تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم نامه» ثبت شده است

واقعیت تلخ ماجرا این است که؛ افرادی‌که می‌توانند حالت را بهتر از هرکسی خوب کنند، به همان اندازه توانایی بالایی در گند زدن به حالت را دارند!
بعبارتی هم درد هستند و هم درمان! اما نکته‌ی غمگین در این است که، دردشان زیادی کاری‌ست و درمانی ندارد!
و قسم به دردهای بی‌درمان

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۲
.

یاد گرفتم که اگر از چیزی میترسم با سر وارد همان مقوله شوم...از ترس از گربه ها گرفته تا فوبیای صدای موتور و رفتن به بیمارستان روانی و سروکله زدن با خون...اما الان قضیه فرق میکند...آدمی که از "عدم" میترسد باید چه کار کند؟!!!

۷ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۲
.

وقتی درمانده میشوم این حدیث قدسی می آید در سرم.ذهنم.انگار یک نفر پشت سرم برایم مدام تکرار میکند:

من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی أحبّنی و من أحبّنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فأنا دیته؛ هر کس در جست‌وجوی من باشد، مرا می‌یابد و هر کس مرا بیابد، مرا می‌شناسد و هر کس مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کس مرا دوست دارد، به من عشق می‌ورزد و هر کس به من عشق بورزد، من نیز به او عشق می‌ورزم و من به هر کس عشق بورزم، او را می‌کُشم (و شهید می‌کنم) و من هر کس را بکُشم (و شهید کنم)، دیة او با من است و دیة هر کس با من باشد، من خودم دیة او می‌شوم...


حالا درمانده شده ام...

۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۸
.

از نوشته های یهویی میان جمع کثیفی های اتاق و روزگار:

دنیا فنی زاده را سرطان عضله کشت.خیلی راحت.دقیقا تیر جایی مابین خاطرات ما و عشق او خورد.سرطان عضله ی دست.همان دستی که برای ما لبخند داشت.همان دستی که نوروز ما را میان آن همه هیاهوی بوسه ها و بازدیدها و بوی سنجد و سیرها،پای تلویزیون میخکوب میکرد.روزگار نشانه هایش را دقیقا در مرکز دایره میزند.آنقدر راه و رسم بازی را بلد است که ناگهان بدون هیچ هماهنگی قبلی صدای کلفتش را روی سرت میشنوی که فریاد میزند: "کات" و دیگر پشت بندش امان نمیدهد.فرت می افتی وسط سیاه چاله ای که هیچ چیز نمی تواند نجاتت دهد.ترسیده ام.میان خواب هایم با عرق و اشک و وحشت از جا میپرم.روزی چند بار به خانه زنگ میزنم.ساعت ها به خانواده ام فکر میکنم.ترسیده ام و معده ام ترش میکند و چشمانم نشتی دارد و دلم غرق ِ در آشوب است.وقتی سرطان عضله ی دست می رود سراغ عروسک گردان، زمانیکه که سرطان حنجره خواننده هایمان را از پا در می آورد، وقتی دنیا پاشنه ی پایش را درست روی دوست داشتنی هایمان میگذارد به من حق بدهید  شب ها کابوس ببینم بمبی وسط زندگی ام منفجر شده.جدی جدی ان الانسان لفی خسر؟!!!

۳ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۱
.
از بین تمام کیس هایی که امروز دیدم
از بین اوتیسم و اسکیزوئیدها و  غیره
تنها یک نفر است که دائم می آید جلوی چشمم
همان جانباز جنگی که وقتی حرف میزد حالم بدتر و بدتر می شد و زمانی هم که از اتاق بیرون رفت،پشت سرش به بخش دیگری پناه بردم و آرام اشک ریختم
وحشتناک تر از جنگ؛بازماندگان آن ند...
موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۵
.

میان گره های ریزی ک امشب برایم اتفاق افتاد ،میان تمام دل ضعفه هایم ک دارم از گرسنگی غش میکنم و شام نخورده ام،میان پرینت گرفتن های مکرر و از پله دویدن ها،ناگهان نشستم روی تخت و به این فکر کردم آخرین خاطره ی عاشقانه ام چه بود؟کِی بود؟با چه کسی بود...حالا تمامی گرفتاری ها را زده ام کنار و نشسته ام به آرامی گریه میکنم...

۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
.

