تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وصیت» ثبت شده است

به گمانم بهشت آنطوری که قبل ترها عمه خانم ها و معلمین دینی مان توی گوش و فکرمان میکردند نیست.خدا آنقدر بخیل و ناامید کننده نیست.خدا تنها در آسمان و زمین نیست.کوچک شده ی خداها را میتوان اطرافمان ببینیم.کافی ست کمی فقط کمی گیرنده های حسی مان را فعال کنیم...امروز به محض ورود به اتاقم(در خوابگاه)هم اتاقی ِ جدیدم اصرار پشت ِ اصرار که بیا باهم ناهار بخوریم.وقتی متقاعد شد ناهار خورده ام،بخیال شد.تنها نشست به غذا خوردن؟نه.بلند شد رفت توی سوئیت روبرویی.جایی که خانم نظافتچی خوابگاه در حال شستن و جارو کشیدن بود.به زور دستش را گرفته و آورده سر سفره ی خودش که "من میدونم شما گرسنه و خسته اید.من غذا برای دو نفر درست کردم.قسمت شماست.بیایند باهم بخوریم."...خانم نظافتچی را دیدم که چشمانش از شادی برق میزد.به این فکر کردم که "میم"میتوانست باقی مانده ی غذایش را شب بخورد.میتوانست مثل ِ همه ی بچه ها و همه ی مواقعی که من در آن بودم،اضافه ی غذایش را نگه دارد برای فردایی که ناهار ندارد.میتوانست با هرکس دیگری شریک شود.میتوانست مثل ِ همه ی ما خانم نظافتچی را ندید بگیرد.میتوانست وقتی غذایش را تنها خورد و در آخر اگر میلش نکشید آنها را در ظرفی بریزد و به آن خانم دهد...برخورد "میم" را آنقدر در اطرافم دیر به دیر دیده ام،که ناگهان شوکه شدم...مهربانی هایمان را بدون ِ غربالگری تقسیم کنیم.عرضه ی مهربانی و خیرخواهی و شادی و حتی غذاهایمان را دست چین نکنیم برای ِ آدم های شناخته شده و یا دیده شده ی ِ زندگی مان...اطراف و اطرفیان مان را صمیمی تر ببینیم.جدی تر و حتی ساده تر محبت کنیم...مهربانی برایمان برکت می آورد.برکت روزی،برکت عشق،برکت سلامتی،برکت خنده،برکت زمان و حتی برکت ِ دوست داشته شدنمان...

۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۱
.

