تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم ها» ثبت شده است

از نوشته ی یهویی

نهایت بلایی که یک هدست میتواند بر سر آدم بیاورد این است که گوش آدم را زخم،کر،کم شنوا کند و یا در نهایت یک وسطی افتاده باشد و پایی رویش رود و کف پا کمی درد بگیرد.و یا کمی فانتزی تر اینکه سیمش را بیندازی دور گردن کسی و پخ،آنرا خفه کنی.اما خب از عجایب روزگار اینکه به ناگه طی یک حرکت آکروباتیک چنان سیم هدست به صورتم خورد که در کمتر از آنی فکر کردم چشم هایم کور شدند.چیزی که هیچوقت از یک هدست انتظار نمیرود محکم و غیر عمد خوردن توی صورت است...میخواهم بگویم آدمیزاد هم همین مدلی است.به اندازه ی توانش به تو خوبی میکند ولی تمام انرژی و عقل و توانش را به کار میبرد تا حتی خارج از توانایی هایش هم به تو آسیب برساند!آسیبی خارج از توان او و بیرون از انتظار تو!.....

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۹
.

به گمانم دو سال پیش بود.چالش ِ اسید پاشی در خیابان های اصفهان را میگویم.که تقریبا با آمار درست یا غلط اخبار، چهار قربانی داشت.که خب هر چهار نفر دختران جوانی بودند که در این ماجرای بی طرفه و بی ربط به جنجال های عشق و عاشقی،در شلوغ ترین خیابان ها جان،روح،روان و امیدشان را برای همیشه از دست دادند...بگذارید حادثه را از دید خودم بگویم.در گیر و دادهای این اتفاق شوم،شهر بهم ریخت.از هشدارهای وایبری و آلارم هایِ قیافه هایِ شناسایی شده یِ مجرم تا اخبار بی بی سی.از سوژه ی داغ راننده های تاکسی تا خیابان های خلوت و جن زده ی شهر...در همین آشفتگی یک روز عصر به قصد کلاس زبان از خانه بیرون رفتم.سرِ خیابان اصلی در حالیکه از خیابان رد میشدم موتور سواری با سر نشینی دیگر که هردو کلاه کاسکت بر سر گذاشته بودند جلوی پایم توقف کردند.جلویی به عقبی گفت:بپاش تو صورتش!عقبی شیشه ی آب معدنی اش را تکان داد و تا نزدیکی صورتم آورد.و بعد هم هرهر شروع به خندیدن کردند و پا روی گاز و رفتند...اینکه من تا چند روز فوبیای خیابان داشتم به کنار و اینکه در آن لحظه چه بر سر من گذشت هم مهم نیست.چیزی که میخواهم بگویم اعتماد و امنیت روحی من است که در کسری از ثانیه در خیابان و در ملا عام به آن تجاوز شد....

لانتوری داستان ِ ایران است.داستان بی اعتمادی ها و هرج و مرج ها.داستان بی امنی ها و جنون ها.داستان عیاشی ِ آقا زاده ها و عقده ی زیر ِ دستی ها...درمنشیان در این فیلم لایه ای از صدها لایه ی ِ جامعه را بیرون میکشد و نمایش میدهد.قصه، گریزی میزند به امنیت زنان.به خشونت علیه آن ها.به اینکه نود درصد قربانیان ِ جنون های آنی زنان هستند...و خب در نهایت، تنها چیزی که در قبال این خشونت ها و قربانی شدن ها برای یک زن باقی می ماند"بخشش"است.او چاره ای ندارد جز"بخشش"...

فرم داستان جوری ست که مخاطب را نه تنها تا پایان فیلم بلکه تا ساعت ها و روزها،درگیر میکند.و اینکه فشارهای عصبی ِ ابتدا تا انتهای فیلم باید جدی گرفته شود...چیزی که بیشتر از همه در این فیلم مرا درگیر کرد این بود که:"آیا قانون قصاصِ اسید پاشی ِ چشم در برابر چشم،عادلانه است؟"،"آیا قربانی های اسید پاشی تنها مشکل شان نابینا شدن ِ فرد مجرم است؟"،"اعتماد و امنیت تجاوز شده را میشود قصاص کرد و یا بخشید؟"

۱۹ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
.

