این اتفاق برای همهی ماها افتاده. اینکه توی ذهنمون توهم بزنیم فلانی عاشق ماست و ... . که خب مطمئنا چنین چیزی وجود نداره ولی در واقع ذهن ما اعتیاد پیدا کرده به ساختن هیجان. لطفا بزنید روی لینک زیر، مطلب رو بخونید و از تجربیاتتون واسم بنویسید:)
این اتفاق برای همهی ماها افتاده. اینکه توی ذهنمون توهم بزنیم فلانی عاشق ماست و ... . که خب مطمئنا چنین چیزی وجود نداره ولی در واقع ذهن ما اعتیاد پیدا کرده به ساختن هیجان. لطفا بزنید روی لینک زیر، مطلب رو بخونید و از تجربیاتتون واسم بنویسید:)
به نظر من عشقها معمولا اینطور شروع میشوند. خودت را هم غافلگیر میکنند. منظورم این است صبح از خواب بیدار میشوی و حس میکنی انگار کسی را که تازه دیدهای به شکل محوی دوست داری. این حس چنان گنگ و کمرنگ و مبهم است که اغلب به آن اهمیت نمیدهی چون با شیب خیلی خیلی ملایمی شروع میشود، اما بعد آن شیب تندتر و تندتر میشود و آن حس به تدریج چنان پررنگ و واضح میشود که جای همهی حسهای دیگر را میگیرد. یعنی هیچوقت نمیشود نقطهی شروعش را با دقت تعیین کرد. آنقدر تدریجی به وجود میآید که انگار مرز روشنی با لحظههای پیش از شروع شدنش ندارد. میخواهم بگویم مرزش یک خط واضح نیست. مرزش مثل مرز آفتاب با سایه که به تدریج نقطههای روشن و تاریکشان در هم ادغام میشوند، نوار پهن و محوی است از لحظههای قبل و بعد از عاشق شدن.
عشق و چیزهای دیگر/ مصطفی مستور
سه سال شده. توی این سه سال میتوانستم در فرمهای گوناگون جلوی عنوان شغلم بنویسم: «مسافر خط اصفهان-تهران». چون این مسافر بودن بیشتر از دانشجو بودن برایم مزیت و حتی مزه داشته. خوابگاه پناهگاه امن من است.این را پارسال فهمیدم. تند تند صفحهی پایانه دات آی آر را آوردم تا اولین بلیت صبح را رزو کنم. بعد به محض رسیدن به خوابگاه دویده بودم طبقهی بالا بین در پشت بام و یک دیوارک کوتاه نشسته بودم و زار زار گریه کرده بودم. من بعد تمام روزها و شبهای بدحالی هی در گوشم به خودم نوید داده بودم تنهایی موقتم، تخت لق لرزان طبقهی پایینم حالم را روبراه میکند. سالها پیش برای مریم پیام داده بودم:«خوشبحالت. نه بابت اینکه آمریکایی. بابت اینکه دوری.» خواستم بگویم دوری خوب است. تنهایی و سکوت خوابگاه با تمام گه بودنش خوب است. این دوعنصر چنان صداقتی دارند که یکبار میان تمام بیقراریهایت توی گوشت میزنند و تو را با حقیقت خودت مواجه میکنند. اتفاقی نیفتاده. تنهایی و سکوت خوابگاه بعد از سه سال زدهاند زیر گوشم و مرا با حقیقتی از خودم آشکار کردهاند. همهی اینها را من میدانم و همسوئیتیئی که دیشب از صدای گریههایم در اتاق را زد، یک لیوان آب دستم داد و بدون هیچ حرفی تنهایم گذاشت...