فکر میکنم یکی از هزاران اثر ِ منفی ِ کتاب نخواندن،تفریح سالم نکردن،فیلم ِ خوب ندیدن،ورزش نکردن،مقاله ی علمی و پزشکی نخواندن و غیره این باشد که زمانی که به یکدیگر میرسیم هیچ حرفِ مفیدی برای زدن نداریم.همین میشود که شروع میکنیم به گفتن ِ حرف های خاله زنک و غیبت کردن و یا ایراد گرفتن از همدیگر...وای چقدر چاق شدی.حالا چرا ازدواج نمیکنی؟چرا اینقدر پوستت بد شد یهو؟اصلا این مدل رنگ مو بهت نمیاد.فلانی رو دیدی چقدر لاغر کرده بود؟فلان دوستمو که دیدی از دوست پسرش جدا شد.من نمیدونم اینا از کجا این پولا رو در میارن که هرسال اینقدر مسافرت میرند.چقدر بچه ت لاغر شده،ببرش دکتر خدایی نکرده چیز بدی نباشه!شما واقعا از این یه شغل این همه درآمد دارید؟!چرا سفر زیارتی نمیرید و همش سیاحتی میرید؟!وای خسته نمیشی همش چادر سرته!؟چقدر موهات ریخته!....خب این سوالات و اظهار نظرها تا حدودی حل شده و طبیعی ست.به طور مثال اگه دوست نزدیکم در مورد رنگ مو یا چاق شدن ِ من ِ نوعی اظهار نظر کند این یک چیز کاملا طبیعی ست و در اکثر موارد من ناراحت نمیشوم.اما مشکلات از جایی شروع میشود که تو با اظهار نظر کنندگان این قبیل حرف ها،نه دوستی،نه آشنایی،نه سَر و سِری داری،نه حساب شوخی داری و نه هیچ چیز دیگری که به تو ثابت کند:عی بابا.حالا بذار ی اظهار نظری هم بکنه...نمونه ی کوچک و بارز این رفتارها را تمام مان موقع ترافیک و یا پشت چراغ قرمزها میبینیم.سرهایی که به کنکاش ماشین کناری میگذرد...هفت سال است،دقیقا از زمان ِ دانشجو شدنم با این مشکل؛ که از عذاب های الهی برای مردم سرزمین ماست،دست و پنجه نرم میکنم.وااااااا تو چرا ابروهات رو برنمیداری؟تو واقعا همش چادر سرته؟گرمت نمیشه با چادر؟مامانت نمیذاره ابرو برداری یا بابات؟ و غیره...متاسفانه یا خوشبختانه پوست کلفت تر از این هستم که تنم بلرزد و یا بغض گلویم را بگیرد ولی تا یک جایی آدم حالش بد میشود که در فرهنگی زندگی میکند که مردمانِ بی ربط به زندگی مان در هرکاری سرک میکشند...بهتر نیست به جای اظهار نظرهایِ بی ربط،کمی اطلاعات ِ مفیدمان را با یکدیگر در میان بگذاریم؟قبل از هر حرفی یک"خب که چی؟"یک"آیا به من مربوطه؟"بگذاریم.؟بهتر نیست کمی سرِمان به زندگی خودمان باشد؟بیاین به داد فرهنگ ِ از دست رفته مون،برسیم.

۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۵
.

پانزده سالگی ام شبیه آدامس شیک بود که تنها قابلیتی که دارد این اسم که فقط اسم آدامس را ب دوش میکشد...دوستان زیادی داشتم.برای آدم های زیادی دوستی کردم.دایره ی ارتباطاتم زیاد بود.با بچه های هم دوره ای ام در تمام رشته ها دوست بودم.تولد خیلی هایشان را یادم بود و تبریک میگفتم.جشن تولد اکثرشان دعوت میشدم...دوست صمیمی یی داشتم که فکر میکردم درِآسمان باز شده و خدا وحی کرده هی عطیه دستت رو باز کن و بعد این دوست را انداخته در بغلم!...خیال میکردیم شبیه خواهریم...برای بیست سال ِ آینده ی مان برنامه میریختیم...یا باهم بودیم یا اگر هم نبودیم گزارش لحظه هایی که در نبود هم بودیم را به یکدیگر میدادیم...کیف و کفش سِت میخریدیم....بعدترها مغزمان جوانه زد و بزرگ شد...همه چیز متوقف شد...حالا در آستانه ی بیست و پنج سالگی ام،درست در الانی که این ها را مینویسم و جایی نشسته ام که تا دوسال پیش فکر نمیکردم زمانه این چنین بچرخد که روی تخت خوابگاه بشینم و بنویسم،رشد زیستیِ مغزم و یا انبوه تجربه هایم برایم تا حدودی معنی ِ دوستی و دوست بودن را روشن کرده اند...دیشب که دم در تماشاخانه ایرانشهر بخاطر من ایستاده بود، چراغِ سبزِ سمتِ چپ ِمغزم روشن شد...دوستی هرچه باشد،اگر دعوا و جنگ و قهرهای موقتی داشته باشد،اگر نامتعادلی در سلایق و عقاید داشته باشد،اگر ناهماهنگی در روش زندگی داشته باشد،اگر چپ باشی و راست باشد،هرچه باشد نباید در آن دزدی باشد...دزدی ِ اعتماد،احساسات،تکیه کلام ها،احترام و آرزوها...چاهار روز مانده به تولد بیست و پنج سالگی ام به عمق دوستی هایم فکر میکنم نه تعدادشان...همین چند نفر اندک ولی عمیق،برایم کافی ست...همین هایی که محرک خوشی هایند.محرک لبخندها.محرک ِ برآورده شدن آرزوها...

۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۴
.

وقتی شنیدم کیا رستمی فوت شد،باز یاد آرزوی دیرینه و بچگیم افتاد.همون آرزویی که وقتی خسرو شکیبایی و قیصر امین پور فوت شدند،تو ذهنم جرقه زد.همون آرزویی که وقتی حمیده خیرآبادی فوت شد،آرزوش کردم..."مرگ باشکوه"...مرگی که اخبار اعلام کنه.بی بی سی بیاد خبر فوری بده و بگه.مرگی که وقتی وارد صفحه های مجازی میشی همه ازش حرف بزنند...نمیگم میخوام به اون درجه از شهرت برسم که وقتی مردم همه منو بشناسند!دارم از مرگی حرف میزنم که همه رو متاسف کنه.مرگی که همه سرشون رو به سمتش ببرند و بگند:آخ...شهدای هسته ای هم معروف و مشهور نبودند ولی وقتی کشته شدند و رفتند از پیش مون همه سرمون رو انداختیم پایین و آه کشیدیم....مرگ باید باشکوه باشه و این آرزوی درجه اول منه....ارزوی درجه اول و دیرینه ی من...


۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۱
.

اولین باری که رد خون را در لباس زیرمان دیدیم،بدون شک تمامی مان وحشت کردیم.بعد آمدند در گوش مان گفتند این یک راز است و هیچ مردی نباید از آن بو ببرد.دردهای یواشکی ِزیادی کشیدیم.دردهایی از ناحیه ی کمر تا زیر شکم.حالت تهوع از شدت درد.در فصل سرما عرق کردیم.فوبیای رد خون بر پشت فرم های مدرسه داشتیم...آن هایی که مذهبی بودند ماه رمضان ها در خانه باید ادای روزه دارها را در می آوردند.سه بار سکته میکردیم تا برویم داروخانه و از اقای پشت پیشخوان نوار بهداشتی بخواهیم...به شخصه امتحان های زیادی را سر همین درد ماهیانه،خراب کردم.اردوهای زیادی را کنسل کردم.کلاس های مهمی را غایب کردم...وسط جنگل های شمال از درد به خود پیچیدم و صدایم در نیامد.پایم را گذاشته بودم مشهد و به دلیل همین قاعدگیِ لعنتی توی هتل مانده بودم.دریای کیش را دیده بودم و تنها ساق پایم را داخلش برده بودم.دبیرستانی که بودم اگر وسط زنگ یکدفعه دردم میگرفت باید با آژانس به خانه برمیگشتم.شب هایی که از درد و عرق از خواب جا میپریدم و آنقدر آن شب طولانی بود که حتی از گریه هم خوابم نمیبرد...تمام این ها به کنار.اگر یک روز بعد از یک ماه این درد دیرتر به سراغمان بیاید وحشت به جانمان می افتد.سونوگرافی باید برویم.پله ها را نباید بالا و پایین برویم.باید پسته و موز بخوریم.ولی در این بین تنها چیزی که دردش بیشتر از درد جسم است،درد روان ماست.دردی که باید تمام این دردها را مخفی کرد.که مبادا برادر و پدرت بفهمند تو درد میکشی.که مبادا استاد دانشگاه بفهمد تو از درد به خود میپیچی.که یکدفعه اگر توی خیابان از شدت ضعف به زمین بخوری نباید بگویی پریود هستم...سال آخر مقطع کارشناسی که بودم به سیم آخر زدم.یک روز وسط امتحان که درد امانم را بریده بود و به زور جواب ها را مینوشتم،پایین برگه ام ضمیمه کردم:استاد شما از درد پریود چیزی نمیدانید و حق دارید به برگه ی پر از جفنگ من نمره ندهی!...دردهایم را در خانه بروز دادم.جیغ میکشیدم و از عمد می آمدم وسط سالن و از درد به خود میپیچیدم.سحرهای ماه رمضان بیدار نشدم و اعلام کردم من یک هفته مرخصی دارم و در ازایش درد میکشم و خون میبینم.یک هفته در ماه نفرت مان را نسبت به تمام مردهای اطرافم،اعلام میکردم...اما هیچ چیز این وسط تغییر نکرد.نه مردها درک شان افزایش یافت و نه از دردهای من کم شد...چیزی که میخواهم بگویم این است که 28 می روز بهداشت قاعدگی،چیزی فراتر از بهداشت جسمی ست.بهداشت روحی و ساپورت روانی زن ها در طی این شش روز،یک هفته،ده روز و...مهم ترین مسئله ای ست که یک زن به آن احتیاج دارد.حالا که جامعه ی ما یک تاریخ شمسی به این روز اختصاص نمیدهد و ما دست به گریبان تاریخ و مناسبت میلادی این روز میشویم لطفا کمی هوای زن ها را داشته باشید.لااقل در ماه شش روزش را...

