از نوشته های بی فکر:
گمان میکنم تمام مقاومتم را نسبت به سکوت کردن مقابل مشکلات از دست
داده ام.اگر روزی به بازی گرفته میشدم،استرس میگرفتم،دلم میشکست،سر خیابان ماشینی
مرا به رگبار فحش میگرفت،استاد وسط کلاس متلک می انداخت،ترک میشدم،رازی را از من برملا
میکردند،اگر در 50 درصد این شرایط سکوت میکردم،دیگر نمیتوانم...غم ها زود به زود
ته دلم رسوب میشوند.شب ها با سردرد به خواب میروم.اشک ها خشک شده اند و دیگر هیچ
چیزی به من وصل نیست و از آن غصه دار تر من به هیچکسی متصل نشده ام...ناگهان صبح
از خواب بیدار میشوم و کامنتی از خشم میفرستم،کلاسم را کنسل میکنم،پروپزالم را
نیمه کاره رها میکنم،درب تاکسی را محکم تر میبندم،قیچی میگذارم بیخ موهایم،ناخن
هایم را از ته میگیرم،سر رژ لبم میشکند،ظرف ها را با تمام توان سیم میکشم و...و
ناگهان وسط مترو به گریه می افتم.بی وقفه و طولانی بدون توجه به نگاه ها به گریه
می افتم...
پی نوشت:دست هام نمیرند به سمت نوشتن.فکرم نمیتونه همه چیز رو بریزه تو نوک انگشتام.حالم بده بابت ناتوانی این چند روزه م بابت ننوشتن فکرا و حرف های درونیم...