تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم نامه» ثبت شده است

گفتم که مرگ دم دستی ترین چیز تو زندگیِ ادمِ.مقیاسش رو هم گفتم.گفتم که در فاصله ی بینِ با تسبیح به خواب رفتن تویِ شب و با صدای گریه بیدار شدن توی صبح،اتفاق میفته.همینقدر کم.و همینقدر یهویی...واقعیتش اینه که دیگه از خوابیدن میترسم...ازینکه خواب ببینم.چیزی که در مورد من تو خواب اتفاق میفته،تعبیرش نه وارونه ست و نه توی کتابا و قرآنا.تعبیرش خودِ خودشه.دیدن خون تو خوابام تعبیرش باطل شدن اون خواب نیست.ینی من صبح که پا میشم تو واقعیت یه ردی از ی خون ی جا میبینم...تعبیر گریه تو خواب برای من ینی گریه تو بیداری.نه اینکه شادی و خنده...باید تو همون خواب موضع گریه م مشخص بشه.باید تو همون خواب بفهمم از خوشحالی بوده گریه هه یا از غم.تا وقتی بیدار میشم بدونم قراره اتفاق خوب برام بیفته یا اتفاق بد...من دیشب خواب دیدم دارم گریه میکنم و از گریه م و شدت بی تابی به خودم میپیچیدم.دستام رو بهم میمالم و پریشونم...صبح که از خواب بیدار شدم انگار شب قبلش اونقدر ورزش کرده بودم که از شدت بدن درد و انرژی تلف شده تو خواب نمیتونستم پاشم...همه چی به ظاهر اوکی بود.با ز نشستیم صبونه خوردیم...وقتی گوشی ش زنگ خورد و رفت بیرون میدونستم دارم قدم به قدم به خوابم نزدیک میشم.برای اولین بار رفتم پیش ِ کسی نشستم که داشت با گوشیش حرف میزد.دو دیقه بعد با قیافه ی وحشت زده ش بهم نگاه کرد و گفت:بهم دروغ میگند؟گفتم اره...تعبیر شد...اتفاق افتاد...یکی از جمع شون کسر شد...میون اون همه گریه های آروم وقتی داشت میگفت دیگه صداشو نمیشنوم.وقتی داشت میگفت آخه چیزیش نبود که.وقتی داشت میگفت بابام و داداشام تنها شدند.من بیشتر از اون گریه میکردم،من مثل توی خوابم دستام رو از شدت پریشونی بهم میمالیدم،من زار زار گریه میکردم و میگفتم:انصاف نیست مامانا زودتر از بچه هاشون بمیرند...همینطور که از شدت گریه صورتم میسوخت میگفتم برا چی مامانا میمیرند؟...ترسی که ز داشت،ترس منم بود.ترسی بود که هیچوقت نتونستم به زبون بیارم.ترسی که از روز اولی که اومدم اینجا باهامه.وقتی داشت تو اشکای درشتِ آرومش میگفت همیشه میترسیدم تا وقتی نیستم و خوابگاهم ی اتفاقی تو خونه بیفته،من بدنم لرزید.ترس مشترک من با اون.........خب اگه مینوشتم همون اول که مامان هم اتاقی م فوت شد،شما نهایت سر تکون میدادید و اعلام تاسف میکردید و شاید تو دلتون میگفتید که زیادی شلوغش کردم.اما واقعیت دردناک تره.اینکه وقتی یکی خبر مرگ مادرش رو،یکدفعه ای میشنوه،تو توی اون موقعیت و اون لحظه نزدیکترین آدم بهش،باشی...الان سه تا گردوی بزرگ توی گلومه...دارم خفه میشم...

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۵
.

تمومِ من این روزا خلاصه شده توی:

ترس

عجز

تنهایی

خشم

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۸
.

تو دلم چارشنبه سوریِ...ترقه میزنن...یه نفر هم مجروح شده...به گمونم باید بعد از مدت ها برم برا خدا نامه بنویسم...آره...باید نامه بنویسم براش...باید برا دلم آمبولانس بفرسته...اون مجروحه نباید بمیره...

۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۵
.