عطیه میرزاامیری

۱۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۸
.

زیادی "اروپایی بازی"در آوردم...نه اینکه دیگر نوشابه ی الکل دار را به آب معدنی ترجیح دهم و یا نه اینکه شب ها و روزها را با دوست پسر و سیگار سر کنم.و نه اینکه وقتی منتظر مترو و تاکسی و اتوبوس میشدم،کتابی از کیفم درآورم و خودم را مشغول خواندن کنم...زیاد"اروپایی بازی"در آوردم و اگر از کسی حس خوبی میگرفتم،سریعن این حس را با او مشترک میشدم و این به اشتراک گذاریِ حس خوب باعث میشد آرام آرام حس های افراطی ِ دیگری ناخوداگاه و یا خودآگاه،در ذهن طرف مقابلم،متولد شود...اینجاایران است.سرانه ی مطالعه در آن کم است،تعداد بی سواد های تحصیلکرده غوغا میکند،الواطی و هرزگی در اینجا نوعی تمدن حساب میشود،بعد از هر شکست از هر رقیبی،شکست خورده ها نیروهای هیجانی ِ خودشان را با فحش و ناسزا زیر پست های فیس بوک و اینستاگرام ِ رقیب،خالی میکنند و گاه و بی گاه کار به کتک و حتی قتل کشیده میشود.شکست در عشق منجر به اسید پاشی و تجاوز میشود...اینجا ایران است.مدل مو و موبایل و آرایش و ماشین حرف اول را میزنند...همه ی اینها درست.اما حرف من این کلیشه های دوزاری نیست.میخواهم بگویم همه ی این ها به کنار اما در کنار همه ی این چیزها به ما،به بچه های ما،به بزرگ ترهای ما،به تحصیلکرده های ما،به قشر نوجوان و جوان و کودک و بزرگسال ما در هیچ جایی،در هیچ مکتبی یاد نداده اند که پسر جان،دخترم،مرد بزرگ،خانوم محترم؛عشق تان،دوست داشتن تان،حس های خوبتان را ابراز کنید...ابراز کنید که از ابرازش خیلی چیزها مشخص میشود.خیلی تکلیف ها معلوم میشود."نه"شنیدن را اینطور یاد میگیرید.نهایتش بی محلی میکنند و اینطور بزرگ میشوید.میفهمید همه چیز و همه کس،همیشه نباید بر وفق مراد شما باشد...در کنارش به ما ابراز محبت را یاد نداده اند.نگفته اند وقتی کسی نیاز به کمک دارد،بی توجه به جنسیت و حساب مالی و وضعیت خانوادگی اش به او کمک کنیم...همین است که الان در کنار تمام مصائب اقتصادی و اجتماعی مان،پای تمام احساسات درونی مان میلنگد.اگر روزی کسی به ما ابراز عشق کند اولین جرقه ی ذهنی مان "نیاز"است.که او چه نیاز مادی یی به ما دارد.که ما چطور میتوانیم نیاز جنسی مان را از طریق این عشق،ارضا کنیم...همین است که الان دچار بیماری های توهم طور شده ایم.که عشق و محبت را با هم میکس کرده ایم.که اگر کسی به ما محبت کند در خیالمان محبت را به عشق تفسیر میکنیم و بدون اطمینان،عشقی که وجود ندارد را جار میزنیم...منظورم را میفهمید؟میخواهم بگویم توزان نداریم.تعادل نداریم.جایی که باید ابراز عشق کنیم،خساست به خرج میدهیم و جایی که محبتِ از سر ِ انسان دوستی از یک جنس مخالف میبینیم،افراط میکنیم،پا روی گاز میگذاریم و آن را "عشق"تفسیر میکنیم و از آنجا میشود که عوضی بازی هایمان شروع میشود.بی چشم و رو میشویم ومحبت را نادیده میگیریم.چرا؟چون این محبت نیست.عشق است واگر در عشق ناز نکنی و دماغت را بالا ندهی و بی محلی نکنی،معادله و معامله را باخته ای...زیادی "اروپایی بازی" درآوردم.عشق و دوست داشتن هایم را ابراز کردم و ترک شدم،و محبت کردم و محکوم به عشقی شدم،که در خواب هم خیالش را نداشتم...

