادن به آشپزی و و
و...شش ماه دوم سال آنقدر عظیم و حجیم بود که شش ماهِ اول سال را یادم
نیست.نمیدانم کی پرت شدم به دنیای جدیدم.یادم رفته قبل ترش چطور بودم...بعد از
زندگی ِ مجردی ام در یک شهر بزرگ به یک رخداد عظیمی دست یافتم.اینکه از "از
دست دادن"ترسی نداشته باشم.شروع کردم به غربال.لزومی ندیدم تولد کسی را که در
دلم از او هیچ چیز خوشایندی نبود تبریک بگویم.بعد یواش یواش شماره هایی که تنها
موقع گرفتاری هایشان اسم شان را روی گوشی ام میدیدم پاک کردم.بعد دلم را محک زدم و
دیدم چقدر خوب که بیخود و بی جهت مثل نوجوانی ام که از قضا تا پارسال هم روندش
ادامه داشت،با هیچ دوستت دارم گفتنی که از دهن هر آدم نچسبی که ادعای آدمیت
میکرد،نلرزید...شکر گذار زمان شدم.زمانی که پشت پرده ی ابراز علاقه ها را نشانم
داد،زمانی که معنی صبر را با صبوری به من فهماند،زمانی که گفت تلاش کن و نتیجه
ببین.زمانی که هر ثانیه و هرلحظه گوشزد کرد سرت را کمی بالاتر بگیر و لبخند او را
ببین و آرام تر شو.......توی همان ساعت ِ دوی ظهر که سر چارراه جهان کودک به
ساندویچم گاز میزدم و به راننده هایی که در ماشین هایشان کلافه نشسته بودند نگاه
میکردم،زمانیکه یک آن به سرم زد که یک فیلم شصت ثانیه ای بسازم و اسمش را
بگذارم"تنهایی"مامان روی گوشی ام زنگ زد و بعدترش بابا...بعد نظرم عوض
شد و به این فکر افتادم که فیلم با همین لوکشین سرجایش بماند و اسمش تغییر
کند..."دلتنگی"...خانواده هایتان را بیشتر از پیش دوست داشته باشید.این
را کسی به شما میگوید که تمام راه های رفاقت و دوستی را رفته.کسی که باید به او
اسکارِ روابط را بدهند.من آخرش برگشتم سر همان حرف کلیشه ای که رفیق بی کلک
مادر.که رفیق بی ادعا پدر...خانواده هایتان را بیشتر از عشق تان،بیشتر از
آرزوهایتان،بیشتر از دویدن توی باران،بیشتر از حال و هوای همین عید و حتی بیشتر از
خودتان دوست داشته باشید.این پدرها و مادرها هستند که شما را بیشتر از بیشتر دوست
دارند.بهشان بیش از پیش اعتماد کنید.انرژی هایتان را وقف آنها کنید.بی مقدمه بهشان
یادآوری کنید دوستشان دارید...امسال دعای اولیه تان باشد برای آنها.برای سلامتی تمام
مادرها و پدرها...برای بودن خواهرها.برای لبخند برادرها...
+ممنون که با من هستید.خیلی صاف و ساده و مهربون برام کامنت میذارید.غرغرای منو میخونید.به خواسته هام جواب میدید.برام نامه مینویسید.بهم لطف میکنید و پرم میکنید از خوبی و محبت...روزای امسالتون پر باشه از رنگ.پر باشه از صبر.پر از لبخند.پر از قدم هاتون با خدا...امسال سال ِ خوبیه.چون بغل نُه ِش ی قلب داره.ی قلب وارونه که قراره ما صافش کنیم:)