تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

بدون فکر،در میان انبوهی از ترجمه:

من هیچوقت از آفساید و اوت و پنالتی و دیگر اصطلاحات فوتبال سر در نیاوردم...نهایت کار ِ سیاسی یی که کردم این بود که دو سه سال پیش رفتم پای صندوق رای و رای دادم...هیچوقت نتوانستم والس برقصم،پیانو بزنم و بدون اینکه از روی نُت بخوانم با سه تار آهنگی را از حفظ بزنم...فلسفه نمیدانم.شیمی بلد نیستم.از زیست خوشم نمی آید...از گربه ها بیشتر از پلنگ ها میترسم و هیچوقت نتوانستم با گربه های دانشگاه و پارک و آن پرشین های ِ شیک ِ پارک ساعی رفیق شوم...نمیتوانم خوب آرایش کنم،رنگ موهای شبیه بهم را تشخیص نمیدهم...اسم خیلی از گل ها را نمیدانم...بیسکوییت توت فرنگی دوست ندارم و نمیتوانم قهوه ی ترک بخورم.یکبار خواستم کلاس بگذارم و قهوه ترک بخورم.نتوانستم..بویش را که شنیدم تهوع پیدا کردم و ادامه ندادم...نمیدانم موقع غذا خوردن کارد باید دست چپم باشد یا دست راستم...ماهواره نمیبینم...تنها سه قسمت از فرندز را دیده ام و نمیدانم کدام یک از فیلم هایی که دیدم از وودی آلن بوده...من سیاست ِ رابطه ها را بلد نیستم...چم و خم ارتباطات را نمیدانم.قهر کردن بلد نیستم...من خیلی چیزها را نمیدانم در حالیکه شاید باید بدانم...تنها این را میدانم که خوب غم عصرهای جمعه را درک میکنم...خیلی خوب...مثل آشپزی که که از حفظ،به غذایی که هر هفته درست میکند،نمک و ادویه میزند....


++گوش هایِ من خیلی وقت است که حرفِ دوست داشتن نشنیده اند. پیتر؟

۱۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۸
.

چرا اینقدر پای چشمت گود شده؟

این سوالی ست که اکثر آدم ها این روزها از من میپرسند.و خب هیچ کدام شان ضعف های شبانه روزی ام که توی دست و پایم وول میخورند را نمیبنند...

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۰
.

گفتم:

دلم میخواد یکی ک فکرشم نمیکنم بهم پیام بده،هرکی،فقط من هیجانی بشم...هیجانی بشم از بودن یهویی ش

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۶
.