۱۸ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۱
.

دیشب نوشتم:
ساعت دوی ظهر،توی ایستگاه اتوبوسی در چارراه جهان کودک نشسته بودم و ساندویچ سرد ِ کالباسی که از سر ونک خریده بودم را گاز میزدم.روبرویم حجم عظیمی از ماشین هایی بود که منتظر سبزی چراغ ِ قرمز بودند و من منتظر هیچ چیز نبودم.جز اینکه از سر اتفاق یک اتوبوس از آنجا رد شود و مرا به آرژانتین برساند.و از قضا هیچ اتوبوسی دلِ رفتن به آرژانتین را نداشت مثل من که نه دل رفتن داشتم و نه نای ماندن.ساندویچم را محکم گاز میزدم و محکم تر از آن کیف لپ تاپم را گرفته بودم در دلم و به راننده های ِ ماشین های روبرو نگاه میکردم که به فکرم زد میتوانم از همین صحنه یک فیلم شصت ثانیه ای بسازم و اسمش را بگذارم"تنهایی"...باید زیر ابروهایم را تمیز کنم،گوشی ام را بگذارم در شارژ،لباس هایم را اتو کنم و دندان هایم را مسواک.اما آمدم که در دقایق پایانی برای شما از سالی که گذشت بگویم.بگویم که تنهایی واژه ی سخیفی نیست.باور کنید اصلا دردناک نیست وقتی مدتی را با آدمی سپری کنی که بعدها بفهمی دوقطبی بوده و امروزش با روز بعدش چندین و چند درجه متفاوت است.تنهایی اصلا دردناک نیست وقتی بفهمی این تنهایی تو را بزرگ میکند و قابلیت سر و کله زدن با آدم ها را در تو چندین برابر میکند.خواستم بگویم بگذارید امسالم را توی پرانتز بگذارم و با ماژیک زرد هایلایتش کنم و زیرش با خودکار بنفش فلش بزنم و بنویسم:"تجربه"...تجربه ی روی زمین خوابیدن در نمازخانه ای که هیچکسِ هیچکس را نمیشناسی....تجربه ی روزها تنهایی از خواب بیدار شدن و تنهایی غذا خوردن و تنهایی خرید رفتن و تنهایی آشپزی کردن...تجربه ی آشنایی با مقوله ی از آدم ها بترس و ازشان کناره بگیر...تجربه ی از خواب ظهر بیدار شدن و به تره بار رفتن،از کلینیک خسته آمدن و ایستادن به آشپزی و و  و...شش ماه دوم سال آنقدر عظیم و حجیم بود که شش ماهِ اول سال را یادم نیست.نمیدانم کی پرت شدم به دنیای جدیدم.یادم رفته قبل ترش چطور بودم...بعد از زندگی ِ مجردی ام در یک شهر بزرگ به یک رخداد عظیمی دست یافتم.اینکه از "از دست دادن"ترسی نداشته باشم.شروع کردم به غربال.لزومی ندیدم تولد کسی را که در دلم از او هیچ چیز خوشایندی نبود تبریک بگویم.بعد یواش یواش شماره هایی که تنها موقع گرفتاری هایشان اسم شان را روی گوشی ام میدیدم پاک کردم.بعد دلم را محک زدم و دیدم چقدر خوب که بیخود و بی جهت مثل نوجوانی ام که از قضا تا پارسال هم روندش ادامه داشت،با هیچ دوستت دارم گفتنی که از دهن هر آدم نچسبی که ادعای آدمیت میکرد،نلرزید...شکر گذار زمان شدم.زمانی که پشت پرده ی ابراز علاقه ها را نشانم داد،زمانی که معنی صبر را با صبوری به من فهماند،زمانی که گفت تلاش کن و نتیجه ببین.زمانی که هر ثانیه و هرلحظه گوشزد کرد سرت را کمی بالاتر بگیر و لبخند او را ببین و آرام تر شو.......توی همان ساعت ِ دوی ظهر که سر چارراه جهان کودک به ساندویچم گاز میزدم و به راننده هایی که در ماشین هایشان کلافه نشسته بودند نگاه میکردم،زمانیکه یک آن به سرم زد که یک فیلم شصت ثانیه ای بسازم و اسمش را بگذارم"تنهایی"مامان روی گوشی ام زنگ زد و بعدترش بابا...بعد نظرم عوض شد و به این فکر افتادم که فیلم با همین لوکشین سرجایش بماند و اسمش تغییر کند..."دلتنگی"...خانواده هایتان را بیشتر از پیش دوست داشته باشید.این را کسی به شما میگوید که تمام راه های رفاقت و دوستی را رفته.کسی که باید به او اسکارِ روابط را بدهند.من آخرش برگشتم سر همان حرف کلیشه ای که رفیق بی کلک مادر.که رفیق بی ادعا پدر...خانواده هایتان را بیشتر از عشق تان،بیشتر از آرزوهایتان،بیشتر از دویدن توی باران،بیشتر از حال و هوای همین عید و حتی بیشتر از خودتان دوست داشته باشید.این پدرها و مادرها هستند که شما را بیشتر از بیشتر دوست دارند.بهشان بیش از پیش اعتماد کنید.انرژی هایتان را وقف آنها کنید.بی مقدمه بهشان یادآوری کنید دوستشان دارید...امسال دعای اولیه تان باشد برای آنها.برای سلامتی تمام مادرها و پدرها...برای بودن خواهرها.برای لبخند برادرها...