سر ِ ظهر عرق ریزان ِ یک روز ِ سالِ اخر دانشگاه،روی صندلی ِ ایستگاه ِ اتوبوس ِ اول چهارباغ بالا نشسته و منتظر اتوبوس بودیم.اما راستش از خدایمان بود اتوبوس نیاید.استرس کنکور ارشد را باهم تقسیم میکردیم و تند تند میگفتیم کاش در عهدِ خر سواری و درشکه بازی در خیابان،زندگی میکردیم تا همین مدرک لیسانس مان معادل بود با تمامی مدارک مخترعان ِ نابغه که قرار است برای جشن فارغ التحصیلی شان علی حضرت شاهنشاه برایشان سخنرانی کند و از آنها بخاطر زرنگ بودنشان دعوت کند تا بقیه ی تحصیلاتِ خود را در فقانسه ای،ایتالیا ای،لندنی یا چه میدانم هر جای ِ دنجی در هر نقطه ای از فرنگستان؛بگذرانند.و ما هم در همان اوج،عطای مدال ِ زرنگیِ مان را به لقایش ببخشیم و از خیر ِ مدرک های مافوق تر بگذریم.دست خودمان را توی یک عطارخانه ای،قهوه ای خانه ای،دارالشفائی و یا حداقل دارالمجانینی بند کنیم و بعد هرروز هروز با حقوق ماهیانه مان برویم سر فلان خیابانِ و فقط خرید کنیم...این اوج زندگی ِ رویایی مان بود.منتهی خیلی دیر به دنیا آمده بودیم.پووووفی کشیدیم و مشت هایمان را بهم زدیم و قول دادیم درس بخوانیم و دکتر شویم و پوز تمامی آنهایی که در طول این 4 سال متلک بارمان کرده بودند،را به خاک بمالیم...که یکدفعه برق دو فازِ چشمک زنِ مغازه ی ِ بستنی فروشیِ روبرو مرا گرفت که داد زدم:هی افسانه بیا اگه قبول شدیم همون سال اول،خودمون رو دعوت کنیم رستوران شهرزاد و هرمس.!افسانه عشق ِ دو چیز بود.کباب و هرآنچه که در آن پنیر پیتزا باشد.ولو مغز شتر مرغ و با پنیر پیتزای اضافه!برق شادی در چشمش آمد و گفت:اوکی.یووهووووووو...بخاطرِ قولِ شکم چرانی یی که به خودمان داده بودیم تصمیم به درس خواندن گرفتیم...سال اول تنها افسانه قبول شد و من همان شب ِ اعلام نتایج فین فین و زاری کنان وسط حیاط نشسته بودم و میگفتم:حالا که یکسال دیگر باید درس بخوانم به درک.حالا که یکسال هم باید تست های بوگندو و کتاب های درسی بی ریخت رفیق و دمسازم شوند به درک،حالا که پیشوند و پسوند اسمم یک پشت کنکوری می آید به درک،حالا که عنقزی و خالقزی هم قبول شدند و من نشدم به درک،با غمِ قول از دست دادن ِ شکم چرانی دونفره مان در شهرزاد و هرمس چه کنم؟!!!