به من است که میگویم کاش فراموشی روالی نداشت. صبوری و سپردن به زمان نمیخواست. چیزی بود شبیه موی اضافهی زیر ابرو. یک منقاش دستت میگرفتی، آینهای جلوی رویت میگذاشتی و تمام... تشنگی بعد از دویدن بود. به آب سردکن میرسیدی. دهانت را لبهی شیر میگذاشتی. قلپ قلپ قلپ آب میخوردی و بعد آخیش سیرابی را میگفتی... باز شدن دماغ کیپ شده بود. دستمالی جلوی بینیات میگرفتی و تمام... شکستگی کنار ناخن بود. یک ناخنگیر میخواست و والسلام... هوس بوسهی زیر باران بود. دستش را میگرفتی، چشمت را میبستی، صورتش را جلوی صورتت میگرفتی و ... کاش فراموشی هم شبیه یخزدگی بعد از برف بود. میجهیدی زیر پتو. پاهایت را چفت میکردی در دلت و ده دقیقه بعد آب شده بود. تمام یخهای کف دستت، سر دماغت، رانهای پایت، ته قلبت. ته قلبت. ته قلبت...
یک ساز کمانچه است. ممتد نواخته میشود. غم را یواش یواش بزک میکند و ملاقه ملاقه میریزد توی دلت. دلت هری میریزد پایین اما حالت را بد نمیکند. به قول فاطمه آخرش هم شبیه گفتن « ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت» تمام میشود... القصه شش دور، دور زدم توی مخاطبین گوشیام. هی هم زدم. هی دنبال کسی گشتم که این موسیقی را برایش بفرستم. کسی که بعد از شنیدنش بدانم و مطمئن باشم جگرش آتش میگیرد اما از شدت درد لذتبخشش چشمانش را روی هم فشار میدهد و آخر سر همان حرفی که میخواهی بشنوی را میگوید و دلت را ویلان میکند... کسی نبود... بعد هی ممتد کمانچههه جیغ کشید و نواخت و اخر سر فریاد کشید: ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت...
شاید براتون پیش اومده باشه که حال و احوال یه سری از دور و بریاتون رو با عکس پروفایلشون میسنجید. یا اتفاقات اخیر روزانهشون رو از توی عکساشون میبینید و در جریانش هستید! من یه دوست داشتم سالها بود باهاش قطع ارتباط کرده بودم. بعد شمارهش هنوز تو گوشیم بود. گاهی یهویی به اکانت تلگرامش برمیخوردم متوجه میشدم مثلا چند روز اخیر تولد شوهرش بوده یا دو سه روز پیش با شوهرش رفته کافه! معضل عکس گذاشتن رو پروفایلها... بیاین اینجا رو بخونید. ماجراهای صددرصد واقعی!
یه شیشه توی دستم شکست. دستمو برید و یه سری خردههاش رفت توی دستم. نشست کنارم، دستمو گرفت و یکی یکی خردههای ریز رو از دستم در اورد. دلم میخواست هیچوقت خرده شیشههای ریز فرو رفته توی دستم تموم نشند تا دستم تا قیام قیامت توی دستش باشه.
ای لعنت به دیدن خواب کسی که یواشکی دوستش داری!
پ.ن: من کسیو دوست ندارم. این صرفا یه هذیانه:) درست مثل برچسبش.
جدیدا با معضل اجتماعیئی روبرو شدیم که روی سیسمونی بچه حتما باید یه اکانت اینستاگرام باشه. جدی میگما. بعد میگند بچه زبون هم باز کنه اولین چیزی که میپرسه اینه که چندتا فالور داره... باور نمیکنید؟ بزنید روی لینک زیر و مطلب رو بخونید.....
شب اولی که تهران آمدم و توی نمازخانهی خوابگاه دراز کشیده بودم، دفتری که همراه اورده بودم را باز کردم و نوشتم:«تیتر یک: من برای کشف خودم و شهر به تهران آمدم نه برای درس!». و از آن شب تصمیم گرفتم، هرشب یک تیتر برای زندگی آن روزم بنویسم. هفتهی بعدش دفتر را باز کردم و نوشتم:« خدایا کمکم کن از بیکسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.». نمیدانم در چه شرایط سخت ومزخرفی این را نوشته بودم، اما چند شب پیش که اتفاقی دفترم را باز کردم دیدم تیترهایی که قرار بود هرشب بنویسم تا مدتی یکسان بودند. بعد هم زیرشان علامت ایضا خورده بودند:« خدایا کمکم کن از بیکسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.»... «خدایا کمکم کن از بیکسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.». «خدایا کمکم کن از بیکسی، به هرکسی رو نیارم توی این شهر.»...