در زندگی ام لحظه هایی وجود دارد که هرچقدر زیاد یک نفر را دوست داشته باشم؛در آن برهه باید دوست داشتنم را به شکل کاملا آرامی به حد معمولی؛برسانم.خیلی معمولی...و آدم هایی که معمولی دوست دارم را به حاشیه ببرم...و به این ترتیب همه یک مرحله به عقب برگردند...حس میکنم الان در آن برهه هستم و باید خلوت شوم...خلوت خلوت...و تنها کسی که حق دارد همانجا سر جای اصلی و بزرگ خودش بماند"مامان"است....نیاز دارم که ریموت رو بزنم و درها بسته شود و من،تنها داخل بمانم...


۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۳
.


سر تیتر خبرهای امروز:

صبح امروز،دختری که از شدت گریه های شب قبل چشمانش پف کرده بود،زمانیکه در استخر درون آب پرید به دلیل سنگینی پلک هایش و تلنبار شدن غم درون دلش،به زیر آب فرو رفت و غرق شد....

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
.

میخواستم یک پست بنویسم ب بلندی مثنوی مبنی بر اینکه موقت با فضای مجازی خداحافظی کنم.دیدم نهایت سه نفر ایموجی غم میگذارند و خلاص و به هیچ جای دنیا برنمیخورد که درمانده و ناراحتم ک دنیا را گه گرفته و دنیا مجازی را بیشتر.بعد گفتم آرام و بی سروصدا اینجا را ببندم دیدم مسخره است.ک هیچکسی هم تا ماه آینده نمیفهمد ک من دی اکتیو شده ام و خودم را مسخره کرده ام.بعد گفتم می ایم و مینوسم:" خب بچه ها خوش گذشت تا درودی دیگر بدرود"ک دیدم سابقه ی خرابی دارم و ممکن است همین فردا صبح بگویم درود بچه ها و شما از شخصیت سینوسی ام عق تان بگیرد و زرت و زرت آنفالو کنید!حالا نشسته ام و فکر میکنم انبوه غم ها بعد از جانماز و خیابان و باران و لا ب لای کتاب ها و اشک،باید جایی دفن شود مثل فضای مجازی.بعدتر دیدم اینستاگرام جای این جینگولک بازی ها نیست.باید بروم وبلاگم را بغل کنم....الغرض اینکه دلم از دنیا گرفته...چ واقعی اش و چ مجازی اش...خودم هم ی جایی ما بین این دو گم شده ام...بلا تکلیفم و سرگردان...هیچ نقشی را نگرفته ام و معلقم...حالا شما اگر گم شده را پیدا کردید انرا به صاحبش دهید و مژدگانی دریافت کنید...اگر هم کسی را میشناسید ک میتواند مرا به من باز دهد،خبرم کنید...عطیه میرزاامیری...

۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۹
.

از نوشته های بی فکر:
گمان میکنم تمام مقاومتم را نسبت به سکوت کردن مقابل مشکلات از دست داده ام.اگر روزی به بازی گرفته میشدم،استرس میگرفتم،دلم میشکست،سر خیابان ماشینی مرا به رگبار فحش میگرفت،استاد وسط کلاس متلک می انداخت،ترک میشدم،رازی را از من برملا میکردند،اگر در 50 درصد این شرایط سکوت میکردم،دیگر نمیتوانم...غم ها زود به زود ته دلم رسوب میشوند.شب ها با سردرد به خواب میروم.اشک ها خشک شده اند و دیگر هیچ چیزی به من وصل نیست و از آن غصه دار تر من به هیچکسی متصل نشده ام...ناگهان صبح از خواب بیدار میشوم و کامنتی از خشم میفرستم،کلاسم را کنسل میکنم،پروپزالم را نیمه کاره رها میکنم،درب تاکسی را محکم تر میبندم،قیچی میگذارم بیخ موهایم،ناخن هایم را از ته میگیرم،سر رژ لبم میشکند،ظرف ها را با تمام توان سیم میکشم و...و ناگهان وسط مترو به گریه می افتم.بی وقفه و طولانی بدون توجه به نگاه ها به گریه می افتم...

پی نوشت:دست هام نمیرند به سمت نوشتن.فکرم نمیتونه همه چیز رو بریزه تو نوک انگشتام.حالم بده بابت ناتوانی این چند روزه م بابت ننوشتن فکرا و حرف های درونیم...

۵ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰
.