شکوه مرد...جمعه مامان صدایم کرد که بروم پائین.شروع کرد از خاطرات قدیمی گفتن و ربطش داد به شکوه و آخر سر گفت که او دانشجوی یزد بوده و دو سه شب پیش بر اثر تصادف مرگ مغزی شده و تا یک زمان محدودی میتوانند اعضایش را اهدا کنند وگرنه ممکن است خیلی زود علائم هشیاری اش را از دست دهد و...پارسال اینها توی عقد مجید دیده بودمش.بعد از قرنی.یعنی ندیده بودمش،نشناخته بودمش تا اینکه بلند شد رقص چاقو برود که همه گفتند این شکوهه...ده پونزده سال پیش توی اتاق پشتیِ خانه یِ عمویِ مامان،باهم بازی کرده بودیم و شده بودیم دوست...بزرگ شده بودیم و یادمان رفته بود باهم دوست بودیم...چند بار توی خیابان با یک تخته شاسی بزرگ،از دور دیده بودمش...قبلتر ها آدم هایی که روی دوش شان خط کش های نقشه کشی و یا زیر بغل هایشان تخته شاسی های بزرگ بود،یعنی آدم های باکلاسی بودند.من هیچ وقت خط کش یا تخته شاسی نداشتم،پس آدم با کلاسی محسوب نمیشدم...فاصله پشت فاصله...دیگر حتی قیافه ی بچگی های هم را فراموش کرده بودیم...شکوه مرد...آخر هفته وقتی توی یکی از خیابان های یزد داشته با دوستانش میخندیده،یک ماشین می آید و شکوه میرود...میرود توی کما...آمدم توی اتاقم و خواستم فکر نکنم...فکر نکنم به اینکه یک دختر در حین خنده،در نقطه اوج جوانی اش،در حالیکه شاید داشته سروقت یکی از آرزوهایش میرفته مرده...سعی کردم فکر نکنم به اینکه یکدفعه بدون هیچ سابقه ای،بدون هیچ چشم انتظاری،بدون هیچ مرضی،زنگ بزنند و بگویند:خانم فلانی؟!دخترتان تصادف کرده.حالش خوبه فقط توی کماست!!!...نشد...به همه ی اینها فکر کردم...فکر کردم بیچاره کسیکه یواشکی دوستش داشته...باید برود یک کنجی،زانوهایش را بغل کند و گریه کند...باید از دور شاهد تشییع جنازه اش باشد...دردش را باید توی خودش جمع کند...باید ریش هایش هی بلند شود،هی بلند شود و به روی خودش نیاورد که چرا؟!برای چه؟!برای کی؟!تا کِی؟!باید هی توی خودش جمع شود،هی جمع شود،هی جمع شود تا بلاخره یک روزی،یکجوری با یک معجزه ای از درون یا بیرون خوب شود...حالم؟!حالم شبیه دوست پسر داشته یا نداشته ی شکوه است...با این تفاوت که هیچ معشوقه ی زنده و مرده ای در کار نیست...

+سالگرد فوت شکوه همین چند روزه بود

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
.

گفت:نوشتن خیلی خوبه.

گفتم:ولی گاهی یکی باید باشه،بشنوه تو رو و اگه لازم بود دعوات کنه حتی.

گفتم:گاهی فکر میکنم اینقدر وارد روابط بچه گانه میشم که خجالت میکشم ازشون بگم.حتی به تو.بعد هی غصه میخورم.غصه ها چاقم میکنند.چاق شدم تهمینه...

۰۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۸
.

.

دارم مقاله میخونم...یهو میبینم تمام کیبوردم خیسه...دست میزنم به صورتم،اونم خیسه...اصلن هنوز مقاله هه دانلود نشده که بخوام بخونمش...اصلن هنوز شروع نکردم به خوندنش...فقط خودم دارم تموم میشم...چیکه چیکه...لا به لای کیبورد ِ لپ تاب...

۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۹
.

ما آدم ها شبیه دومینو ایم.اگر پشت سری مان،ما را هل دهد،برای تقلیل یا تعلیق دردی که میکشیم بعدی را می اندازیم.بعدی بعدی و بعدی ها...همه مان می افتیم...به دست هم نوع خودمان...به دلیل اینکه خودمان از پشت سر زخم خورده ایم و لابد باید برای کاهش خونریزی روان مان،کسی دیگر را زخم بزنیم...

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۴
.