 

+ممنون که با من هستید.خیلی صاف و ساده و مهربون برام کامنت میذارید.غرغرای منو میخونید.به خواسته هام جواب میدید.برام نامه مینویسید.بهم لطف میکنید و پرم میکنید از خوبی و محبت...روزای امسالتون پر باشه از رنگ.پر باشه از صبر.پر از لبخند.پر از قدم هاتون با خدا...امسال سال ِ خوبیه.چون بغل نُه ِش ی قلب داره.ی قلب وارونه که قراره ما صافش کنیم:)

+پرسونا.پرسونا.پرسونا

۱۵ نظر ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۵
.

مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی ک همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:دخترها وقتی به یک سنی برسند،ماهی یک هفته یک دردی میپیچد توی دلشان و...راز بود.من خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مامان آرام توی گوشم راز بگوید.مامان از درد و خون و ضعف گفت.اما نگفت که ماهی یک هفته علاوه بر دل درد و غیره دخترها حوصله ی خودشان را ندارند.بهانه گیر میشوند.حالشان از آدم های اطرافشان بهم میخورد.ژلوفن و آبجوش و عسل خوراکشان میشود.مامان نگفت سیخ جگر و پسته کفاف نمیدهد که دخترها در این مواقع یک شانه،یک آغوش امن میخواهند تا زار زار گریه کنند.و هیچکس نباشد که بپرسد چرا گریه!یک نفر باید در این مواقع باشد که شعورش بالا باشد بدون هیچ حرفی فقط گوش به فرمان باشد.باید درک کند وقتی خون از آدم میرود عقلش کار نمیکند و فقط دلش میخواهد یک نفر احساساتش را تقویت کند...من فقط خوشحال بودم که زودتر از تمام دخترهای دبستان این راز را فهمیده ام...بعد که بزرگترتر شدم،وقتی رازم عملی شد به خودم قول دادم اگر روزی پسردار شدم،وقتی پسرم توی اتاقش نشسته و کار مهمی نمیکند،یک فنجان چایی برایش ببرم و بگویم کار مهمی دارم.باید یک راز به تو بگویم:دخترها در ماه یک هفته اش را خر میشوند.خر نه به معنای اینکه گوش در بیاورند.نه.فقط عقلشان تحلیل میرود.حوصله ی منطق ندارند.حوصله ی 2 ضبدر 2 میشود چهار ندارند.حوصله ی فلسفه بافی های ارسطویی ندارند.دلشان میخواهد به یک نفر گیر بدهند و بعد توی دل همان یک نفر گریه کنند.به پسرم بگویم:در این مواقع با دوست دختر یا خواهر یا همسرت بحث نکن.فقط برایش پسته مغز نکن.فقط نپر از داروخانه ژلوفن بخر و با دردهایی که میکشد بِروبِر نگاهش نکن.بغلش کن.ژلوفن هیچ کوفتی نیست.بغل تو میتواند معجزه کند...بعد فکر کردم اگر دختر دار شدم و دخترم مثل خودم کسی را نداشت که بغلش کند،باید چه کنم؟!

