تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم ها» ثبت شده است

میدونی حنانه
به محض ورودم ب تهران اینو یاد گرفتم:
رو آدما حساب نکنم
هنوز دارم همینو هضم میکنم...

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۱
.

اولین باری که قرار بود بیاید دم دانشگاه اصفهان و او را ببینم به این فکر کرده بودم که چه حرف مشترکی داریم؟توی این ساعاتی که با او هستم چه چیزی برای گفتن دارم؟مبادا حوصله سر بر باشم؟مبادا سکوت حرف مشترک مان شود و برای شکستنش هی بپریم وسطش و بگوییم:"خب دیگه چه خبر؟"...آن روزها بچه بودم و او رویاهای مرا طی کرده بود...ایده آل های نوجوانی و اوایل جوانی ام را داشت...نویسنده بود.روزنامه نگار.محکم.مغرور.مَرد. ایتالیا هم رفته بود و به گمانم تمام دوستی ِ ما از ایتالیا رفتنش شروع شد.....دوستی ما توی همان روز شکل گرفت.همان روزی که سکوت بین مان نبود و تنها سوالی ک پرسیده نشد "دیگه چه خبر؟"بود...بعدترها بالای عالی قاپو به من راز گفت.بعدتر پشت تلفن ها و پیام هایمان...یکبار هم بزرگترین راز زندگی اش را توی فرودگاه،ساعت 11 شب برایم پیام کرد و بعد از آن سوار هواپیما شد،گوشی را خاموش کرد و از ایران رفت و من  را تا روزی که برگشت، در بهت گذاشت...بعد دامنه ی راز گویی هایمان زیاد شد...

من به سه نفر گفته ام"آدم امنی هستند"و اینجا اعتراف میکنم سه نفرشان مرا به گه خوردن انداختند،اما راستش مدام در دلم به تو میگویم"تو امنی.تو خیلی امنی"...من یکبار در زندگی ام به یک نفر گفتم:"رفیق"و بعد راه رفاقت اشتباهی رفت.اما راستش مدام فکر میکنم که تو "رفیقی"...من به خیلی از مجازی ها اعتماد کردم،طرح دوستی ریختم،خیلی هایشان که از قضا توی همین تهران ِ زیبای خراب شده بودند و بگذریم از اینکه یکدفعه همه شان مرا به شخصیت ِ پنهان ِپشت نوشته هایشان آگاه کردند و تناقض بین نوشته ها و شخصیت هایشان را به من فهماندند...بگذریم از اینکه تو توی تمام روزهای خاکستری کنارم بودی.بگذریم از اینکه دوستی را خیلی جاها برایم تمام کردی حتی از راه دور..بگذریم که  کیسه کیسه برایم کتاب می اوردی تا من هرز نگردم...بگذریم که میخواهی از من نویسنده در بیاوری!!!...بگذریم از اینکه  در عین گرفتاری هایت،با زنگ هایت،بااحوال پرسی هایت،با قرارهای دم فردوسی میبینمت،ساعت سه دم تجریش باش،بریم فلان کافه هه؟،به من فهماندی کار و بار و وقت نکردن و... از جانب هرکسی بهانه است...بگذریم از اینکه راحت میتوانم روبرویت بشینم و حرف بزنم.آنقدر حرف بزنم که شبش توی رختخواب بدون ِ گریه بخوابم.بدون استرس حرف بزنم...بگذریم از اینکه علاوه بر خیلی چیزهای باارزش دیگر، به من یاد دادی،صمیمیت را آهسته آهسته پیش ببرم...حالا با هم صمیمی شده ایم و از هرچیزی ک بگذرم نمیتوانم از امشب بگذرم...از امشبی ک زیر پلی بودیم که گیشا نبود.حافظ بود...ماه میخندید و من به این فکر میکردم که چه خوب است آدم رفیقی داشته باشد که پایه ی تمام دیوانه بازی هایش باشد و یکدفعه ای یادت بندازد که تو آرزوی ِ چیزی را داشته ای...حالا در کنار ِ تمام رازها،امشب هم رازی داریم...یک راز بزرگ که سنگینی اش بیشتر برای من است...امشب زیر پل ِ حافظ وقتی ماه میخندید...

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۹
.

6

پسر بچه های ِ دبستانی که از مدرسه می آیند یا به مدرسه میروند،کوله هایشان روی دوششان سنگینی میکند و گاهن وزن کوله شان بیشتر از وزن خودشان است!پسر بچه های ِ دبستانی ِ کوله به دوشی که کلاه هایشان را تا نزدیک چشمانشان پایین آورده اند و گاهی سر شانه ی دوست شان میزنند و با همان وزنه ی سنگین شان میدوند...با خنده می دوند...

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۶
.

پرسید: از دست دادن چه شکلیه؟

گفتم:بستگی داره. گاهی شبیه زلزله ست.هیچی مثل قبل نمیشه.گاهی هم مثل چایی میمونه ک سرد میشه. میتونی پاشی بری عوضش کنی.خرجش از جا پاشدنه...

ولی طول میکشه بفهمی زلزله بوده یا چاییِ سرد شده...

 

+ال

۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۷
.

+بوت توی دماغمه.جدی میشنومش...دارم مریض میشم.

-من واقعا ویروسی نبودم.داری سرما میخوری؟

+مریض دوست داشتنت...