یک هفته مامان نبود و من شده بودم،نه نه من مامان خانه نشده بودم،من تنها شده بودم کسی که جایگزین مامان در بعضی کارها بود...سر و سامان دادن به نظم خانه،نظافت،آشپزی،و...حتی و غیره هم ندارد،من تنها توانسته بودم همین سه کار را،آن هم یکی در میان و ناقص انجام دهم...هیچ صبحی برای نماز صبح کسی را صدا نکردم.هیچ شبی مطمئن از خواب بقیه نشدم و بعد خودم به رختخواب نرفتم...هیچ زمانی وقتی بابا ب خانه آمد،به استقبالش نرفتم و خسته نباشید نگفتم...شب ها یکی در میان برایشان چایی و میوه آوردم...پنجشنبه اعلام نکردم:لباسای کثیف تون رو بریزید تو سبد میخوام بشورم...جمعه عصر برای اینکه دلشان نگیرد به هیچ بهانه ای برایشان شادی نیاوردم...برایشان شادی آفرین نبودم.برایشان خستگی در کن نبودم.برایشان مرهم؟نه نبودم...من، تنها بودم که آن یکی دو روزی که عرفان خانه بود برایش ناهار درست کنم،و دو سه شب شام...بقیه اش را چمباتمه زده بودم توی اتاقم.کز کرده بودم و حتی وحشتناک تر اینکه با آنها دعوا میکردم...داد میزدم که ظرف میوه ات را بشور عرفان.غر میزدم که تو ما را بیرون نمی بری بابا...محلشان نمیدادم...در نهایت دوستشان داشتم اما بلد نبودم مثل مامان این عشق را حتی توی فنجان چایی ئی بریزم و بدهم دستشان...مامان نبود و من حتی نتوانسته بودم خواهر خانه باشم.حتی نتوانسته بودم دختر خانه باشم...من تنها وجود فیزیکی ام در خانه بود و مسئولیت ها را یکی یکی هل میدادم زیر تخت...نمیدانم بغض های شبانه روزی ام بابت چه چیزی بود.از نبود مامان یا از نتوانستن ِ از عهده ی مسئولیت های روانی و ظاهری خانه بر آمدن...مامان بودن سخت است.زن بودن سخت است.شما ظاهر کار را نبینید.خانه های تر گل ورگل را نبینید.لباس های تمیز به تنِ اهالی ِ خانه را نبینید.ظروف و چینی ها و سینک دشستویی و توالت های برق افتاده را نبینید...موهای شانه زده و مرتب بچه ها را نبینید...آرامش درونی شان،امنیت درونی شان را ،روحیه های شادشان را،منبع درونی محبت شان را ببینید...نمیگویم پدرها سهمی ندارند.اما بی شک،بی شک،بی شک مادرها سهم شان در این امر چندین برابر است...چندین ُچند برابر...


۹ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۸
.

اتاق من در مرتفع ترین قسمت خانه است.ینی در پشت بام.حتی مرتفع تر از درخت خرمالو و انگوری که توی حیاطمان قد کشیده اند و من با ایستادن روی بام میتوانم برآورد کنم که کدام میوه که روی چندمین شاخه ی درخت است ،رسیده و آماده ی خوردن است.سه نفر ِ دیگر ِ خانواده ی ما زیر پای من روزانه در حال رفت و آمد هستند.به راحتی نه،اما میتوانم گاهی صداهایشان را بشنوم.بفهمم الان بابا خانه است یا نه.بفهمم مهمان آمده است.بفهمم مامان دارد میخندد و عرفان دارد آهنگ میخواند.برعکس آنها که هیچ صدایی از من نمیشنوند.که مثلا بفهمند من شب ها چند ساعت گریه میکنم.پشت تلفن سر چه کسی عربده کشیده ام و زمانیکه دارم عکس هایی را مرور میکنم صدای هیچ کدام از قهقهه هایم پایین نمیرود...روزهایی هم بود که من از بس روی پله های منتهی به اتاق و سالن مان ورجه وورجه کرده بودم،چندتایی شان شکستند و از این طریق وقتی پای ِ کسی رویش گذاشته میشد،صدایی از پله در می آمد که اینطوری مشخص میشد که کسی در حال آمدن به اتاق من،یا پایین رفتن از پله برای رفتن به سالن است...درب اتاق من که جای خود دارد،اما زمانیکه پله ها را به مقصد سالن ِ خانه پایین می آیی با درب دیگری برخورد میکنی.دربی چوبی-شیشه ای.با دسته ای فلزی که خشک است.خیلی خشک.یعنی برای باز شدن نیاز به فشار ِ زیادی دارد.و با باز شدنش صدای نه چندان هولناکی به گوش میرسد.حتی به گوش من...صبح هایی که با خودم قرار گذاشته ام تا لنگ ظهر بخوابم،مامان صدای این درب ِ چوبی-شیشه ای ِ خنگ(خنگ تنها صفتی ست که میتوانم به کار ببرم)را باز میکند و صدا میزند:"ظهر شد.پاشو"در صورتیکه تازه صبح شده است و تا ظهر شدن حدود شش ساعت اختلاف است...روزهایی هم هست که من در اتاقم مشغول کارهای خودم هستم،صدای درب شنیده میشود که مامان میخواهد از زیر پله ها چیزی بر دارد.و یا از آن جایی که از طریق این درب میشود به زیر زمین هم رسید،کسی آن را باز کرده تا به زیرزمین برود........امروز حدود 12 ساعت با آن سه نفری که آن پایین،دارند راه میروند و زندگی میکنند قهر بودم.خب درست ترش این است که آنها با من قهر بودند...هرباری که در باز میشد منتظر بودم صدایی بشنوم که مخاطبش من باشم:"عطیه ظهر شد،پاشو"؛"عطیه زنده ای"؛"عطیه سفره رو جمع نکردم تا تو بیای صبحونه بخوری جمعش کنی"؛"عطیه چه عجب نرفتی بیرون"؛"عطیه هنوز خوابی"؛"بیا پایین خب"و...چند بار این درب خنگِ لعنتی باز شد،صدایش را شنیدم و منتظر بودم کسی مرا بخواند.آتش بس شود و باز زندگی کنم...هربار که در باز شد صدای ِ پلاستیکی شنیدم که زیر پله باز میشد.صدای قدم هایی که داشت به سمت پله های زیر زمین میرفت.صدای واکس زدن کفش.صدای...هرصدایی به جز صدایی که مخاطبش من باشم...12 ساعت آن سه نفر با من قهر بودند و من سعی کردم این 12 ساعتی که به اندازه ی 12 روز بود را زیر لحاف باشم و بخوابم...خواب تنها وسیله ی دفاعی ِ من برای زندگی نکردن است...