۱۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۰
.

میدانید شادونه چیست؟خوردنی ریزی ست مثل نخودچی یا گندمک.خیلی ریزتر حتی.که وقتی میگذاری توی دهانت تنها میرود زیر یک دندان و تِق صدا میدهد.توی اصفهان ما آن را با برنجک مخلوط میکنیم و میخوریم...این توضیح ها بابت این بود که خیلی ها با این خوردنی آشنایی ندارند و من زمانیکه با خودم به خوابگاه بردم هم اتاقی هایم با چشمان گرد شده آنرا میدیدند...به هر حال چند دقیقه پیش که میخواستم بیایم توی اتاقم روی پله ها یک بسته ی کوچک دیدم که تویش همین شادونه ها بود.بسته را با خودم به اتاق آوردم و الان حدود چهل دقیقه است،همینطور که نشسته ام و مقاله میخوانم و تایپ میکنم یک مشت می اندازم بالا و از خرد شدن ذرات ریزی که زیر دندانم صدا میدهند لذت می برم.یک آن دیدم تمام بسته را خورده ام...به این فکر کردم که من دلم شادونه میخواست؟نه...گرسنه ام بود؟نه...صرفن برای اینکه دهنم بجنبد،هی دستم را داخل بسته اش کرده بودم و این دست درازی ام به سوی بسته عادت شده بود.شادونه ها الکی الکی تمام شدند.در صورتیکه اگر فردا شب همین موقع دلم خواست شان،نیستند....این ها را گفتم که ربطش بدهم به رابطه هایمان...که بگویم بیایید یکبار قبل از استارت رابطه ای به این فکر کنیم که من واقعا طرف مقابلم را دوست دارم؟که آیا این دوست خوبی میتواند برای من باشد؟...قبل از اینکه رابطه را شروع کنیم ، تکلیف خودمان را بدانیم و آنقدر روند این رابطه را طول ندهیم که بعدها،بعد از مدتی ک فکر کردیم این رابطه و این آدم،برای ما نیست،به احساسات و افکار طرف مقابلمان حمله شده باشد...عادت و تحمل کردن را کنار بگذاریم...عادت به هر روز احوال پرسی،هر روز پیام دادن،چند بار در هفته همدیگر را دیدن و... .بعد یکباره در این بین چیزی میرود زیر دندانمان و میفهمیم ما آدم ادامه دادن در این ارتباطات نیستیم...تهِ کیسه ی اعتماد طرف مقابل پاره شده...دیگر دست نندازید توی بسته ی اعتمادش...بعدها هروقتی به آن آدم احتیاج پیدا کردید و یا اگر از روی گردش زمانه عقلتان رشد کرد و فهمیدید که واقعا او را دوست داشتید،او دیگر نیست...هیچ وقت نیست...

