تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

برمی‌گردم همین‌جا. از توییتر. از اینستاگرام. از کانال. از اتاقم. از خانه. از سرکار. از گرما. از سرما. از تنهایی. از عصیان. از غم. از شادی. از شلوغی. از تهران. از اصفهان. از استانبول. از سفارت ایتالیا. از فرودگاه. از ترمینال. از پشت بام. از دعوا. از آشتی. از دیدار. از آغوش. از قهر. از دعوا. از ترس. از غربت. از هرجا. از اینجا. از آنجا. از همه جا. 

دنیا بچرخد برای شما و بایستد برای من، دنیا بایستد برای شما و بچرخد برای من، فکر میکنم کجا را دارم؟ و می‌آیم همین‌جا.

آتی گفت که ننویس. از غم ننویس. گفت مگر افسرده‌ای؟ گفتم هستم انگار. گفت ننویس. اگر هم هستی ننویس. اگر هم نیستی ننویس. گفت آدم‌ها می‌آیند یواشکی می‌خوانند. آدم‌های واقعی. آدم‌های غیرواقعی که ممکن است بعدتر واقعی شوند. و تو جایگاهی را برایشان داری که آنها در ذهن خودشان با نوشته‌هایت برایت متصور شده‌اند. دیدم راست می‌گوید. بعد فکر کردم کجا بنویسم؟ دفترم را گذاشتم کنار دستم و نوشتم: از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده. از ظلمت خود رهایی‌ام ده. با نور خود آشنایی‌ام ده.

 

*عنوان موسیقی بی‌کلامی که دوستش دارم.

۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۸:۲۶
.

۰۴ تیر ۰۰ ، ۰۰:۱۳
.

۰۲ تیر ۰۰ ، ۲۲:۱۸
.

ظهر خرداد/ گرم و سوزان/ تهران/ میدان هفت تیر

 

نشسته‌ام در خانه خلاقیت زرافه کار می‌کنم. از همین فضای کار اشتراکی‌ها. الکی. همینجوری. بدون اینکه کار زیاد یا خاصی داشته باشم که نتوانم در خانه عین انجامش دهم. عین و میم رفتند بازار و من هم آمدم اینجا تا کارهای روزنامه را انجام دهم. نزدیک 6 روز است تهرانم. در خانه عین. شوهرش رفته ماموریت و وقت مناسبی بود بخزم توی شهری که 3 سال شهر من بود. شهر من بود! نوشتنش هم من را می‌پراند به آن روزها و شب‌هایی که بیشترین سهم دلتنگی‌ام را به خودشان اختصاص داده‌اند. دلم می‌خواد زمان را مثل فیلم بکشانم عقب و بروم آن سالی که بالای تخت ندا خوابیده بودم، ندا زنده بود و می‌خواستیم بعد از یک روز درسی سنگین روی آن تخت‌های قراضه بخوابیم. زمان برنمی‌گرد، همان‌طور که ندا زنده نمی‌شود. تهران می‌چسبد به من و هربار می‌خواهم ترکش کنم استرس می‌گیرم. استرس اینکه تا کِی قرار است نبینمش. دوستش دارم؟ نه زیاد. اما با آن راحتم. مثل دوستی که آنقدرها جیک تو جیک هم نیستید اما باهم راحتید. معذب نیستید و باهم می‌توانید خودتان باشید.

این چند روزی که اینجا بودم آواز خواندم. از میرزای شیرازی تا هفت تیر. خرید کردم از روبروی پارک ملت تا مترو. و دیدم. بعد از 2 سال دیدمش. و دیدم. در کافه کاخ نیاوران. و دیدم در ونک. و دیدم در همه جا. این شهر این بار عجیب بود. مثل قبل. مثل قبل‌تر. مثل قبل‌ترتر و آینده‌ای که نمی‌دانم کِی قرار است دوباره به او برگردم.

۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۳
.

اگر مادری را می‌شناسید که زیاد بچه‌اش را دعوا می‌کند یا اگر بچه‌ای را می‌شناسید که زیاد دعوا می‌شود، این کتاب گزینه خوبی برایش است. اول معرفی‌اش را بخوانید و بعد تهیه‌اش کنید.

۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۱
.