۵ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۰
.

من آدم ترک کردن نیستم.آدم ترک کردن های موقتی..آدم ترک کردن هایی که یک روز هست یک روز نیست...یک روز میکَنَد یک روز میچسبد....من آدم اسباب کشی نیستم...هیچوقت قهرهای موقتی نکردم.همیشه یا بودم یا نبودم.همیشه یا قهر کردم برای همیشه یا بودم برای همیشه...بخاطر همین است که وقت هایی که از اصفهان جدا میشوم به مقصد ماندن در تهران،بغض میکنم..بخاطر همین است که الان که دارم میروم ترمینال به مقصد اصفهان حالم متلاطم است...متلاطمم مثل کسی که جزوه های امتحان فردایش را جایی دور،جایی خیلی دور جا گذاشته...

۲۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۲
.

اولین باری که قرار بود بیاید دم دانشگاه اصفهان و او را ببینم به این فکر کرده بودم که چه حرف مشترکی داریم؟توی این ساعاتی که با او هستم چه چیزی برای گفتن دارم؟مبادا حوصله سر بر باشم؟مبادا سکوت حرف مشترک مان شود و برای شکستنش هی بپریم وسطش و بگوییم:"خب دیگه چه خبر؟"...آن روزها بچه بودم و او رویاهای مرا طی کرده بود...ایده آل های نوجوانی و اوایل جوانی ام را داشت...نویسنده بود.روزنامه نگار.محکم.مغرور.مَرد. ایتالیا هم رفته بود و به گمانم تمام دوستی ِ ما از ایتالیا رفتنش شروع شد.....دوستی ما توی همان روز شکل گرفت.همان روزی که سکوت بین مان نبود و تنها سوالی ک پرسیده نشد "دیگه چه خبر؟"بود...بعدترها بالای عالی قاپو به من راز گفت.بعدتر پشت تلفن ها و پیام هایمان...یکبار هم بزرگترین راز زندگی اش را توی فرودگاه،ساعت 11 شب برایم پیام کرد و بعد از آن سوار هواپیما شد،گوشی را خاموش کرد و از ایران رفت و من  را تا روزی که برگشت، در بهت گذاشت...بعد دامنه ی راز گویی هایمان زیاد شد...