۸ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۵
.

از نوشته های قدیمی که بلاگفا قورت داد:

این بار تقدیم به کسی که رنگش در ذهن من ملیح است.شبیه گلبهی یا یاسی

یک:فیلم A Beautiful Mind را دیدم...چیزی که باعث شد شبیه کارتن های تلویزیونی اشک توی چشم هایم جمع شود و تیتراژ آخر را تار ببینم این بود:میدانید ما،همه ی همه ی ما در یک قدمی بیماری ها ایستاده ایم.همه ی ما در یک قدمی بیمارستان ها و تیمارستان هاییم...بستری شدن،دقیقه به دقیقه قرص خوردن،تپش قلب،آمپول،شوک های الکتریکی،ضعیف شدن،توی صف دارو ایستادن،جویدن ناخن ها،تزریق مرفین از شدت درد و غیره و غیره الزاما در فیلم ها و آدم های دور زندگی و کتاب قصه هایمان نیست...بیماری یک قدمی ماست...اصلا چه بسا که بیماری درون ماست و ما هنوز آنقدری به آن بها نداده ایم که بیرون بیاید،خودش را به ما و دیگران نشان دهد و خانه نشین و قرص خورمان کند...

دو:استادی داشتیم که به اندازه ی تمام چهارسال رفت و آمد و جزوه نوشتن و امتحان دادن و کتاب های درسی و غیر درسی خواندن،از او و کلاس هایش درس گرفتم.تجربه گرفتم...نمیدانم،شاید تمام رسالت دانشجوئی ام،سر کلاس های او ادا شد و اگر دو تا،سه واحدی هایم را با او برنمیداشتم،بی شک بی مصرف تر از الان بودم...و خب هیچ مهم نیست که دو درسی که با او داشتم را 12 و 10 گرفتم...من به اندازه ی تمام 22 سالگی ام در آن کلاس علم گرفتم...امتحان هایش از کتاب بود و مباحث سرکلاسش تمام تجربه های خودش و باید و نبایدهای ما بود...اولین جلسه ی درس ِ بهداشت روانی،یک نمودار کشید و از رویش برایمان توضیح داد که هیچ آدمی مطلقن سالم نیست...همه ی همه ی ما به نوعی بیماریم.حالا یک نفر بیماری اش غالب شده و ما متوجه میشویم ویا ممکن است کسی موفق شده باشد بیماری اش را علی الحساب مهار کند و بیماری درونش خفته بماند...اما کافیست ما آب ببینیم.تمام ما شناگران ماهری هستیم...همه ی ما در زندگی مان گره هایی داریم که گاهی ممکن است این گره ها سر باز کنند و شروع به آزار کنیم...بیماری ها متفاوتند.درست شبیه اثر انگشت.بعضی ها خودشان قبول دارند که روزهایی بیماری های روحی شان دیگران را به دردسر می اندازد و بعضی ها درست موقع بیماریِ خودشان،دیگران را بیمار میبینند...روزهایی بوده که من بیماری خودشیفتگی ام رو شده و مهارش کرده ام.روزهایی بوده که توهمم گرفتم و توانسته ام با آن مبارزه کنم تا منجر به اسکیزوفرنی نشود.روزهایی بوده که استرس افتاده به جانمان و ما با آن جنگیده ایم تا تبدیل به حملات پانیک نشود...میبینید...همه ی ما روزهایی بیماری را به درونمان راه داده ایم...اما این ها مهم نیست.مهم بیرون کردن و تغذیه ندادن به این بیماری هاست...درست شبیه جان نش ِ فیلم ِ A Beautiful Mind

سه:حالا که قرار است روزی از فرط درد یا بی دردی بگذاریم برویم،بهتر نیست مثل آدم های بی درد زندگی کنیم؟!آدم ها را دوست داشته باشید.یا حتی کسانی را دوست نداشته باشید.اما متنفر نباشید.احساس آدم ها منعکس کننده ی رفتارشان است...یک روزی،یک جایی این حس تنفر کار دست تان میدهد.باور کنید.

۳ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶
.