بیایید قبول کنیم که "تنهایی غذا خوردن"از غم انگیزترین کارهای جهان است.تنهایی سفره را انداختن و تنها از هر چیز یکی گذاشتن در سفره.یک قاشق.یک چنگال.یک تکه نان.یک ظرف.و... و بعد یکه و تنها نشستن در پایینی ترین قسمت سفره و غذا خوردن...این مقوله آنقدر سنگین است که شوهر خاله ی سی و چند ساله ی من چند رو پیش وقتی وسط جاده ی کاشان_اصفهان گرسنه میشود و یک رستوران پیدا میکند تا غذا بخورد،قبل از ورود به رستوران به پمپ بنزین می رود و یکی از همین هایی که موقع زدن بنزین سیریش َت میشوند تا جورابی،سیگاری،آدامسی،ازشان بخری،را پیدا میکند و از دور صدا میزند:هی مشتی گرسنه ته.بریم رستوران مهمون ِ من؟!...


۱۳ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
.

حدود ده حمام در طبقه ی هم کف خوابگاست.که هرکسی از هرجای این ساختمان باید پله ها را یکی یکی پایین بیاید تا برسد به این حمام ها.در یکی از حمام ها ماشین لباسشویی ست.در ِ یک کدامشان خراب است و من تا به حال به آن دوتای آخر سرک نکشیده ام.تنها پناهگاه من در این خوابگاه حمام است.حمام شماره ی 2 .که چراغش سوخته.تنها روشنایی اش از لامپ ِ راهروست.روزهای زیادی چهار طبقه را با حوله ای رو شانه ام،دویده ام و خودم را رسانده ام به حمام شماره ی 2 و از آنجایی که زیر چراغ سوخته ایستادن و دوش گرفتن زیاد نرمال نیست،حمام خالی ست...شب های زیادی خودم را انداختم درونش و تنها شیر را باز کرده ام و تنها شیر باز بوده و من خودم را چسبانده ام به در ِ حمام و به آب هایی که سقوط میکردند،نگاه کرده ام...پنج خط با دستان یخ کرده نوشتم تا بگویم:لازم نیست آدم همیشه با چشم هایش گریه کند.روزهای زیادی،شب های بسیاری نشسته ام پشت در حمام شماره ی 2 و به سقوط آب ها نگاه کرده ام و اشک نریخته ام و اشک ریخته ام...مثل همین امشب که دختر حمام شماره ی 1 آهنگ ترکی هم میخواند...

۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۹
.

از سری نوشته های بدون فکر:

جا ماندن از اتوبوس در یک روز سرد بارانی قابل جبران است.تو از دانشگاه جا می مانی و سرما میخوری و جلوی اسمت یک غ به معنی غیبت میخورد.شب ها دماغت میگیرد و نمیتوانی درست بخوابی.گلو درد میگیری و مزه ی خوراکی ها را لمس نمیکنی.تمام ِ تمام این ها نهایت دو هفته می ماند توی بدنت و غیبت جلوی اسمت به هیچ جایی نیست...وقتی کک می افتد توی بدنت و حتی روی سرت را هم میگزد و تو یکدفعه وسط راه رفتن در خیابان بدنت شروع میکند به خارش،این هم قابل جبران است.آنقدر ناخن میکشید به بدنتان که خون می افتد اما در نهایت لذت می برید.خارش بدن و خونریزی سطح پوستتان هم به هیچ جایی نیست...غروب های جمعه هفته ای یکبار است.می اید و می رود.می رود و می آید.میشود تحملش کرد.میشود همان غروب را بگیری بخوابی تا فردا صبح که اصلا برایت حساب نشود...به محیط خوب و بد،کثیف و تمیز،زشت و قشنگ،شلوغ و آرام،دلگیر و دلباز خوابگاه عادت میکنیم.اصلا آدم به همه چیز عادت میکند.به دوری.به سگ دو زدن در سرما.به سرماخوردگی های 24 ساعته.به جا ماندن از اتوبوس در سرما و باران.به خارش سرش وقتی که دارد وسط خیابان راه می رود.به اینکه فرت و فرت جلوی اسمت غ بخورد...آدم حتی به تنهایی هم عادت میکند.به اینکه توی باران تنها پیاده روی کند.تنها سرما بخورد و تنها آش بپزد.تنها بخوابد.تنهایی غروب های جمعه خودش را گول بزند...اما نه.یک روزی بلاخره،یک جایی،مثلن همان وقتی که داری وسط خیابان راه میروی و سرت میخارد،ناخنت کشیده میشود روی سطح تنهایی ات.خون می آید و تو لذت نمی بری.نفرت را جمع میکنی توی دهانت و تف میکنی توی پیاده رو...

۸ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۰
.