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۸
.

از نوشته های یهویی که خودشون نوشته شدند:

دوستی ِ ما از کجا شروع شد؟!از رادیو جوان یا از کتابخانه ی دبیرستان؟از پیاده روهای مدرسه تا خانه یا از نقاشی هایی ک تو میکشیدی و چاپ میکردی و به بقیه هم میدادی؟سال دوم تجربی بودی که باهم دوست شدیم یا سال سوم انسانی بودم؟بخواهم اولین خاطره ی مشترک مان را بگویم همان ماجرای زنگ زدن ِ ساعت ِ یک شب ِ من به رادیو جوان بود و پخش صدایم.همان شبی که فردایش امتحان داشتیم و خرداد بود.خرداد بود یا بهمن؟!مهم نیست که.مهم این بود که شب بود.شماره ی رادیو را گرفته بودم.در مورد تابلو بازی ام در کلاس ریاضی گفته بودم.اینکه گوشی ام سر ِ کلاس زنگ خورده بود و من هول شده بودم و کیفم را داده بودم به"ح"که پشت سرم بود تا گوشی را برایم سایلنت کند....صدایم را پخش کرده بودند و تو تنها کسی بودی که میدانستم آن وقت شب بیداری و درس نمیخوانی و مثل من رادیو گوش میدهی.تو به من زنگ زدی یا من به تو؟!چقدر از پشت تلفن خندیدیم.چقدر جیغ زدم و گفتم صدایم را شنیدی.بعدها فکر کرده بودم اگر مهمان ویژه ی بی بی سی فارسی بودم اینقدر ذوق زده نمیشدم که آن شب شدم...بعدها باهم کتاب خواندیم.کتاب فروشی رفتیم.مرا به اتاقت دعوت کردی.مات نقاشی هایت شدم.باهم ادوارد دسته قیچی دیدیم.سالیان سال عاشق جانی دپ بودی.هنوز هم هستی؟...دعوتت کردم خانه مان...آن موقع خرداد بود.دو روز بعد از تولدت.هشت خرداد.مامان برای تو و ندا و بهاره خورشت سبزی پخته بود.چهار بچه گربه ای که توی زیر زمین مان بودند را یادت هست؟!چند تا عکس یادگاری گرفتی؟!..بعدها بزرگ شدیم...تو جز کسانی بودی که به رتبه ی سه رقمی ِ کنکورم حسودی نکردی.تو تنها کسی بودی که وقتی کتاب میخریدی به من زنگ میزدی.تو تنها کسی هستی که لا به لای قفسه های شهر کتاب ک میروی نفس عمیق میکشی.تو تنها و تنها دوست کتاب خوان من هستی که بعد از سجاد،کتاب دوست داری...عکس های یادگاری مان با مصطفی مستور را یادت هست؟!آن عصر دلگیری ک کلید خانه مان را جا گذاشته بودم و زنگ زده بودم ک بیایم خانه تان و تو نبودی و من زده بودم زیر گریه و تو از پشت تلفن اشک هایم را دیده بودی را یادت هست؟!درد و دل هایی که با هم از دوستی ها میکردیم؟!...دلم برای آن روزها تنگ شد.آن روزهایی که من مسئول این بودم که گاهی روی تخته،قبل از ورود معلم به کلاس شعر بنویسم و وسط ساعت برای رفع خستگی آن را بخوانم و در موردش چند دقیقه ای حرف بزنیم و بعد یادمان برود از چه خسته بوده ایم.چرا خسته بوده ایم.....راستش خیلی خسته ام...برویم روی کدام زمین،کدام تخته سیاه،کدام دفترچه ای،شعر بنویسیم و بعد در موردش حرف بزنیم و بعد یادمان برود از چه خسته بوده ایم؟چرا خسته بوده ایم؟...


+از آدم های دوست داشتنی زندگی ام مینویسم و آدرس نوشته ام را میدهم دستشان تا بخوانند و بدانند بودنشان خوب است...از خوبی های آدم ها بگویید...خوبی هایشان را به توان اِن میرسانند.دنیا قشنگتر میشود....

۱ نظر ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۱
.

5

خوابم برده بود.کنار شوفاژ.آروم پتوی نرمش رو انداخت روی پاهام.چشمام را باز کردم و براش چشمک زدم...

موخرمایی


کنار شوفاژ غمگین خوابش برده بود.دنبال پتوش رفتم.آروم انداختم روش.خوابش عمیق بود.چشماش باز نشد...

مو فرفری


آدم هایی که:

وقتی یکدفعه ای،روی تخت یا روی جزوه هایت خوابت برده،پتو می اندازند روی پاهایت...


مثل مامان فاطمه ام

۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
.

4

پی ام داده:

ی کتاب بنویس اسمشو بذار:

"ابرو قجری اصفهانی خنده به لب در تهران"

+مه/19 آذر

۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۴
.

3

به من اشاره کرد و به کنار دستیش گفت:
نگاش کن.همش داره میخنده...

آنشرلی/سلف دانشگاه

۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
.

-دستم بوی دستت رو گرفته...

+یعنی چی؟

-از بس دستت توی دستم بود رد دستت جا مونده.هی دستمو بو میکنم...

+این یعنی خوبه؟

-یعنی دوستت دارم...

+یعنی منم...


سه شنبه/10 آذر/جزیره

۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۳
.