ازدواج کردم. دوست داشتم این خبر را خیلی غیرمستقیمتر میگفتم/ مینوشتم. اما راستش از خودافشایی شرم دارم و از خودافشاییهای عاشقانه/ احساسی علاوهبر شرم، ترس هم دارم.
عصر روز عقدم وقتی همه چیز به خوبی تمام شده بود، وقتی او خواب بود، وقتی مهمانها نبودند و وقتی بوی گل و شیرینی و ادکلن مالیده شده به عرق روی پوستم در مشامم پر شده بود، گریه کردم. طولانی، بدون دلیل و باکلی دلیل. خسته بودم، پیاماس هم. استرسهای روزهای قبل خاموش شده بودند و باید از بدنم خارج میشدند. خوشحال هم بودم. اما بیشتر از خوشحالی عجیبترین حس ممکن را تجربه میکردم: یقین پیدا کرده بودم. چقدر صبور بودم و چقدر بابت این صبوری ناامید و امیدوار شده بودم. چقدر امیدوار بودم و بابت این امیدواری صبوری و بیصبری کرده بودم.
《ایمان》درون رگهایم میجوشید. ظرفیتش را نداشتم. همیشه ثمرههایی که دیده و چشیده بودم دست خودم بود. حداقل برای بهدست آوردنهای قبلی تلاش کرده بودم و برای این اتفاق هیچ تلاشی نکرده بودم جز صبر و امیدواری. و این صبر و امیدواری فعل نبود. اجبار بود. اجباری که درون خودم تزریق میکردم تا زنده بمانم.
خودم را زنده نگه داشتم تا امروز را ببینم. امروزی که عجیبترین دارایی جهان درونم چشم باز کرده: یقین. ماهیای که از توی دستم سر میخورد ولی اگر سفت بگیرم هم خفه میشود و میمیرد.