هرکسی سن مادرم را از من بپرسد، اولین عددی که به ذهنم می‌رسد بیست و نه  است. سال‌هاست روال همین است. از وقتی هفت ساله بودم و آمد دم مدرسه دنبالم و فردای آن روز یکی از بچه‌های سرویس پرسید: مادرت چند ساله است؟ و من در جواب بدون فکر گفتم: بیست و نه. مادرم تا ابد هم همین سن می‌ماند. یک نوع تاکسیدرمی سنی که نه بیستش تبدیل به سی می‌شود و نه یکی می‌رود روی نُهش و عدد را رُند می‌کند . انگار که می‌خواهم هفت سالگی خودم و آن سال‌های جوانی مادرم همیشه برایم ثابت باشد. با اندام کشیده، شومیز صورتی، دامن، جوراب شیشه‌ای و کفش‌های پاشنه بلندی که نشان می‌داد او با تمام بیست و نه سالگی‌اش، مادر است و من با تمام تفاوت‌هایم با او، بچه‌ی هفت ساله‌اش هستم. پریشب که داشتم می‌دویدم، همزمان از خودم می‌پرسیدم از دل خاکستری این‌ور و آن‌ور، دلت به چه خوش است؟ و جوابم این بود که تا کمتر از 5 ماه دیگر هم‌سن مادرم می‌شوم.

۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۴۲
.

«در زندگی هیچ گرهی نیست که باز نشود. گاهی گره من به دست تو باز می‌شود. گره تو به دست یکی دیگر و گره یک نفر دیگر به دست من. ولی خوب می‌دانم که در زندگی هیچ گرهی نیست که باز نشود.»

معرفی کتاب چتری با پروانه‌های سفید را اینجا بخوانید.

۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۲۷
.

از نوشته‌های بدون فکر یهویی:

 

حراست دم در عوض شده است. دم ظهر که داشتم بدو بدو می‌آمدم تحریریه از اتاقکش بیرون آمد و گفت: شما؟ در جوابش گفتم «کارمند تحریریه هستم» باورم نشد. بعدتر این کلمه را چندباره توی ذهنم مرور کردم. «کارمندم»، «کارمندم؟»، «کارمندم!»

در تمام روزهای زندگی‌ام دوست داشتم شغلی داشته باشم که الان در آن هستم. شغلی که بنویسم و از همان نوشتن پول در آورم. پولی که مطمئن باشم برای درآوردنش نه جر زده‌ام و نه از زیر انجام کاری در رفته‌ام. حالا یک میز در این تحریریه دارم. تحریریه‌ای که دوستان زیادی به من داده است. به من اعتماد به خودم را داده. دبیری داده که جسارت خفته‌ام را با سفارش کارهایی که به من داده، بیدار کرده.

گاهی آنقدر در جریان تند زندگی می‌افتم که یادم می‌رود آدمی که الان کنار دستم است، شغلی که در آن هستم و پولی که در حسابم دارم آرزوی دیرینه‌ام بوده. کافی است الان و در این زمان حال دست از مقایسه خودم با دیگران بردارم تا خودم، جایگاهم و اطرافیانم را ببینم. روشن‌تر. لطیف‌تر. قشنگ‌تر و پرمهرتر.

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۸
.

گهگاهی دوست دارم بدونم کیا جلوی نوشته هام هستند. حس میکنم اینجوری رابطه دونفره میشه:) بنابراین:

 

اسمت چیه؟

چقدر وقته منو میخونی؟

من رو از کجا میشناسی؟

لوس نکنید خودتون رو ها! بیاین بگید:)

۲۸ نظر ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۳۰
.

می‌ترسم از خیلی چیزها بنویسم. از اینکه چند شب گذشته چه فکرهایی کردم. از اینکه حدود یک هفته است یادم آمده در این یک سال گذشته چقدر خواستم فراموش کنم و نشده. از اینکه شب‌های این یک هفته یادم آمده ...
دوست ندارم از گذشته بنویسم. از آن بدتر که می‌ترسم از حال هم بنویسم. حالی که شب‌ها در من جریانی پیدا می‌کند و تمام روزم را به فکر کردن به آن می‌گذرانم. الان می‌فهمم که چقدر دلم می‌خواهد از این حال، از این شب‌ها، از این غم، از این خلاء، از این بودنِ نبودن بنویسم، اما نمی‌نویسم. چون می‌ترسم و چون ساکت شده‌ام.
امروز صبح یک پسته پستی از فریبا گرفتم. چند شب پیش برایش وویس فرستاده بودم و او در جواب حرف‌هایم پرسیده بود: «گریه کردی؟» از صدای گرفته‌ام فهمیده بود لابد. جوابش را ندادم. امروز برایم ماسک دور چشم فرستاده بود که صبح‌های بعد از گریه‌های طولانی شبانه، برای پف چشمم از آن استفاده کنم. با یک نامه‌ای که آخرش نوشته بود: «راستی همه چیز درست می‌شه. خب؟»
 

۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۱
.