این ها را گفتم که بگویم تو رفیق گرمابه و گلستانم بودی،درست.رفیقِ دست فرمان فولم بودی و گاهی سر راهت مرا هم سوار میکردی و دوتایی میرفتیم دانشگاه،این هم درست؛رفیقِ اس ام اس های ناگهانی ِ"عطیه امروز روبراه نبودی زیاد،چیزیت شده؟"هم بودی،قبول؛رفیق ِ مهربانی های بی وقفه بودی،درست،اما بغیر از رفیق کافه بازی ها و ساندویچ های تریا متین ِ دانشکده زبان و گم شدن توی بزرگراه ها و جریمه شدن توسط پلیس های وحشی و مچ گیری تقلب وسطِ امتحان و گریه های روی شانه های یکدیگر و غیره و غیره،رفیق قول های دو انگشتی هم بودی.رفیقی که هیچوقت زیر هیچ قولی نزد...تو درست زمانی وارد زندگیِ رفاقتی ِ من شدی که من روی هرچه دوستی و صمیمیت و اعتماد و رفاقت و مهربانی و ...بود،بالا می آوردم...شونصد ساله هم که شدی مبارکی افسانه.چون به من ثابت کردی وسط گند گرفتگی های ِ شیار قلب های آدم ها،میتوان در این دنیا آدم هایی را دید،؛با آنها رفاقت کرد که مهربانی شان بی وقفه باشد و از همه مهمتر ثبات شخصیت داشته باشند...

دوستت دارم رفیق جادویی.تولدت مبارک...

۸ نظر ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۳
.


با بچه ها بچگی میکنم.برایشان ادا در می آورم که بخندند.لب هایم را کج و کوله میکنم و میگویم نگاه کنید ماهی شدم و آنها شگفت زده نگاهم میکنند.دم دستم پلاستیک باشد باد میکنم و میترکانم.تشویق شان میکنم به داد زدن های ریز...چندین بار شده از گاردهای بی آرتی پریده ام...همیشه بستنی قیفی را به هرنوع بستنی یی ترجیح داده ام چون میتوانم به بهانه ای زبانم را روی سطح یخی بزنم و کیف کنم...من قهرمان گرفتن سلفی های مسخره ی خنده دارم.قهرمان لی لی راه رفتن، وقت هایی که خیابان خلوت تر از معمول است.قهرمان یکدفعه ایِ شلیکی خندیدن...مدال طلای جهانی ِ حرف زدن به وقت کدورت ها به من تعلق میگیرد همچنین مدال نقره ای ِ دلخوری را از دل کسی در اوردن...ایستادن جلوی فواره های آب در تابستان ها،جز برنامه های انکار نشدنی ام است...مشت زدن در انار و سپس با دندان سوراخ کردن ِ قسمتی از پوسته اش و مکیدنش و در سریِ بعد پاره کردن پوستش و خوردن دانه هایش،جز عادات زمستانی من است...عمیقا اعتقاد دارم درون اتاقم چندین روح و جن زندگی میکنند و خب حالا یاد گرفته ام با آنها زندگی مسالمت امیزی داشته باشم به شرط آنکه شب ها موقع خواب مرا اذیت نکنند... لواشک،بستنی،آبنبات،را باید لیس زد در غیر این صورت قاعده ی خوردن را بلد نیستی و خب پلاستیک هایی که سرراهت قرار میگیرند باید با صدای بلند در هر مکانی ترکانده شوند وگرنه در حق شان جفا کرده ای و نسبت به نعمت هایی که سرراهت قرار میگرند غافل بوده ای...آدم غرغر کردن های لحظه ای هستم،دلخوری های با یک خنده رفع شدن،آدمِ"خب بابا حل میشه" گفتن،آدم ِ دنبال چیزهای ریز و کوچک گشتن و دلخوش بودن به آنها،آدم جمع کردن تیله ها و دادن مداد رنگی های دبستانم به دوستانم به عنوان یادگاری...چیزی که از اولین برخوردها به من میگویند دیالوگ تکراریِ"چقدر تو خلی عطیه؛وای اصلا تیپت به رفتارت نمیخوره؛فکر نمیکردم با وجود چادری که سرته اینقدر کودک درون فعالی داشته باشی،تیپت سنگینِ ولی یکی درونتو ببینه میفهمه ی آدم خل خوابیده درونت."است...اینها را نگفتم که خودم را تایید یا رد کنم.تا اینجای کار هیچ مشکلی با خودم و رفتارم ندارم.ولی چیزی که اخیرن به آن پی برده ام این است که آدم ها فکر میکنند من همیشه آدم خنده هستم.آدم بچه بازی و جدی نگرفتن.آدم سرخوش بودن و جدی جدی دیوانگی کردن...همین است که گاهی به خودشان اجازه میدهند در کمال خودخواهی از من چیزی بخواهند و در صورت راضی نشدن شان،هر توهینی خواستند بکنند و هر حرفی خواستند میان جمع به یکباره به من بگویند.آدم ها فکر میکنند در هرجایگاهی هستند میتوانند با کمال بی انصافی دلی را بشکانند و آخر سر هم اضافه کنند"خیلی بچه ای عطیه"...آدم ها فکر میکنند من جدی جدی بچه ام و خب بچه ها مگر از دل شکستن چیزی میفهمند؟!و خودشان پاسخ میدهند: خیر.آنگاه پایشان را محکم میکوبند به دلم و بعد انگشت میگیرند که او بچه است.ولی تنها جرم من این است نخواستم به آدم بزرگ های مغرور ِ دماغ گنده ی ِ بی انصاف ِ دل شکاننده شبیه شوم...تنها جرم من این است که به این سیاره تعلق ندارم...همین...