من به سه نفر گفته ام"آدم امنی هستند"و اینجا اعتراف میکنم سه نفرشان مرا به گه خوردن انداختند،اما راستش مدام در دلم به تو میگویم"تو امنی.تو خیلی امنی"...من یکبار در زندگی ام به یک نفر گفتم:"رفیق"و بعد راه رفاقت اشتباهی رفت.اما راستش مدام فکر میکنم که تو "رفیقی"...من به خیلی از مجازی ها اعتماد کردم،طرح دوستی ریختم،خیلی هایشان که از قضا توی همین تهران ِ زیبای خراب شده بودند و بگذریم از اینکه یکدفعه همه شان مرا به شخصیت ِ پنهان ِپشت نوشته هایشان آگاه کردند و تناقض بین نوشته ها و شخصیت هایشان را به من فهماندند...بگذریم از اینکه تو توی تمام روزهای خاکستری کنارم بودی.بگذریم از اینکه دوستی را خیلی جاها برایم تمام کردی حتی از راه دور..بگذریم که  کیسه کیسه برایم کتاب می اوردی تا من هرز نگردم...بگذریم که میخواهی از من نویسنده در بیاوری!!!...بگذریم از اینکه  در عین گرفتاری هایت،با زنگ هایت،بااحوال پرسی هایت،با قرارهای دم فردوسی میبینمت،ساعت سه دم تجریش باش،بریم فلان کافه هه؟،به من فهماندی کار و بار و وقت نکردن و... از جانب هرکسی بهانه است...بگذریم از اینکه راحت میتوانم روبرویت بشینم و حرف بزنم.آنقدر حرف بزنم که شبش توی رختخواب بدون ِ گریه بخوابم.بدون استرس حرف بزنم...بگذریم از اینکه علاوه بر خیلی چیزهای باارزش دیگر، به من یاد دادی،صمیمیت را آهسته آهسته پیش ببرم...حالا با هم صمیمی شده ایم و از هرچیزی ک بگذرم نمیتوانم از امشب بگذرم...از امشبی ک زیر پلی بودیم که گیشا نبود.حافظ بود...ماه میخندید و من به این فکر میکردم که چه خوب است آدم رفیقی داشته باشد که پایه ی تمام دیوانه بازی هایش باشد و یکدفعه ای یادت بندازد که تو آرزوی ِ چیزی را داشته ای...حالا در کنار ِ تمام رازها،امشب هم رازی داریم...یک راز بزرگ که سنگینی اش بیشتر برای من است...امشب زیر پل ِ حافظ وقتی ماه میخندید...

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۹
.

از نوشته های بدون فکر:

دانشگاه سیم کارت مجانی میدهد...بچه ها با ذوق و شوق میروند در محل مربوطه و سیم کارت های ِ اعتباری ِ زرد را میگیرند.اینقدر شاد که انگار غرفه،بستنی شکلاتی و یا بُن مجانی ِ رفتن به کافه یا رستورانی را پخش میکند...همین الان،در همین لحظه که یکی از بچه ها در سوئیت داشت به مخاطبِ پشت ِ تلفنش میگفت که امروز سیم کارت اعتباری گرفته،به ذهنم خطور کرد که همینه!آرههه.همینه.میرم سیم کارت ِ اعتباری میگیرم و شماره ش رو به شونزده نفر بیشتر نمیدم...شونزده نفر را بصورت رندمی انتخاب کردم.و خب لازم نیست تمام این شونزده نفر آدم های نزدیک باشند.مثلا سه تا همکلاسی،دوتا دوست،دی جی،سه تا هم خانواده ام،خاله،امور فرهنگی دانشگاه،استاد مشاورم،...همین...که از شونزده نفر رندمی،به سمت 12 نفر کاهش یافت!!!میبینید من در زندگی ام به 12 نفر بیشتر احتیاج ندارم.12 نفر برایم مهم نیستند.مهم ِ درسی،مهم عاطفی،..چند روز است به این فکر میکنم که گاهی باید خودم را بتکانم.وقتی خودت را بتکانی آدم های خالص زندگی ات،از تو جدا نمی شوند و آدم های ناخالص تند تند،پشت ِ سرهم از روی سرت،شانه ات،دلت می افتند و تو سبک میشوی...آنقدر سبک که میتوانی پرواز کنی...چند روز است بعد از تمام این فکرها به این فکر میکنم چقدر الکی الکی آدم ها را دوست دارم،با آنها صمیمیت میکنم،حال و احوالشان را می پرسم،و انمیدانم این رفتارهایم از روی عادت است و رفع تکلیف یا از روی محبت...سنگین شده ام و امروز چهل دقیقه ورزش کرده ام و باز هم سنگین هستم...قلبم،ذهنم...کمی به نبودنم،به کم بودنم احتیاج است...بروم از سونیا بپرسم سیم کارتش را از کجا گرفته...

۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۴
.
آدمی که ساعت سه و نیم شب میخوابد،طبیعی ست که صبح سر ِ کلاس از شدت ِ خواب،تمام بدنش ضعف برود.چشمانش بسوزد و سرش تیر بکشد...بعد از کلاس بدون هیچ حرفی راهم را کشیدم به سمت نمازخانه...نمازخانه ی دانشگاه،با تمام کوچکی اش پر از گلدان هایِ کوچکِ گل است.مسئولش خانم میانسالی ست که موقع حرف زدن لهجه ی ترکی اش ناخوداگاه لبخند ب صورتت می آورد.بار ِ اولی که دیدمش مشغول ِ بافتنی بود.گفتم من عاشق بافتنی ام و وسایلِ بافتنی ام را همراهِ خودم به خوابگاه آورده ام.از من خواست اگر مشکلی داشتم تعارف نکنم و از او بپرسم تا کمکم کند...نمازخانه ی دانشگاه،از آن نمازخانه های تمیز است که هیچ وقت بوی پا در آن نمی آید.خانم مسئول راه میرود و غر میزند که خوراکی نخورید.آشغال نریزید.حتی یکبار شنیدم به کسی که داشت جزوه هایش را پاک  میکرد تذکر داد که خرده پاکن هایش را روی زمین نریزد...حمام خوابگاه و نمازخانه ی دانشگاه مامن تنهایی من هستند...مامن غمگینی ام...مثل امروز...همینطور که روی زمین دراز کشیده بودم دختر کاپشن گلبهی یی وارد شد و کنار دوستانش-که نزدیک من بودند-نشست.با حداکثر پتانسیل ِ وجودی اش از سفر کربلایی میگفت که قرار است دانشگاه در اسفند ماه،دانشجویان را ببرد.چنان با هیجان میگفت که من مات ِ حرف زدنش شده بودم.آخر طاقت نیاورد.گفت میرم اسم بنویسم.کاپشن ِ گلبهی اش را پوشید و رفت.دو دقیقه بعد که آمد گفتم چی شد؟گفت:"فعلن اسمم رو نوشتم.هزینه ش زیاده.پاسپورت هم ندارم.هزینه ی پاسپورت هم هست.منم  تنها دانشجوی ِ خانواده م که نیستم.باید خودم یه جوری هزینه ش رو جور کنم.البته اگه قرارِ دعوت بشم  پولش هم خود به خود از یه جایی جور میشه.میدونی خیلی دلم میخواد برم.خیلی هوایی ام.باید برم"بعد اشک تا نزدیک ِ لب ِ های رژ زده اش آمد.میخواستم بزنم سر شانه اش و بگویم:"این حال و هواتو میخرم.چقدر؟"...آنقدر نگاهش کردم که خوابم برد...باید دنبالش برگردم و بگویم رفتی برا من هم ازین حس ُ حال ها بخواه کاپشن گلبهی...
۶ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
.

با سلام

صرفن این وقت شب اومدم بگم تو روح کسی که پاور پوینت رو اختراع و سپس آن را مد کرد...

با تشکر.انگشت سابیده از شدت تایپ هستم.در وسط سوئیت سرد خوابگاه...

۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
.