۱۴ نظر ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
.

8

صدام میکنه

"بالشتی"،"توت فرنگی"



عاط

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۷
.

32 به اضافه ی 16 ساعت از ترم یک امسال تا همین امروز،کارورزی رفته ام.در مراکز مختلف.از مدرسه های استثنائی گرفته تا کلینیک های شیک ِ شمال شهر.از مراکز بهزیستی تا کلینک های شنواییِ مخصوص کودکان ناشنوا...بچه های مختلفی را دیدم.کودکان عادی یی که تنها مشکل شان این بود که غلط املایی هایی داشتند و مادرهاشان نگران بودند این اتفاق ریشه دار باشد و در آینده مشکل زا شود.کودکان اوتیسمی که از شدت هایپر سِنسِتیو(فرا حسی) بودن شان در استخرهای توپ حالشان بد میشد،جیغ میزدند و گریه میکردند.بچه های ناشنوا و کم شنوایی که لبخند از لب شان نمی افتاد.کودکان عقب مانده ی ذهنی یی که خود زنی میکردند،خشم حرف اول رفتارشان بود،مشکلات خانوادگی و کمبود محبت قوز بالای قوز شده بود برایشان.پسرکی که از شدت خود زنی پوست بدن و صورتش پر از خون مردگی بود.بچه های سندرم داونی که مهربانی شان بی وقفه بود و خوراکی هایشان را با من سهیم میشدند و آنقدر مرا می بوسیدند که از شدت محبت شان چشمانم اشکی میشد.از بیش فعالان کتک خوردم و از درد پهلو به خودم پیچیدم و....سی و دو به اضافه ی شانزده ساعت از مهر تا به امروز کنار این بچه ها بودم.چهار سال کارشناسی و تا الان تقریبن یکسالِ کارشناسی ارشد در موردشان خوانده ام.امتحان آسیب های روانی کودکان پاس کرده ام.مشکلات بچه های اوتیسم و بیش فعال و غیره را خوانده ام.ناراحتی ها و بهداشت روانی ِ خانواده هایشان را خواندم.روزهایی که سرکلاس گریه کردم.شب هایی که از ناتوانی هایشان تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم...ژنتیک ِ کروموزومی شان را خواندم و تنها چیزی که به آن رسیدم این بود که عجز...انسان،تمام انسان با همه ی دبدبه و کبکه اش،با تمام غرور و ابهت و اشرف مخلوقات بودنش،با تمام ادعای همه چیز و همه کاره کردنش،ناتوان ترین عنصر و موجود دنیاست...در طول تمام خوانش ها و دیدن هایم از این نوع بچه ها فهمیدم آدم های سالم با تمام خوشحالی شان بابت سلامت روح و روان شان،نا سالم ترین احساسات و روح ها را دارند.بچه های سندرم داون بابت مهربانی های خالص شان،معروف ند.خالص محبت میکنند.منتظر نمی مانند محبت ببینند.توقع ندارند.خودشان برای مهربانی پا پیش میگذارند...کودکان اوتیسم هرچقدر هم ساکت باشند،هرچقدر هم که رابطه برقرار نکنند با این همه کسی را هم آزرده نمیکنند.بچه های عقب مانده ای که هرچقدر خودشان را آزار بدهند و پوست دست و صورتشان را بکنند،اما چند بار تا به حال دلی را شکانده اند؟چند بار تا به حال زخمی به دل کسی زدند؟...بیایید رک تر باشیم...ما بیماریم(از لحاظ روح و روان و ذهن)یا آنها؟؟؟

۱۶ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲
.
۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۵
.

یک:دو سه سال پیش که دانشجویی سال ِ آخر کارشناسی بودم،آن تایم ترین استادمان یک روز،با بیست دقیقه تاخیر سرِ کلاس حاضر شد.بعد که علت تاخیر را پرسیدیم و چهره ی پریشانش را دیدیم برایمان گفت که قبل از اینکه به دانشگاه بیاید،کلینیک بوده و آخرین مراجعش یک پسرِ بیست و هفت ساله ی افسرده بوده...همانطور که تعریف میکرد آستین مانتویش را بالا زد و دست های کبود و زخم شده اش را نشانمان داد و اضافه کرد:بهم حمله کرد...پسر 27 ساله بنا به دلایلی که الان وقت وجایش نیست که بگویم به چه علت،ناگهان دوز پرخاشگری اش بالا میزند و در صدد خفه کردن استادمان میشود...و خب اگر منشی کلینیک سر موقع متوجه جیغ کوتاه ِ زنانه ی استاد نمیشد باید اینجا دائم قید میکردم"مرحوم استاد"و در آخر سر از شما میخواستم برایش فاتحه بخوانید که در راه درمان کشته شد...

دو:یک گروه تلگرامی داریم مختص به دانشجویان و اساتید رشته ی روان شناسی.و چون تخصص رشته ی ما در حیطه ی کودکان و نوجوانان است ،تعداد دانشجویان و اساتید کمتری نسبت به سایر گرایش های روان شناسی دارد...تعداد افراد این گروه هم بیشتر از 300 نفر نیست و اکثرن همدیگر را میشناسیم اما هدف تنها و تنها در گروه انتشار مطالب علمیِ مرتبط با رشته مان است...الغرض اینکه دیشب یکی از اعضای گروه که کسی هم آن را نمیشناخت،حداقل از بچه های دانشگاه اصفهان و تهران و علوم بهزیستی نبود،عکس پروفایل یکی از دوستان ِ دختر مرا بیشتر از دوبار در گروه انتشار داد.باز هم میگویم گروهی که هیچوقت مطلبِ غیر علمی یی در آن گذاشته نشده.همه ی اساتید را میشناسیم و اکثر دانشجوها همدیگر را...رفلکس من چه بود؟اینکه اعتراض کردم به عکس منتشر شده ی دوستم و دلیل این کار را خواستم.جواب آن اقای غیر محترم چیزی جز فحش و ناسزای بی دلیل به من نبود.کم کم صدای دوست دیگرم درآمد.باز هم فرد شروع به فحاشی کرد و در آخر اعلام کرد که عاشق  دوست من شده و دلش میخواهد همه بفهمند....اینکه همه ی افراد آنلاین در گروه چیزی نمیگفتند و یا دعوت به سکوت میکردند به کنار.اینکه آن فرد ِ عجیب با آن رفتار عجیب تر از کجا سر و کله اش پیدا شد هم به کنار.اینکه دوست من نزدیک بود سکته کند هم مهم نیست.حرف من این است که چطور میشود از روی یک عکس عاشق شد.یک عکس کاملا پرسنلی و به شدت بی کیفیت.و البته این هم مهم نیست.میخواهم بگویم آیا با آبروریزی،با فحاشی،با بی اخلاقی ها باید چکار کرد؟چطور میشود که یکباره مردم رگ بی شعوری و بی عفتی ِ کلامی شان عود میکند؟چطور گاهی آدم ها هیچ کنترلی روی اخلاق شان ندارند؟چطور آزار دیگران برای بقیه لذت بخش است؟و...

سه:در تمامی قشر ِ ملت ایران جا افتاده که روان شناس ها خودشان دیوانه اند.خودشان بالاترین رقم طلاق و بیماری ها را دارند...این آمار نه چندان واقعی را با چهار لیوان آب میتوان هضم کرد اما این همه حرف زدم که این را بگویم:

وقتی روزانه از بین سی نفر آدمی که با آنها سر وکله میزنیم،بفهمیم به قطع یقین که حداقل پانزده نفرشان یعنی چیزی حدود نصف شان،بیمارند و خودشان از بیماری شان آگاه نیستند و چه بسا فکر میکنند یک آدم کامل هستند،این ضربه ی روحی برای فرد مشاهده گر نیست؟روان شناسان(نمیگویم همه شان) به دلیل مطالعه های زیاد در حیطه ی رفتاری آدم ها،زودتر آلارم های روانی و بیماری ها را میشنوند.زودتر از بقیه میتوانند بفهمند که چه کسی در فلان جای شخصیتش دچار کمبود است...نمیگویم خوب است ها،خیلی هم بد است.خود ِ شخص بنده سرِ شش واحد ِپاتولوژی های روانی ِ مقطع کارشناسی،تا مدتی مبهوت بودم.قسم میخورم مبهوت بودم و از آدم ها میترسیدم...رد شدن از چراغ های قرمز،فحاشی های بی مورد،غوغای چشم چرانی و تیپ های نمایشی در خیابان ها،تمایلات زیاد به امیال جنسی،اعتیاد ب دیدن پورن و خواندن جک ها و مطالب س ک سی،حتی بیش از اندازه قهر کردن با سایرین،در خود فرو رفتگی های بیش از حد،دعواهای بی دلیل با افراد بی دلیل و با دلیل زندگی تان،حسادت های مفرط،اسیدپاشی های مکرر به دلیل شکست های عشقی،میل به عوض کردن جنسیت،وانمود کردن به خوشبختی و یا حتی بدبختی،همه ی همه ی همه ی همه ی این ها از نظر شما ناهنجاری نیست؟!!!

اخر ِ سخن اینکه:روان شناس ها آدم های سالم نیستند.پیغمبر نیستند.پاک نیستند.فرشته نیستند...یکی هستند مثل سایرین...و اما اگر دیدید دیوانه اند،شاید از همان ابتدا دیوانه نبوده اند...این ملت ِ دیوانه یِ منکرِ دیوانگی شان،دیوانه شان کرده اند...

۱۴ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۶
.

7

صدای دریا دادور

۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۴
.

دخترهایی که در سوئیت اند،کم و بیش نماز نمیخوانند...وقت هایی؛مثل الان،وقتی صدای اذان از بلندگوی ِ سوئیت پخش میشود و نگهبان اعلام میکند نماز جماعت در نمازخانه برپا میشود،ناگهان از جایشان بلند میشوند و میگویند:"بریم نماز جماعت؟"...همان وقت است که حس میکنم چقدر دلم میخواهد بهشان بگویم:برایم دعا کنند...چون بوی یک سیب سرخ تمام سوئیت را پر میکند...

۳ نظر ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۱
.